آمدم ای شاه ، پناهم بده

خط امانی ز گناهم بده

ای حرمَت ملجأ در ماندگان

دور مران از در و راهم بده

ای گل بی‌خار گلستان عشق

قرب مکانی چو گیاهم بده

لایق وصل تو که من نیستم

اذن به یک لحظه نگاهم بده

ای که حریمت به مثَل کهرباست

شوق و سبک‌خیزی کاهم بده

تا که ز عشق تو گدازم چو شمع

گرمی جان‌سوز به آهم بده

لشگر شیطان به کمین من است

بی‌کسم ای، شاه پناهم بده

از صف مژگان نگهی کن به من

با نظری، یار و سپاهم بده

در شب اول که به قبرم نهند

نور بدان شام سیاهم بده

ای که عطا خش همه عالمی

جملۀ حاجات مرا هم بده

محمدرضا وحیدزاده

سفر اجباری هشتمین امام معصوم از مدینه به مرو و اتفاقات مسیر، به‌ویژه ورود به شهر نیشابور، از جمله موضوعاتی است که برخی شاعران آئینی ایران زمین به آن پرداخته‌اند.

خبرگزاری مهر – گروه فرهنگ: هفتمین روز از ماه جمادی الاول سال ۲۰۱ هجری قمری و در مسیر حرکت کاروان امام رضا (ع) از مدینه به مرو، حضرتش وارد نیشابور شدند و اتفاقات مهمی در تاریخ اسلام به وقوع پیوست. و از آن تاریخ، مردم آن خطّه از ایران اسلامی به یُمن قدوم مبارک آن حضرت، به قدمگاه می‌بالند و زائران مشهد الرّضا (ع) هم در مسیر حرکت به سوی دیار خراسان و توس، به نیشابور توجه ویژه ای دارند.

این نکته البته در اشعار برخی شاعران هم طنین انداز است که شاید یکی از مهمترین این اشعار، ابیات سروده شده مرحوم دکتر قیصر امین پور باشد که خطاب به حضرت ثامن الحُجج(ع) سروده شده است:

کوچه‌های خراسان تو را می‌شناسند
موج‌های پریشان تو را می‌شناسند

پرسش تشنگی را تو آبی، جوابی
ریگ‌های بیابان تو را می‌شناسند

نام تو رخصت رویش است و طراوت
زین سبب، برگ و باران تو را می‌شناسند

هم تو گُل های این باغ را می‌شناسی
هم تمام شهیدان تو را می‌ شناسند

شاعر اما در ادامه این شعر، به گذر حضرتش از نیشابور و بیان حدیث مشهور و مهم «سلسله الذَّهَب» اشاره می کند که از آن جهت، سلسله ای از ذَهَب و طلا نامگذاری شده است که حضرت، این حدیث را به ترتیب و به نقل از امامان معصوم پیش از خودشان و آنان هم به ترتیب به نقل از پیامبر خدا و همچنین جبرئیل به نقل از خود حضرت حق (عزّ و جلّ) بیان فرموده اند:

از نِشابور با موجی از ''لا'' گذشتی
ای که امواج طوفان تو را می‌ شناسند

بوی توحید مشروط بر بودن توست
ای که آیات قرآن تو را می‌شناسند

گر چه روی از همه خلق پوشیده داری
آی پیدای نهان، تو را می‌ شناسند

اینک ای خوب، فصل غریبی سر آمد
چون تمام غریبان تو را می‌ شناسند

کاش من هم عبور تو را دیده بودم
کوچه‌های خراسان تو را می‌ شناسند

و اما شاعرانی هم هستند که این اتفاق مهم را به زبان شعر ساده و برای کودکان و نوجوانان توضیح داده اند که فاطمه کرخی یکی از آنان است. او در بیت نخست شعر خود و از زبان مردم نیشابور چنین سروده است:

پُر شده کوچه هامون از گُل و نور
می خواد بیاد امام رضا(ع) نشابور

ابیات پایانی این شعر اما به همان بیان حدیث "سلسله الذّهب" توسط حضرتش در جمع مردم نیشابور اشاره دارد:

وقتی امام می خواست بره از اینجا

جواهری به یادگار داد به ما

عالِمامون قلم به دست دویدن

به ناقه ی امام رضا رسیدن

گفتن اگه وقت جدایی شده

زمانِ تقدیرِ خدایی شده

لا اقل از اون همه علمِ پُربار

بدین به ما یه خوشه ای یادگار

امام، سوار ناقه بود و ایستاد

پرده رو از کجاوه یک طرف داد

گُفت حدیثی که فقط طلا بود

از طرف حجّت هایِ خدا بود

از پدرش، پدربزرگ و اجداد

که رحمت ِخدا به همّه شون باد

امامِ کاظم از امامِ صادق

و پنجمین آینه ی حقایق

امامِ سجاد و امامِ شهید

نوبتِ به امام ِاوّل رسید

که از رسول حق شنیده این رو

این سخن پُر گُهر و وزین رو

فرشته ی امینِ حق شنیده

حدیثی که از خودِ حق رسیده

و ابیات ادامه، ترجمه ای منظوم از آن حدیث "کَلِمَتُ لا إله إلّا الله حِصنی؛ فَمَن دَخَلَ حِصنی أمِنَ مِن عذابی؛ بشرطها و شروطها و أنا مِن شُروطها" است:

نیست خدایی به جُز "اللهِ"پاک

این کلمه، آینه ای تابناک

قلعه ی محکمی که هستش امان

برایِ واردشدگان ِدر آن

از غضب و عذاب پروردگار

منتها یک شرطی داره این قرار

شرط اونم ولایت اولیاست

دوستی با بنده های ِخوب ِخداست

که جانشینان پیامبر بودن

بعدِ نبی از همه بهتر بودن

امام رضا مکثی نمود و فرمود

و جمله ی آخر اون حدیث بود

منم یکی از اون ۱۲ مدار

شرط ورود به قلعه ی کِردگار

پس از آن بود که حضور امام ابی الحسن الرضا(ع) در توس و سناباد و شهادت آن حضرت در آن منطقه به وقوع پیوست تا زیارت بارگاه نورانی اش، آرزوی هر دلداده ی عاشق باشد:

قطار آمد و اندوه من کبوتر شد

هزار خاطره در ایستگاه پرپر شد

کدام کوپه، من و شیشه ها گریسته‌ایم

که ریل ها همه تا مقصد شما تر شد

گریستم من و کوپه و آنقدر تا صبح

قطار، کشتی در اشک من شناور شد

دوباره در چمدانم غزل گذاشته ام

که بیت بیت پریشانی ام تناور شد

منم مسافر همواره تا شما؛ بر من

همیشه دربدری در زمین مُقرّر شد

مسیر کودکی ام از صدایتان لرزید

و هِی بزرگ شدم؛ باز قصّه از سر شد

کجا صدای شما در نهاد ما خواندند؟

صدا تمام نشد؛ بلکه هِی مُکرّر شد

زلال ذکر شما از زبان من جوشید

کویرهای جهان ناگهان مُعطّر شد

قطار، کوپه ی باران گرفته را طی کرد

و بعد با حرم و آینه، برابر شد

پیاده شد چمدانی پر از کبوتر و اشک

و بعد سوخت و در ایستگاه پرپر شد

این شوق زیارت همچنین در ابیات زیر از شعر محسن ناصحی هم متجلّی ست:

در جاده مانده بود مسافر؛ هراس داشت

در شهر شاعری همه شبها کلاس داشت

در دِه زنی به شوق زیارت، تمام سال

از شوهر بخیل خودش التماس داشت

گاهی بهانه مدرسه ی بچه بود و گاه

مردی شکایت از کمی اسکناس داشت

گاهی زن از دِمُد شدنِ چادرش، خجل

گاهی شکایت از کم و بود لباس داشت

مَردم تمام در پی دنیای خود ولی

شاعر به فکر رفته که بیتش جناس داشت!؟

این روزها به فکر زیارت کسی نبود

اصلا بگو کسی به سر خود حواس داشت!؟

حتی رواق و پنجره فولاد هم فقط

در عکسهای رویِ بَنِر انعکاس داشت

شاعر نه اینکه خواست پراکنده گو شود

می خواست با حقیقت خود روبرو شود

بالی نداشت پر بزند دفترش که بود

آتش نبود گر بکشد پیکرش که بود

پایی نداشت تا بِدَوَد از ضمیر خود

در خود دمید تا بوزد بر کویر خود

بیتی اراده کرد و از آخر شروع شد

از آسمان نوشت کبوتر شروع شد

آهی درست لحظه ی آخر کشید و رفت

از بین عکسهای بنر پر کشید و رفت

پر زد گذشت از گذر سازه ها و بعد

آمد نشست بر سر دروازه ها و بعد

مثل مناره های حرم قد کشید و گفت

اینجا همان در است که شاعر رسید و گفت

"باید همه به سوی شما رو بیاورند

پُشتِ دَر ام؛ بگو که مرا تو بیاورند"

در صحن سال بعد مسافر نشسته بود

جایی کنار پنجره شاعر نشسته بود

زن در کنار شوهر خود، گر به التماس

در صحن باصفای مجاور نشسته بود

مردی کنار بچه خود، بی خیالِ درس

وقت نماز در صف آخر نشسته بود

مد گشته بود چادر ملّی ولی زنی

خاکی میان آن همه زائر نشسته بود

شاعر جناس آخر خود را تمام کرد

زُل زد ضریح را و همان دم تمام کرد

اکنون شعری از ملیحه شجاعی زاده را مرور می کنیم که شاعر، روانه کردن دل برای زیارت حقیقی را توصیه می کند:

هرچند که از چشم تَرَم فاصله داری
دل های کبوتر شده یک قافله داری
ای قامت مغرب که به سجاده ی مشرق
پشت سر هر سجده، دو صد نافله داری
این مرغ خودش خواست که در دام نشیند
آقا! تو برای دل ما هم تله داری؟
هرچند شلوغ است حرم، دلهره ای نیست
وقتی که برای همگی حوصله داری
با دست خودت باز بکن این گره را هم
آقا خودمانیم؛ عجب مشغله داری
می خواستم از خود گِله ای ... نه ... چه بگویم
آقا تو بفرما اگر از ما گله داری
هرچند که ما این طرف جاده نشستیم
دور و بر خود، شیفته، یک سلسله داری
گفتم که از اینجا به حرم راه زیاد است
گفتی که مگر از دل خود فاصله داری؟

زیارت حضرت ثامن الائمّه (ع) و رساندن سلام دوستداران آن امام هُمام به حضرتش، در ابیاتی از شعر الهام عظیمی هم مورد توجه قرار گرفته است:

هر که مشهد می‌رود، از من سلامی می‌برد
شک ندارم پاسخت را از حرم می‌ آورد
جانمازی، چادری، عطری و شاید بوسه ‌ای
از دهان پنجره فولاد هم، می‌ آورد

آه ... اما بین مهمان‌های دارالحُجّه ‌ات
جای من پشت ستون آخری خالی نبود؟
گرچه امشب در اتاقم اشک می‌ریزم؛ ولی
حال من آن روز در بابُ ‌الرّضا، عالی نبود؟

بار آخر عهد بستم دستهایم را بگیر
تا که من هم دستبندم را به ایوانت دَهَم
نذر کردم در شلوغی‌های اطراف ضریح
دست زائرهای کمرو را به دستان ات دهم

و اما حُسن خِتام این گفتار، کلام منظومی است که همواره وِردِ زبان زائران آستان قدس رضوی بوده است:

دوست دارم نگات کُنم؛ تو هم منو نیگا کنی
من تو رو صدا کنم تو هم منو صدا کنی
قربون صفات بِرَم؛ از راه دوری اومدم
جای دوری نمی ره اگه به من نیگا کنی
دل من زندونیه؛ تویی که تنها می تونی
قفسُ وا کنیُ؛ پرنده رو رها کنی
می شه کُنج حرم ات گوشه ی قلب من باشه
می شه قلب منُ مثل گنبد طلا کنی
تو غریبی و منم غریبم اما چی می شه
این دل غریبه رو با دِل ات آشنا کنی
دوست دارم تو ایوون آینه ات صبح تا غروب
من با تو صفا کنم؛ تو هم منو دعا کنی
دلمو گره زدم به پنجرت دارم می رم
دوست دارم تا من میام زود گره ها رو وا کنی
دوست دارم که از حالا تا صبح محشر همیشه
من رضا رضا بگم تو هم منو صدا کنی
چی می شه اگه منو راهی کربلا کنی
یا علی موس الرضا می شه به من نگاه کنی
اونقده رضا می گم تا دردمو دوا کنی

به گزارش خبرنگار حوزه قرآن و عترت گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان؛ حضرت علی‌بن موسی الرضا (ع) در یازدهم ذی‌القعده سال 148 هجری در مدینه متولد شدند و در پایان ماه صفر سال 203 قمری، به دست مأمون به شهادت رسیدند.

ولادت

حضرت رضا (ع)، بنا به قول بسیاری از مورخان، در روز یازدهم ذی‌القعده و در مدینه منوره متولد شدند. از قول مادر ايشان نقل شده است كه: «هنگامیكه به حضرتش حامله شدم به هيچ وجه ثقل حمل را در خود حس نمی‌كردم و وقتی به خواب می‌رفتم, صداي تسبيح و تمجيد حق تعالي وذکر «لااله‌الاالله» را از شكم خود می‌شنيدم, اما چون بيدار می‌شدم ديگر صدايی بگوش نمي‌رسيد؛ هنگامي‌كه وضع حمل انجام شد، نوزاد دو دستش را به زمين نهاد و سرش را به سوی آسمان بلند كرد و لبانش را تكان می‌داد؛ گويي چيزی می‌گفت».

نظير اين واقعه, هنگام تولد ديگر ائمه و بعضی از پيامبران الهی نيز نقل شده است, از جمله حضرت عيسی (ع) كه به اراده الهی, در گهواره لب به سخن گشود و با مردم سخن گفتند كه شرح اين ماجرا در قرآن كريم آمده است.

کنیه

امام كاظم (عليه السّلام) کنیه ابوالحسن را به ایشان عنايت فرمودند، و به على بن يقطين گفتند: «اى على، اين پسرم (با اشاره به امام رضا عليه السّلام)، آقاى فرزندان من است و من كنيه خیش را به او داده‌‌ام. البته امام كاظم (ع) نيز كنيه‌شان ابو‌الحسن بوده است و اين كنيه ميان پدر و فرزند مشترک امی باشد. بدين جهت امام كاظم (عليه السّلام) را «ابو الحسن اوّل» و امام رضا (عليه السّلام) را «ابو الحسن دوم» مى‌نامند.

القاب

مشهورترین لقب امام هشتم شیعیان، «رضا» به معنای خشنودی، است. امام محمدتقی (عليه‌السلام) امام نهم و فرزند ايشان سبب ناميده شدن آن حضرت به اين لقب را اينگونه نقل می‌فرمايند : «خداوند او را رضا لقب نهاد زيرا خداوند در آسمان و رسول خدا و ائمه اطهار در زمين از او خشنود بوده‌اند و ايشان را برای امامت پسنديده‌اند و همينطور (به خاطر خلق و خوی نيكوی امام) هم دوستان و نزديكان و هم دشمنان از ايشان راضی و خشنود بود‌ند».

يكي دیگر از القاب مشهور حضرت «عالم آل محمد» است. نقل شده است که امام کاظم (ع) به فرزندانش می‌گفت: «برادر شما علی بن موسی، عالم آل محمد است.» اين لقب نشانگر ظهور علم و دانش ايشان می‌باشد؛ جلسات مناظره متعددی که امام با دانشمندان بزرگ عصر خويش, به‌ويژه علمای اديان مختلف انجام داد و در همه آن‌ها با سربلندی تمام بيرون آمد، دليل کوچکی بر اين سخن است. اين توانايی و برتری امام, در تسلط بر علوم، يكی از دلايل امامت ايشان می‌باشد و با تأمل در سخنان امام در اين مناظرات, كاملاً اين مطلب روشن می‌گردد كه اين علوم جز از يك منبع وابسته به الهام و وحی نمی‌تواند سرچشمه گرفته باشد.

زندگینامه امام رضا (ع)

مادر امام رضا (ع)

مادر امام رضا (ع) کنیزی از اهالی نوبه بوده است که درباره نام مقدّس اين خانم، راويان اختلاف دارند، برخی، آن حضرت را خيزران ناميده‌اند و گفته‌اند كه ايشان ام ولد و از اهالى نوبه بوده و اروى نام داشته و لقبش شقراء بوده است. برخى گفته‌‌اند اسم او نجمه و كنيه‌‌اش امّ‌البنين بوده و برخى نام آن بانو را تكتم دانسته‌اند. در روایتی آمده که مادر امام رضا (ع) کنیزی پاک و پرهیزگار به نام نجمه بود که حمیده مادر امام کاظم (ع) وی را خرید و به پسرش بخشید و بعد از ولادت حضرت رضا (ع) او را طاهره نامید.‌»

شیخ صدوق در مورد ایشان می‌نویسد: «ایشان از زمره زنان شريف غير عرب و كنيز حميده خاتون مادر امام موسى (عليه السّلام)، و از زنان شايسته در عقل و دين و شرف بود و بانويش حميده را بسيار محترم مى‌‌داشت و از روى احترام به او هرگز در مقابلش نمى ‌نشست. بنابراين حميده به پسرش امام موسى (عليه السّلام) گفت: «اى فرزند، يقينا تكتم كنيزى است كه من هرگز بهتر از او را نديده‌ام و شكّى ندارم كه خداوند به او فرزندانى عطا خواهد كرد. من او را به تو بخشيدم و سفارش مى‌كنم كه با مهربانى با او رفتار كنى.»

همسر امام رضا (ع)

در مورد تعداد همسران آن حضرت بین مورخان اختلاف است، اکثر مورخان تعداد همسران آن حضرت را یک یا دو نفر نوشته‌اند، و عده کمی نیز برای حضرت سه همسر یاد کرده‌اند. اما مشهور این است که حضرت دارای همسری به نام سبیکه (س) بوده اند که ایشان مادر امام جواد (علیه اسلام) و از خاندان ماریه قبطیه همسر پیامبر (ص)، بوده است. در برخی از منابع تاریخی، همسر دیگری نیز برای امام رضا(ع) ذکر شده است، مأمون به امام رضا (ع) پیشنهاد داد که با دخترش «‌ام حبیب‌» یا «‌ام حبیبه‌» ازدواج کند و امام نیز پذیرفت. طبری این ازدواج را در حوادث سال ۲۰۲قمری یاد می‌کند. گفته‌اند که هدف مأمون از این کار، نزدیکی بیشتر به امام رضا (ع) و نفوذ به خانه وی جهت اطلاع از برنامه‌هایش بوده است. سیوطی نیز، از ازدواج دختر مأمون با امام رضا (ع) یاد می‌کند ولی اسم آن دختر را ذکر نمی‌نماید.

فرزندان امام رضا (ع)

درباره تعداد و اسامى فرزندان امام رضا (عليه السّلام) نيز اختلاف است، گروهى آن‌ها را پنج پسر و يک دختر نوشته‌‌اند، به نام‌هاى محمّد قانع، حسن، جعفر، ابراهيم، حسين و عايشه. امّا شيخ مفيد بر اين باور است، كه امام هشتم (عليه السّلام)، فرزندى جز امام محمّد جواد (عليه السّلام) نبوده است، و ابن شهرآشوب و طبرسى در اعلام الورى، نيز بر همين اعتقاد مى‌باشند، اما قول معتبر در تعداد فرزندان، اين است كه آن حضرت را دو فرزند بوده، به نام‌هاى محمّد و موسى، و جز آنها فرزندى از آن حضرت به جاى نمانده است‌. گفته شده فرزندی از آن حضرت که دو سال یا کمتر داشته در قزوین دفن شده است، که امامزاده حسین کنونی قزوین همان است. بنابر روایتی امام در سال ۱۹۳ به این شهر مسافرتی داشته است.

زندگینامه امام رضا (ع)

امام رضا (ع) در مدینه

حضرت رضا (عليه السلام) تا قبل از هجرت به مرو، در مدينه زادگاهشان، ساكن بودند و در آنجا در جوار مدفن پاک رسول خدا و اجداد طاهرينشان به هدايت مردم و تبيين معارف دينی و سيره نبوی می‌پرداختنند. مردم مدينه نيز، امام رضا (ع) را بسیار دوست می‌داشتند و به ايشان همچون پدری مهربان می‌نگريستند. تا قبل از اين سفر، با اينکه امام بيشتر سالهای عمرش را در مدينه گذرانده بود, اما در سراسر مملکت اسلامی، پيروان بسياری داشتند که گوش به فرمان اوامر امام بودند.

علی‌بن موسی الرضا (ع)، در گفتگويی كه با مامون درباره ولايت عهدی داشتند، در اين باره اين گونه می‌فرمايند: «همانا ولايت عهدی هيچ امتيازي را بر من نيفزود. هنگامی كه من در مدينه بودم فرمان من در شرق و غرب نافذ بود و اگر از کوچه‌های شهر مدينه عبور می‌کردم, عزيرتر از من كسی نبود. مردم پيوسته حاجاتشان را نزد من می‌آوردند و كسی نبود كه بتوانم نياز او را برآورده سازم, مگر اينكه اين كار را انجام می‌دادم و مردم به چشم عزيز و بزرگ خويش، به من مى نگريستند».

امامت امام رضا (ع)

امام رضا (ع) پس از شهادت پدرش امام کاظم (ع) در سال ۱۸۳ق امامت را عهده‌دار شد؛ مدت امامت آن حضرت ۲۰ سال (۱۸۳-۲۰۳ق) بود که با خلافت هارون الرشید (۱۰ سال)، محمد امین (حدود ۵ سال)، مأمون (۵ سال) همزمان شد.

امامت و وصايت حضرت رضا (عليه السلام ) بارها توسط پدر بزرگوار و اجداد طاهرينشان و رسول اكرم (ص) اعلام شده بود. به خصوص امام كاظم (عليه السلام) بارها در حضور مردم ايشان را به عنوان وصی و امام بعد از خويش معرفی كرده بودند؛ يكی از ياران امام موسی كاظم (عليه السلام) می‌گويد: «ما شصت نفر بوديم كه موسی بن‌جعفر (ع) به جمع ما وارد شد، درحالی که دست فرزندش علي در دست او بود، فرمود: «آيا مي‌دانيد من كيستم ؟»، گفتم: «تو آقا و بزرگ ما هستی»، فرمود: «نام و لقب من را بگوئيد»، گفتم: «شما موسی بن جعفر بن محمد هستيد»، فرمود: «اين كه با من است كيست؟»، گفتم: «علي بن موسي بن جعفر»، فرمود: «پس شهادت دهيد او در زندگاني من وكيل من است و بعد از مرگ من وصي من مي باشد». در حديث مشهوری نيز که جابر از قول نبى ‌اكرم (ص) نقل مي‌كند، امام رضا (عليه السلام) به عنوان هشتمين امام و وصي پيامبر معرفی شده‌اند. امام صادق (عليه السلام) نيز مكرر به امام كاظم می‌فرمودند: «عالم‌ آل‌محمد از فرزندان تو است و او وصی بعد از تو می‌باشد».

پس از شهادت امام هفتم، بیشتر شیعیان با توجه به وصیت امام(ع) و دلایل و شواهد دیگر، امامت فرزند ایشان، علی بن موسی الرضا (ع) را پذیرفتند و وی را به عنوان امام هشتم تأیید نمودند. این دسته که بزرگان اصحاب امام کاظم (ع) را هم شامل می‌شد به نام قطعیه مشهور شدند. ولی گروه دیگری از اصحاب امام هفتم ‏(ع) بنا به دلایلی، از اعتراف به امامت علی بن موسی الرضا (ع) سرباز زده و در امامت حضرت موسی بن جعفر (ع) توقف کردند. آنان اظهار می‌داشتند که موسی بن جعفر (ع) آخرین امام است و کسی را به امامت تعیین نکرده و یا دست‏‌کم ما از آن آگاه نیستیم، این گروه واقفیه (یا واقفه) نامیده شدند. ا‌مام رضا(عليه السّلام) در روايتى سرنوشت آن‌ها را اينگونه بيان فرمودند: «در حيرت زندگى مى‌كنند و نهايت در حال كفر مى‌ميرند.»

زندگینامه امام رضا (ع)

سفر امام رضا (ع) به خراسان

هجرت امام رضا (ع) از مدینه به مرو در سال ۲۰۰، یا ۲۰۱ قمری بود. پس از تصمیم مأمون تصمیم مبنی بر دادن پیشنهاد ولایتعهدی به امام، او یکی از افراد خویش به نام رجاءبن ابی ضحاک را به مدینه فرستاد تا امام را به مرو محل اقامت مأمون بیاورد. به عقیده برخی، مأمون مسیر مشخصی برای سفر امام رضا (ع) به مرو انتخاب کرد تا آن حضرت از مراکز شیعه‌نشین عبور نکند، زیرا از اجتماع شیعیان بر گرد امام می‌ترسید. او دستور داد تا حضرت را از مسیر کوفه نیاورند بلکه از طریق بصره،خوزستان و فارس، به نیشابور بیاورند. مسیر حرکت، طبق کتاب اطلس شیعه چنین بوده است: مدینه، نقره، هوسجه، نباج، حفر ابوموسی، بصره، اهواز، بهبهان، اصطخر، ابرقوه، ده شیر (فراشاه)، یزد، خرانق، رباط پشت بام، نیشابور، قدمگاه، ده سرخ، طوس، سرخس، مرو. به گزارش شیخ مفید مأموران مأمون، امام رضا (ع) و برخی از بنی‌هاشم را از مسیر بصره به مرو آوردند. مأمون آن‌ها را در خانه‌ای و امام رضا را در خانه‌ای دیگر جای داد و او را اکرام کرد.

شیخ صدوق از معول سجستانى آورده: «زمانى كه براى بردن امام رضا (عليه السّلام) به خراسان پيكى به مدينه آمد، من در آنجا بودم. امام به منظور وداع از رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلم) وارد حرم شد، او را ديدم كه چندين بار از حرم بيرون مى ‌آمد و دوباره به سوى مدفن پيغمبر بازمى‌ گشت و با صداى بلند گريه مى‌کرد. من به امام نزديك شده و سلام كردم و علّت اين موضوع را از آن حضرت جويا شدم. در جواب فرمودند: «من از جوار جدّم بيرون رفته و در غربت از دنيا خواهم رفت.»

امام پیش از رفتن به خراسان به داخل مسجد پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلم) وارد شد و دستش را بر لبه قبر شريف نهاد و فرزندش را به قبر چسباند و نزد جدّش رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله) طلب حفاظت براى او كرد و سپس به فرزندش گفت: «به تمام وكلا و خدمتكارانم گفته‌‌ام كه از تو شنوايى داشته باشند و پيرويت كنند»، و به اصحابش او را معرفى كرد كه جانشين وى خواهد بود.

حدیث سلسه‌الذهب

در طول سفر امام به مرو ، هركجا توقف می‌فرمودند, بركات زيادی شامل حال مردم آن منطقه می‌شد. از جمله هنگامی كه امام در مسير حركت خود وارد نيشابور شدند و در حالی كه در محملی قرار داشتند از وسط شهر نيشابور عبور كردند. مردم زيادی كه خبر ورود امام به نيشابور را شنيده بودند, همگی به استقبال حضرت آمدند. در اين هنگام دو تن از علما و حافظان حديث نبوی, به همراه گروه‌های بيشماری از طالبان علم و اهل حديث و درايت، مهار مرکب را گرفته وعرضه داشتند: «ای امام بزرگ و ای فرزند امامان بزرگوار، تو را به حق پدران پاک و اجداد بزرگوارت سوگند می‌دهيم كه رخسار فرخنده خويش را به ما نشان دهی و حديثی از پدران و جد بزرگوارتان پيامبر خدا برای ما بيان فرمایی تا يادگاری نزد ما باشد». امام دستور توقف مركب را دادند و ديدگان مردم به مشاهده طلعت مبارک امام روشن گرديد. مردم از مشاهده جمال حضرت بسيار شاد شدند به طوری كه بعضي از شدت شوق می‌گريستند و آنهايی كه نزديک ايشان بودند، بر مركب امام بوسه می‌زدند. ولوله عظيمی در شهر طنين افكنده بود به طوری كه بزرگان شهر با صدای بلند از مردم می‌خواستند كه سكوت نمايند تا حديثی از آن حضرت بشنوند.

ایشان فرمودند: «شنیدم از پدرم موسی بن جعفر (ع) که فرمود شنیدم از پدرم جعفر بن محمّد (ع) که فرمود شنیدم از پدرم محمّد بن علی (ع) که فرمود شنیدم از پدرم علی بن الحسین (علیهما السّلام) که فرمود شنیدم از پدرم حسین بن علی (ع) فرمود شنیدم از پدرم امیرالمؤمنین علی بن أبی طالب (ع) که فرمود شنیدم از رسول خدا (ص) که فرمود شنیدم از جبرئیل که گفت شنیدم از پروردگار عزّ و جلّ فرمود: «کَلِمَةُ لا إلهَ إلّا اللّهُ حِصنی فَمَن دَخَلَ حِصنی اَمِنَ مِن عَذابی بِشُروطِها وَ أنَا مِن شُروطِها»، «کلمه‏ «لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ‏» دژ و حصار من است. پس هر کس داخل دژ و حصار من شود، از عذاب من ایمن خواهد بود.» پس هنگامی که مَرکب حضرت حرکت کرد با آواز بلند فرمود با شروط آن و من یکی از آن شروط هستم.

زندگینامه امام رضا (ع)

امام رضا (ع) و مسأله ولایتمداری

مهمترين فصل تاريخى زندگى امام رضا (عليه السّلام) جريان ولايتعهدى آن حضرت است، جریانی که به موجب آن، حضرت مجبور شدند از شهر مدینه به مرو سفر کنند و پس از مدتی و با کینه مأمون به شهادت برسند.

هنگامی که حضرت رضا (عليه السلام ) وارد مرو شدند، مأمون از ايشان استقبال شايانی كرد و در مجلسي كه همه اركان دولت حضور داشتند صحبت كرد و گفت: «همه بدانند من در آل عباس و آل علی (عليه السلام) هيچ كس را بهتر و صاحب حق‌تر به امر خلافت از علی‌بن‌موسی‌رضا (عليه السلام ) نديدم». پس از آن به حضرت رو كرد و گفت: «تصميم گرفته‌ام كه خود را از خلافت خلع كنم و آن را به شما واگذار نمايم.»، اما امام كاملا از قصد مأمون آگاهى داشت، چرا که مأمون براى رسيدن به خلافت، برادرش امين را كشته بود و بغداد را خراب كرده بود. به همین دلیل به او گفتند: «اگر اين خلافت مال تو است جايز نيست خودت را خلع كنى و لباسى را كه خدا به تو پوشانده به ديگرى بدهى، و اگر خلافت مال تو نيست چيزى كه مال تو نيست جايز نيست آن را به من بدهى.»

مأمون بر خواسته خود پافشاری كرد و بر امام اصرار ورزيد، اما امام فرمودند:‌ «هرگز قبول نخواهم كرد.»، وقتي مأمون مأيوس شد، گفت: «پس ولايت عهدی را قبول كن تا بعد از من شما خليفه و جانشين من باشيد». اين اصرار مأمون و انكار امام تا دو ماه طول كشيد و حضرت قبول نمی‌فرمودند و می‌گفتند: «از پدرانم شنيدم, من قبل از تو از دنيا خواهم رفت و مرا با زهر شهيد خواهند كرد و بر من ملائك زمين و آسمان خواهند گريست و در وادی غربت در كنار هارون ‌الرشيد دفن خواهم شد». اما مأمون بر اين امر پافشاری نمود تا آنجاكه مخفيانه و در مجلس خصوصی حضرت را تهديد به مرگ كرد. لذا حضرت فرمودند : «اينک كه مجبورم، قبول می‌كنم به شرط آنكه كسی را نصب يا عزل نكنم و رسمی را تغيير ندهم و سنتی را نشكنم و از دور بر بساط خلافت نظر داشته باشم». مأمون با اين شرط راضی شد. پس از آن حضرت, دست را به سوی آسمان بلند كردند و فرمودند: «خداوندا ! تو مي‌دانی كه مرا به اكراه وادار نمودند و به اجبار اين امر را اختيار كردم؛ پس مرا مؤاخذه نكن همان گونه كه دو پيغمبر خود يوسف و دانيال را هنگام قبول ولايت پادشاهان زمان خود مؤاخذه نكردی؛ خداوندا عهدی نيست جز عهد تو و ولايتی نيست مگر از جانب تو، پس به من توفيق ده كه دين تو را برپا دارم و سنت پيامبر تو را زنده نگاه دارم، همانا كه تو نيكو مولا و نيكو ياوری هستی».

شرایط علمی زمان امام رضا (ع)

در قرن دوم هـ.ق كه امام رضا (علیه‌السلام) می‌زيستند، مراكز علمی رو به فزونی گذاشت. مدارس مختلف در همه علوم و به همه زبان‌ها و ميان همه گروه‌ها پا گرفت. مدارس از جويندگان دانش در سطوح مختلف علمی و دين پر شد. به خصوص در زمان هارون الرشيد و مأمون و در زمان امامت امام جعفرصادق (علیه‌السلام) و امام موسی كاظم (علیه‌السلام) و امام علی بن موسی الرضا (علیه‌السلام).

حضرت امام رضا (علیه‌السلام) در زمان منصور به دنيا آمدند و در زمان خلافت مهدی، هادی، هارون الرشيد و مأمون زندگی كردند و اين زمانی بود كه فرهنگ و فكر اسلامی به خوبی پايه گرفته بود و در آن زمان مؤسسين مذاهب فقهی مختلفی نیز زندگی می‌كردند. امام علی بن موسی الرضا (علیه‌السلام) پناه اهل فكر و معرفت بودند و با علمای فلسفه به مناظره و بحث می‌پرداختند و در حالی كه اهل فقه و شرع را هدايت و توجيه می‌كردند به محور آن‌ها تبديل شده بودند.

مأمون پس از آوردن امام رضا(ع) به مرو، جلسات علمی متعددی با حضور علمای گوناگون تشکیل داد. در این جلسات، مذکرات زیادی میان امام و دیگران صورت می‌گرفت که به طور عمده درباره مسائل اعتقادی و فقهی بود. بخشی از این مذاکرات را طبرسی در کتاب احتجاج فراهم آورده است. مأمون می‌خواست با کشاندن امام به بحث، تصوری را که عامه مردم درباره ائمه اهل بیت (علیهم السلام) داشتند و آنان را صاحب علم خاص مثلاً «‌علم لدنّی‌» می‌دانستند، از بین ببرد. صدوق در این باره می‌گوید: «مأمون اندیشمندان سطح بالای هر فرقه را در مقابل امام قرار می‌داد تا حجت آن حضرت را به وسیله آنان از اعتبار بیندازد و این به جهت حسد او نسبت به امام و منزلت علمی و اجتماعی او بود.»، اما هیچ کس با آن حضرت روبه رو نمی‌شد جز آن که به فضل او اقرار کرده و به حجتی که از طرف امام علیه او اقامه می‌شود، ملتزم می‌گردید.

این مجالس به تدریج مشکلاتی را برای مأمون درست کرد. زمانی که وی متوجه شد، تشکیل چنین جلساتی برای وی خطرناک است، اقدام به محدود کردن امام کرد. از عبدالسلام هروی نقل شده که به مأمون اطلاع دادند: امام رضا (علیه‌السلام) مجالس کلامی تشکیل داده و بدین وسیله مردم شیفته وی می‌شوند. مأمون به محمد بن عمرو طوسی مأموریت داد تا مردم را از مجلس آن حضرت طرد نماید. پس از آن امام در حق مأمون نفرین کرد.

زندگینامه امام رضا (ع)

شهادت امام رضا (ع)

در نحوه به شهادت رسيدن امام نقل شده است كه مأمون به يكی از خدمتکاران خويش دستور داده بود تا ناخن‌های دستش را بلند نگه دارد و بعد به او دستور داد تا دست خود را به زهر مخصوصی آلوده كند و در بين ناخن‌هايش زهر قرار دهد و اناری را با دستان زهر‌آلودش دانه كند و او دستور مأمون را اجابت كرد. مأمون نيز انار زهرآلوده را خدمت حضرت گذارد و اصرار كرد كه امام ازآن انار تناول کنند. اما حضرت از خوردن امتناع فرمودند و مأمون اصرار كرد تا جايی كه حضرت را تهديد به مرگ نمود و حضرت به جبر, قدری از آن انار مسموم تناول فرمودند. بعد از گذشت چند ساعت، زهر اثر كرد و حال حضرت دگرگون گرديد و صبح روز بعد در سحرگاه روز 29 صفر سال 203 هجری قمری امام رضا (عليه السلام) به شهادت رسيدند.


سخت است
سخت است پیش چشم پسر, دست و پا مزن
جانِ جواد, مادر خود را صدا مزن
حالا که زهر شیره‌ی جانِ تو را کشید
آتش به جان این جگر مبتلا مزن
بالا سرت جواد و اباصلت آمدند
پس بینِ هجره ناله‌ی واغربتا مزن
از شانه‌ی جواد کمی هم کمک بگیر
بر روی خواهش پسر خویش, پا مزن
گرچه به یاد مادرت آتش گرفته‌ای
پیش جواد, حرفی از آن کوچه‌ها مزن
قدری بنوش جرعه‌ی آبی و, این همه
با یاد کربلا, طرفی آب را مزن
این دست از شراره‌ی زهر آب گشته است
بر صورتت به یاد لبِ سر جدا مزن
آقا عبا بکش به سر اطهرت, ولی
حرف از عبای کشته‌ی کرببلا مزن
رضا باقریان

شاه خراسان
دست اگر باشد دخیل کنج دامان بهتر است
از نماز شب توسل بر کریمان بهتر است
دل ولو کوچک, به لطف تو بزرگی می کند
یک ده آباد از صد شهر ویران بهتر است
حرف ما آن است که آهوی نیشابور گفت
گاه مدیونت شدن از دادنِ جان بهتر است
سایه ای که بر سرم افتاد, عزت پخش کرد
سایه ی گلدسته از تاج سلیمان بهتر است
دست بر سفره نبردم تا خودت تعارف کنی
تعارف اهل کَرم از خوردن نان بهتر است
یک کمی بنشین کنار ما, پذیرائی بس است
میزبان که می نشیند حال مهمان بهتر است
صبح محشر هر کسی دنبال یاری می دود
یار ما باشد اگر شاه خراسان, بهتر است

علی اکبر لطیفیان

شعر روضه امام رضا ع
وقتی عبا را بر سر خود می‌کشیدی
بند امید عالمی را می‌بریدی
خوردی زمین دیگر نشد برخیزی از جا
دیدم سوی دیوار خود را می‌کشیدی
هربار می‌افتادی و می‌گفتی ای کاش
آه ای عصای پیری من می‌رسیدی
وقتی میسر نیست تا باشد جوادت
ای کاش می‌شد تا عصایی می‌خریدی
با جمله‌ی ای وای مادر بین کوچه
آه از نهاد هر گزاره می‌شنیدی
از درد می‌پیچی به خود تنهای تنها
چشم تو مانده سوی در با ناامیدی
خاکی شده سر تا به پایت بین حجره
حالا شدی مانند آن راس شهیدی…
ابن شبیبت را صدا کن روضه‌ای خوان
آن روضه‌ای را که گریبان می‌دریدی
بر روی نی خورشید و پای نی ستاره
روضه بخوان از دختر بی‌گوشواره
از آن تن بی‌سر به روی خاک صحرا
روضه بخوان از ناله‌ی گودال زهرا
روضه بخوان از تیغ و از نیزه شکسته
از آنکه روی صفحه قرآن نشسته
روضه بخوان از زخم‌های پیکر او
از ساربان و تنگی انگشتر او
موسی علیمرادی

شعر شهادت امام رضا (ع)
درد هرچه بیشتر، از تو دواها بیشتر
میرسی اصلاً به داد بینواها بیشتر
من خودت را خواستم، دارو و درمان پیشکش
گرچه در صحنت شده دارالشفاها بیشتر
دورم و بر پنجره فولاد تو دل بسته ام
واشده از من گره با یارضاها بیشتر
حاجت من را نده اما توقع می کنند
از در باب الجواد تو گداها بیشتر
در سرازیری قبر آقا بفریادم برس
چونکه مانوسیم آنجا با شماها بیشتر
دستمزدم را بده بر دیگران چونکه مرا
میکُشد اشک نرفته کربلاها بیشتر
زهر سوزاندت؛ زدی ناله ولی هرگز نشد
پابه پای ناله هایت سرصداها بیشتر
دست و پا کمتر بزن در خاک حجره، چون شده
یاحسین ما در این صحن و سراها بیشتر
پیش زینب رفت بر بالاترین نیزه سرش
پیکرش می رفت اماّ زیر پاها بیشتر
از تنش هرکس لباسی یا ردایی بُرده بود
دور گودالش شده حاجت رواها بیشتر
رضا دین پرور

شعر وداع با ماه صفر
اگرچه گریه نمودم دو ماه با غمتان
مرا ببخش نمُردم پس از محرمتان
لباسِ مشکی من یادگاری زهراست
چگونه دل کَنَم از آن؟ چگونه از غمتان؟
بگیر امانتی‌ات را خودت نگه دارش
که چند وقت دگر می‌شَویم محرمتان
برایِ سالِ دگر نَه برایِ فاطمیه
برایِ روضه‌ی مادر برای ماتمتان
دلم بگیر که محکم ترش گره بزنی
به لطفِ فاطمه بر ریشه‌های پرچمتان
هزار شُکر که از لطف پنجره فولاد
میان حلقه‌ی ماتم شدیم هم‌دمتان
بیا دوباره بخوان روضه‌های یابن شبیب
که من دوباره بسوزم دوباره با دَمِتان
چه شام‌ها که زدی سر به گریه‌ام اما
مرا ببخش نمُردم به پایِ مقدمتان …
حسن لطفی

کتاب عشق
به هنگام گرفتاری توکل بر خدا عشق است
گره ها را سپردن دست یار آشنا عشق است
بیا تسلیم حق باشیم و راضی بر رضای او
که در سیر اِلیَ اللّهی توسل بر رضا عشق است
تفال زد برایم پیر راهی از کتاب عشق
در آمد ایهاالعالم علی موسی الرضا عشق است
زیارت می کنم قبر شریفش را که این آقا
برای دیدن زائر بیاید در “سه جا” عشق است
بیاید وقت میزان و صراط و نامه ی اعمال
بگیرد پیش چشم منکران دست مرا عشق است
گدایی از کسی جز حق خجالت آور است اما
اگر سلطان رضا شد تا ابد باشم گدا عشق است
برای من که بی درد و ضعیف و بی کس و کارم
رضا هم درد باشد هم به درد من دوا عشق است
گرفتارم, گرفتارم, گره روی گره دارم
سراسر حاجتم از او شوم حاجت روا عشق است
گره هایی به دست پنجره فولاد او وا شد
بگیرم امشب از دستش جواز کربلا عشق است
امیر عظیمی

کوکب امام رضا
یگانه بانوی قم ! کوکب امام رضا
فدای گریه ات ای زینب امام رضا
چگونه عرض کنم تسلیت به محضر تو
شهید شد وسط حجره ای برادر تو
آهای فاطمه قم ! سرت سلامت باد
برادرت وسط کوچه ها زمین افتاد
میان حجره نشسته تو را صدا بزند
هزار شکر ندیدی که دست و پا بزند
نشد که سایه به آن سایه سرت بدهی
نبودی آب به دست برادرت بدهی
نبودی آه که پایین پاش گریه کنی
میان حجره بیایی براش گریه کنی
چقدر عرض ادب خیل مرد و زن کردند
قسم به تو که عزیز تو را کفن کردند
*
امان ز خواهر سلطان کربلا ؛ زینب
رسید پیش سلیمان کربلا ؛ زینب
رسید و دید که انگشتر برادر نیست
به غیر شمر کسی بر سر برادر نیست
نشد که سایه بر آن سایه سرش بدهد
نشد که آب به دست برادرش بدهد
برادری که شده عالمی پریشانش
کنار دیده خواهر شکست دندانش
چقدر عرض جسارت بر آن بدن کردند
عزیز فاطمه را نعلها کفن کردند
علی اکبر لطیفیان

مرد غریبی
خادمت پشت در قصر خبر می خواهد
از شب مبهم این فتنه سحر می خواهد
کاش آن خوشه مسموم زبانش می گفت:
لب شیرین تو انگور مگر می خواهد؟
تو عبا روی سرت می کِشی و پا به زمین
رفتنت تا به در خانه هنر می خواهد
ای جگر گوشه که در حجره غم تنهایی
زَهر از جان تو انگار جگر می خواهد
دل تو سوخته از درد به خود می پیچی
لب خشکیده تو دیده تر می خواهد
خوب شد اینکه جوادت به کنارت آمد
پدر از نفس افتاده پسر می خواهد
لحظه رفتن خود در نظرت می آمد
روضه مرد غریبی که نفر می خواهد
یاد آن حرف تو با ابن شبیب افتادم
یاد آن دشنه که از جدّ تو سر می خواهد
محمد امین سبکبار

سخت است پیش پای پسر, دست و پا مزن
سخت است پیش پای پسر, دست و پا مزن
جانِ جواد, مادر خود را صدا مزن
حالا که زهر شیره ی جانِ تو را کشید
آتش به جان این جگر مبتلا مزن
بالا سرت جواد و اباصلت آمدند
پس بینِ هجره ناله ی واغربتا مزن
از شانه ی جواد کمی هم کمک بگیر
بر روی خواهش پسر خویش, پا مزن
گرچه به یاد مادرت آتش گرفته ای
پیش جواد, حرفی از آن کوچه ها مزن
قدری بنوش جرعه ی آبی و, این همه
با یاد کربلا, طرفی آب را مزن
این دست از شراره ی زهر آب گشته است
بر صورتت به یاد لبِ سرجدا مزن
آقا عبا بکش به سر اطهرت, ولی
حرف از عبای کشته ی کرببلا مزن
رضاباقریان

در جست و جوی عشق

درجست و جوی عشق به دنبال رضائیم
ماگرچه گداییم همه مال رضائیم
گرمست و خراباتی و ویرانه نشینیم
عمریستمقیم حرم خال رضائیم
وقفاست دل ما نفروشید, حرامست
ماذره ی ناچیز ز اموال رضائیم
گرعشق تجلی کند و حسن نماید
مابهت زده عاشق تمثال رضائیم
گیرمکه در میکده رندانه ببندند
مامست می ساغر و مکیال (1) رضائیم
مسعود مهربان

در به در کوچه ی خراسانم
به نام حضرت یار و به نام جانانم
پر از سکوت غمم یا که دل هراسانم
غریب و گم شده در راه مانده حیرانم
کنار جاده نشستم چقدر بی جانم

عجیب در به در کوچه ی خراسانم
دوباره قصه ی عشق و جنون شده تکرار
بیا و داغ حرم را به قلب من نگذار
هوا هوای گدایی رسیده وقت قرار
قدم قدم به تو نزدیک میشوم انگار
گدای خسته ات آمد سلام سلطانم
دلم گرفته فدایت شوم دعایم کن
میان صحن تو دلداده ام صدایم کن
بیا و از همه غیر از خودت جدایم کن
خراب کن من بد را خودت بنایم کن
مریض و پر غم و دردم تویی تو درمانم
همیشه صحنه ی زیبا نمیرود از یاد
کنار حوض حرم رو به روی گوهرشاد
نگاه من به زن پیر و خسته ای افتاد
که آب و دانه به کام کبوتران میداد
بیین که مثل همه زائران پریشانم
صدای همهمه ی جمعیت صدای زنان
صدای گریه ی طفلان صدای پیر و جوان
و صحن ها که پراست از دعای این و آن
سرت همیشه شلوغ بوده شکر آقا جان
برای غربت مردی غریب گریانم
همان که دور مزارش فقط چند تایی
کبوترند و ندارند لانه و جایی
نشانی حرمش انتهای زیبایی
مدینه کوچه ی غربت پلاک تنهایی
همیشه زائر آن سرزمین پنهانم
حسین خیریان

جگر گوشه خاتم

ای جگر گوشه خاتم جگرت می‌سوزد
یا رضا بال و پرت بال و پرت می‌سوزد
آمدی آه! عبا روی سر انداخته ای
زهر کاری شده یا اینکه سرت می‌سوزد؟
مثل او گریه کن ای مرد که آرام شوی
مثل تو سینه تنها پسرت می‌سوزد
باز با روضه زهرا شده ای گریانش
حجره انگار که در چشم ترت می‌سوزد
باز هم روضه گودال به یادت آمد
کربلا آمده و دور و برت می‌سوزد
آنچنان یاد حسینی که دلت کرب و بلاست
خیمه انگار که پیش نظرت می‌سوزد
مثل یک مارگزیده به خودت میپیچی
جگرت آه رضا بال و پرت می‌سوزد
حسین صیامی

بس که این زهر جفا
بس که این زهر جفا با جگرم غوغا داشت
پاره هاى دل من ناله ى یا زهرا داشت
دل سوزان مرا جز عطشم یاد نبود
گوشه ى حجره ى در بسته دلم غوغا داشت
در غریبى بخدا دادن جان سخت تر است
روز تنهایى من غربتى از مولا داشت
لرزش زانوى من روضه ى اکبر مى خواند
سینه ام ناله اى از گل پسر لیلا داشت
سر زانوى جوادم که سرم سنگین شد
اشک دردانه ى من عالمى از معنا داشت
نه سنانى به تنم بود, نه نیزه, نه لگد
دلم اما بخدا صحنه ى عاشورا داشت
پاره هاى بدنم زیر سُم اسب نرفت
حجره ام روضه اى از بى کفن صحرا داشت
معجر خواهر من را سر نیزه نزدند
کِى حریم حرمم یورشى از اعدا داشت؟
به کنیزى که نخواندند تو را؛ معصومه
کِى چو زینب دل تو شیون و پر غوغا داشت؟
قوم نامرد مرا با لب عطشان کشتند
لحظه ى آخر من زمزمه سقا داشت
روبروی تو نهم بلکه دل ارام شود
چه کنم هر چه کنم حل نشود مشکل من

بارِ خود را بسته ام
بارِ خود را بسته ام..چشم انتظارم ای پسر
تابِ ماندن نیست دیگر بیقرارم ای پسر
پاره پاره شد جگر..لبهای من خورده تَرَک
آتشی افتاده در جان..پر شرارم ای پسر
یک قدم رنجه نما..بابای تو باشد غریب
کی می آیی سر به بالینت گذارم ای پسر
آمدی پس رو به قبله کن‌ منِ افتاده را..
بی رمق هستم توانی که ندارم ای پسر
این ودایع را که باشد داخل آن‌ پیرهن
به دو دستانِ تو تنها می سپارم ای پسر
این همان پیراهنِ جدّم حسین ابن علیست
زان سبب جوشنده مثل آبشارم ای پسر
من سفارش می کنم تا می توانی گریه کن
از غمِ کرببلایش سوگوارم ای پسر..
کربلا..جای پسر …آمد پدر بالا سرش..
روضه می خوانم برایت داغدارم ای پسر
جدّ ِ من آمد کنارِ اکبرِ درهم شده…
گفت:ای آئینه ی جدّ ِ کُبارم ای پسر
ای صفای پیری بابا ..زمین افتاده ای؟
خیز و از جا ای تمامیّ ِ نگارم ای پسر
عنقریب است پای نعشِ تو بمیرم یا حبیب
در غمِ پروازِ تو ابرِ بهارم ای پسر
محسن راحت حق

آقا چرا عبا به سرخود کشیده ای !؟

مانند مادرت شده ای, قد خمیده ای!
آقا چرا عبا به سرخود کشیده ای !؟
با درد کهنه ای به نظر راه می روی!؟
مانند مادرت چقدر راه می روی!
خونِ جگر به سینه به اجبار می دهی
راهی نرفته! تکیه به دیوار می دهی
داغ غریبی تو, نمک بر جگر زند
خواهر نداشتی که برایت به سر زند
اینجا مدینه نیست, چرا دلخوری شما !؟
در کوچه های طوس زمین می خوری چرا ؟
با«یاعلی» به زانوی خسته توان بده
خاک لباس های خودت را تکان بده
مقداری از عبای شما پاره شد,ولی…
نیزه نزد کسی به تو از کینه ی علی
اینجا کسی به پیرهن تو نظر نداشت
فکر وخیال گندم ری را به سر نداشت
اینجاک سی به غارت انگشترت نرفت
چشمی به سمت مقنعه ی خواهرت نرفت
وحید قاسمی

امام مهربان
در تکاپوی جنان بودم رسیدم این حرم
در پی دار الامان بودم رسیدم این حرم
روزگار نامناسب با من بی کس نساخت
خسته و قامت کمان بودم رسیدم این حرم
درد دلهای فراوان داشتم چاره نشد
آه که بی همزبان بودم رسیدم این حرم
هیچکس یارم نمی شد ضامنی اصلا نبود
من که بی نام و نشان بودم رسیدم این حرم
غرق بودم در میان منجلاب معصیت
با خودم نا مهربان بودم رسیدم این حرم
ای امام مهربانی ها پناهم می دهی؟
بی پناهی در جهان بودم رسیدم این حرم
ورشکسته بودم و مضطر و با روی سیاه
خوب دانی ناگران بودم رسیدم این حرم
شیعه ی خوبی نبودم در دلم حب علیست
با امیرمؤمنان بودم رسیدم این حرم
جان زهرا مادرت از در مرانی این گدا
یک نظر کن ناتوان بودم رسیدم این حرم
محسن راحت حق

از داغِ زهر پیکرم آتش گرفته است
از داغِ زهر پیکرم آتش گرفته است
گویی تمامِ بسترم آتش گرفته است
تر میکند لبانِ مرا کودکم ولی
از تشنگی,لب ترم آتش گرفته است
پا میکشم به خاک و نفس میزنم که شهر
از آه آهِ آخرم آتش گرفته است
حالا کبوتران به غمم گریه میکنند
از بال و پر زدن, پَرم آتش گرفته است
امشب تمام حجره ی من کربلا شده
یک جرعه آب,حنجرم آتش گرفته است
امشب دوباره خیمه ی آتش گرفته را
میبینم و سراسرم آتش گرفته است
سر ها به روی نیزه و سرنیزه ها به تن
یک دشت در برابرم آتش گرفته است
فریادِ دختری زِ دلِ خیمه میرسد
عمه کمک که معجرم آتش گرفته است
حسن لطفی

بی بال و پر بود
آهسته می آمد ولی بی بال و پر بود
یک دست بر پهلو و دستی برجگر بود
زیر سر مهمانی اجباری اش بود
وقتی که می آمد عبایش روی سر بود
از بس میان کوچه ها افتاد بر خاک
روی لباسش ردپای هر گذر بود
با آه می افتاد و بر می خواست اما
آهش زمان راه رفتن بیشتر بود
وقتی عصای پیری آدم نباشد
باید به زیر منت دیوار و در بود
آری شبیه قصه آن کوچه تنگ
فرسنگها انگار خانه دورتر بود
بال پرش زخمی شد از بس دست و پا زد
هر جای حجره رد و پاهای جگر بود
سختی کشید اما چقدر آرام جان داد
آخر سرش بر رو پاهای پسر بود
باید که اهل کشف باشی بین روضه
باید میان روضه ها اهل نظر بود
وای از حسین از آن دمی که چشم وا کرد
پا روی زخم سینه اش پر دردسر بود
وای از دمی که رفت بالا خنجری کُند
وای از کسی که شاهدش با چشم تر بود
موسی علیمرادی

آقا صدایم کن
آقا صدایم کن که برگردم به سویت
همراه کفترها نشینم روبه‌رویت
شاید برایم زائری گندم بپاشد
گیرم شفا از گندم تسبیح گویت

آقا صدایم کن که خود را کنج صحن‌ات
یک بار دیگر گم کنم در گفتگویت
دستی گذارم عاشقانه روی سینه
در یک سلام ساده پاکوبان به بویت
آقا سلام! اینجا من و دلتنگی و تو
نور نگاهی! آبروی آبرویت
آقا تمام شهر یعنی مرقد تو
آقا رهایی یعنی افتادن به خویت
آقا تمام آسمان‌ها بسته قندیل
از دیدن خورشید لبخند نکویت
آقا بگو یک جرعه سقاخانه‌ات را
قسمت کنند این خسته را در آرزویت
آقا بگو با او کسی همدم نباشد
وقتی که باشد در حرم گرم وضویت
آقا بگو تنهایی‌اش بسیار باشد
تازه شود آهوی سرگردان کویت
ای کاش می‌شد بار دیگر… جان مولا!
ایوان طلا… کنج حرم… جان عمویت!
نقاره‌ها آهنگ سرمستی بگیرند
تا جان بگیرد این دل در جستجویت
در ازدحام جمعیت باران بگیرم
لمس ضریح… آیات قرآن… بند مویت…
پرواز… درد دل… سرود اشک… آغوش…
مهمانی لطف خدا… راز مگویت…
شاعر : مصطفی کارگر

دورت بگردم

آمدی در خاک ایران,خاک ایران سبز شد
از جنوب کشور من تا خراسان سبز شد
ردِّ پایت شد مسیر رودهای بی قرار
هر کجا که آمدی حتی بیابان سبز شد
می شود ردِّ تو را در نقشه ها ترسیم کرد
چون به هرجایی که باریده ست باران,سبز شد
خواستم دورت بگردم در خیابان رضا
تا که گفتم السلام از دور میدان سبز شد
در خیابانِ رضا پشت چراغِ قرمزش
بارها تا هشت خواندیم و خیابان سبز شد
بارها دیدم که مادر از زیارت آمد و
تاک پیر خانه ی ما در زمستان سبز شد
گندم پس مانده های کفترانت را شبی
ریختم در سفره دیدم صبح از آن نان سبز شد
روضه ی انگور می آمد به گوشم من خودم
در شب سی صفر دیدم که ایوان سبز شد
دست در انگور بردی رنگ مشهد سرخ شد
بعد از آن خورشید هر صبحی که سر زد سرخ شد
گشت جدش رو سپید آن جا که با یک خوشه زهر
هشتمین پیغمبر آل محمد سرخ شد
مثل جدّش منتقم می خواست پس با این دلیل
تا همیشه پرچم بالای گنبد سرخ شد
مثل زهرا مادرش در اتفاق کوچه ها
رنگ رفتن شد کبود و رنگ آمد سرخ شد
در میان کوچه ها دستار بر سر زرد شد
دست بر در زد به سرعت چهره ی در زرد شد
زهر از بس که قوی بود و امام از بس لطیف
زهر چون رد شد همه دیدند حنجر زرد شد
در غلاف و در مصاف, این گشت روضه, هرکجا؛
راویان گفتند حنجر, روی خنجر زرد شد
سرخ بود و زرد بود و مرد کم کم شد کبود
گفت یا زهرا رضا و بعد از آن دم شد کبود
با نبی و با حسن با یاعلی موسی الرضا
پیش غم های صفر ماه محرم شد کبود
گوییا رنگین کمانی می رود زیرا به زهر؛
هم سپید و سرخ و زرد این مرد شد هم شد کبود
از خراسان روضه خیلی دور شد یابن الشبیب
زهر وقتی قاطی انگور شد یابن الشبیب
اشک در چشمان آقا حلقه زد آنجا که گفت
حال و روز جدِّ ما ناجور شد یابن الشبیب
در هجوم تیر ها و نیزه ها گم شد تنش
در میان سنگ ها محصور شد یابن الشبیب
در میان علقمه عباس از بس تیر خورد
پیکرش چون کندوی زنبور شد یابن الشبیب
حرف حرفِ جنگ بود اما پس از عباس ما
حرف دشمن نیز حرف زور شد یابن الشبیب
آه زجرآورترین جای سفر آنجاست که
زجر, شب بر جستجو مٲمور شد یابن الشبیب
عمه هرجایی به دشمن رو نمی زد پیش زجر؛
در بیابان عاقبت مجبور شد یابن الشبیب
مهدی رحیمی زمستان

ای تو گلزار جنان ای دوست زندان من است
چون تو باشی در برم زندان گلستان من است
مونسم در کنج زندان چون کسی جز دوست نیست
محبس تاریک هارون باغ رضوان من است

ان ختم المرسلین در کوفه جا دارد ندارد
بهتر از روح الامین در کوفه جا دارد ندارد
افسر جانباز حق در کوفه سرگردان و بی کس
نایب سلطان دین در کوفه جا دارد ندارد
مسلم بی خانمان در کوچه ها می گردد امشب
یک جهان ایمان و دین در کوفه جا دارد ندارد
امتحان حق نگر ازآن مسلمان و مسلم
مسلم است ای مسلمین در کوفه جا دارد ندارد

ه جغدی بلبلی گفتا تو در ویرانه جا داری
من اندر بوستان بر شاخه سرو آشیان دارم
بگردان روی از این ویران بیا با من سوی بستان
ببین چندین هزاران سرو و کاج و ارغوان دارم
جوابش داد ای بلبل تو را ارزانی آن گلشن
مرا این بس که ویرانه، مأوی و مکان دارم
اگر ویرانه بد بودی چرا پس دختر زهرا
به ویران می نشستی که غمش آتش به جان دارم

ای بلبل! من هم مثل تو چمن نشین بودم می دانی کی ویرانه نشین شدم؟

گذشتم از گل احمر پس از مرگ علی اکبر
به دل، داغ غم ناکامی آن نوجوان دارم
تو بر سر، شورش شمشاد و یاس و ارغوان داری
من اندر لانه دل، داغ عباس جوان دارم

آخرین پاره سرخ جگرم را سوزاند
زهر وقتی که من و بال و پرم را سوزاند
نیست آبی که نفس بین گلو بند آمد
جرعه آبی که عطش تشنه تنم را سوزاند
گریه دارند به حالم در و دیوار و جواد....
....ناله بی کسی ام دور و برم را سوزاند
کاش میریخت به بیرون جگرم حیف نشد
مانده در سینه و پا تا به سرم را سوزاند
خوب پیداست از این پا به زمین کوبیدن
آتش و داغ تن محتضرم را سوزاند
داغ آن طفل زبان بسته که حتی حالا
داغ لب هاش دل شعله ورم را سوزاند
مادرش پشت حرم بر سر خاکش میگفت :
این چه تیری ست که حلق پسرم را سوزاند
مادرش گرم سخن با لب او بود هنوز
که حرامی پِی گهواره حرم را سوزاند
خیمه ای شعله ور افتاد به روی طفلی
دخترک گفت که ای عمه سرم را سوزاند
کعب نی ،سیلی و زنجیر تبانی کردند
نیزه ها آمده و فاتحه خوانی کردند

عزیزِ تا سحر بیدار

بس کُن عزیزِ تا سحر بیدار بس کُن
کُشتی مرا از گریه‌ی بسیار بس کُن

ای چند شب بیدار مانده آب رفتی
ای چند شب گریانِ من اینبار بس کُن

بس کُن کنارِ بسترم خیس است زهرا
آتش نزن بر این تنِ تَب دار بس کُن

رویت ندارد طاقتِ این اشکها را
طاقت ندارد اینهمه آزار بس کُن

باید ببینی روزهایِ بعد از این را
باید بمانی با غمی دشوار بس کُن

باید بگویم روضه‌های بعد خود را
باید بسوزی بعد از این دیدار بس کُن

ای کاش بعد از من کسی جایت بگوید
با هیزم و با آتش و دیوار بس کُن

ای کاش میگفتند خانوم بچه دارد
ای کاش میگفتند با مسمار بس کُن

در کوچه میاُفتی کَسی غیر از حسن نیست
با گریه می‌گوید که در انظار بس کُن

در کوچه میاُفتی و می‌گوید به قنفذ
اُفتاد دستِ مادرم از کار بس کُن

دستت مغیره بشکند حالا که اُفتاد
از چادرِ او پایِ خود بردار بس کُن

بگذار یک جمله هم از گودال گویم
خون گریه‌ات را کربلا بگذار بس کُن

وقت هزار و نُهصد و پنجاه زخم است
ای نیزه‌ی خونبار این اصرار بس کُن

این ناله‌هایِ دخترت پیشِ حرامی است
با شمر می‌گوید نزن نشمار… بس کُن
حسن لطفی

رفتی نگفتی دخترت تنها چه خواهد کرد

رفتی نگفتی دخترت تنها چه خواهد کرد
این درد پهلو, با دل زهرا چه خواهد کرد

رفتی نگفتی اهل بیتت بی کس و کارند
بعد از تو دنیا با علی اینجا چه خواهد کرد

این بی بصیرت بودنِ این شهر از آخر
با مردمِ بی دین و بی پروا چه خواهد کرد

بابا سقیفه بعد تو تنها خدا داند
در بینِ این شهر ستم با ما چه خواهد کرد

شهر مدینه با تو شد شهر مدینه, لیک
بر حال من این چرخش دنیا چه خواهد کرد

در بیت الاحزان رفتم و روضه به پا کردم
این کلبه را آتش ببین حتی چه خواهد کرد

کردی وصیت صبر کن یاحیدرکراّر
وقتی که می اُفتم زمین, مولا چه خواهد کرد

یک تازیانه راه من را بست در کوچه
باور نمی کردم رود بالا چه خواهد کرد

رضاباقریان

دم روح القدس

زرأفت باگدایانش چنان گرم است رفتارش
که فرق شاه ومسکین رانمی یابی به دربارش

به لطف بودنش باما حسابی ازازل دارد
که تامحشرهمه هستیم هستی را بدهکارش

هم اونوح است وابراهیم وهم موسی وهم عیسی
عجب کاین چارتن رانیست یارایی تکرارش

شکسته نفسی اش ازلفظ(انّی مثلُکُم)یعنی
بخوانش عبد واز معبودهم کمتر مپندارش

مگو معراج فیض مختص اوشد که ازرویی
خدادر عرش نائل آمده برفیض دیدارش

به تشریف جنابش عرشیان گم کرده دست وپا
که چون مجلس بیارایند تاباشد سزاوارش

چنان آیینه ساز آیینه اش را داده صیقل که
دم روح القدس ترسم شود اسباب زنگارش

به کعبه برنمی تابد بتی دیگربه غیرازخود
بت رعناسرشتی که مسلمانند کفارش

شکوه دولتش پیدا دراحوال قریشی که
سپاه موریانه چون به هم پیچیده طومارش

تصرف گرکنددرنفس موجودات میبینی
بناکرده است سدی عنکبوت ازرشته تارش

به جای حضرتش چون شیر,خوابیده است عین الله
چه غم ازدشمنان داردچو باشدحق نگه دارش

به مصرحسن اگریکدم نقاب ازچهره برگیرد
شود ماهی چو یوسف جنس مرجوعی بازارش

به آتش می کشد خودرا خلیل الله اگرداند
صباخاکسترش را می برد درسیرگلزارش

محمّد(ص)جلوه دارحیّ سرمد,سید بطحاء
که جن وانس واهل آسمان خوانند مختارش

نیابی عمرجاویدان مگرازتیغ ابرویش
شفارادرنمی یابی مگردرچشم بیمارش

عتابش سخت عالمسوز خواهد بود بی تردید
که باشد عالمی تحت الشعاع مهررخسارش

من از اوصاف جنات النعیم این دستگیرم شد
که بوده حسن گندمگون وی الگوی معمارش

قیاس رحمتش باظرف اقیانوس ممکن نیست
کسی که هست کوثر چشمه ای از فیض سرشارش

مودت پیشه کن گرکه رضای خاطرش خواهی
مشو غافل (تراب)از خاکبوس آل اطهارش

محمدعلی کردی

چشم تَرَت

در پیشِ من آتش مزن بال و پَرَت را
خونین مکن جان پدر چشم تَرَت را

فردا همینکه جمع کردی بسترم را
آماده کن کم‌کم عزیزم بسترت را

آماده کن از آن کفنها دومین را
بیرون بیاور یادگار مادرت را

بگذار روی سینه‌ام باشد حسینت
بگذار بر قلبم حسن را دخترت را

بگذار با طفلان تو قدری بسوزم
حالا بگویم حرفهای آخرت را

زاری مکن بر حال من با حال و روزت
خاکی مکن دنبال بابا معجرت را

تو بار شیشه داری و می‌ترسم از تو
خیلی مواظب باش طفل دیگرت را

وقتی که می‌ریزند هیزم روی هیزم
وقتی که می‌سوزاند آتش سنگرت را

بابا حواست باشد آنجا مُحسنت را
بابا مواظب باش پشتِ در سرت را

ای کاش می‌شد روضه‌ی بازو نمی‌شد
وقتی علی می‌شوید آهسته پَرَت را

این جمله‌ی آخر عزیزم با حسین است:
“با خود مَبَر در قتلگه انگشترت را”
حسن لطفی

ذکر خیر تو

ذکر خیر تو رسیدست به هر انجمنی
به همه گفته‌ ام از خلق‌ عظیمت علنی

اَبَوا هذه الامه‌” به دلم‌ قاب شده
شدم از روز ازل هم‌ نجفی هم‌ مدنی

من ندیده شده ام عاشق تو! یادم کن
عجمی هستم و شاگرد اویس قرنی

لافتی مال علی بود ولی گفت علی
نیست‌ مانند پیمبر به خدا صف شکنی

برو به خانه زهرا که خدا هم آنجاست
بروی جمع بینداز کسای یمنی

همه دیدند به زهرا چقدر حساسی
خم شدی بوسه به آن دست مبارک بزنی

میرسی آخر معراج‌ دوباره به علی
میروی پیش خدا با علی ات هم سخنی

مثل هرروز حسین آمده در آغوشت
بازهم‌ خیره به آن حنجره و پیرهنی

حسن امشب ز غمت‌ بر سر و بر سینه زده
تو خودت سینه زن ذکر حسن یا حسنی!

سید پوریا هاشمی

پیغمبر رحمت

مهمان که دعوت می کند پیغمبر اکرم
بر او محبت می کند پیغمبر اکرم
ما هم که اینجاییم مهمانان او هستیم
حتما عنایت می کند پیغمبر اکرم

حاجت بخواه از محضر پیغمبر رحمت
قطعا اجابت می کند پیغمبر اکرم
از خوبی اش باید بگویم چهارده قرن است
دارد هدایت می کند پیغمبر اکرم
چون بر حسینش گریه کردیم از ثواب خود
تقدیم امت می کند پیغمبر اکرم
با دست خود مزد تمام سینه زن ها را
امشب کرامت می کند پیغمبر اکرم
دست از کتاب و اهل بیت اش بر نمیداریم
وقتی وصیت می کند پیغمبر اکرم
با “کُلُّنا واحد” که فرمودند پس محشر
ما را شفاعت می کند پیغمبر اکرم
با اینکه دوریم از مدینه این دل زائر
قصد زیارت می کند پیغمبر اکرم !
سیلی به زهرایش زدن مزد رسالت بود ؟؟؟
فردا شکایت می کند پیغمبر اکرم

با فاطمه بعد از رسول الله بد کردند
بال و پر پروانه را عمدا لگد کردند

هیزم فراهم می شود بعد از رسول الله
آتش مجسم می شود بعد از رسول الله
روزی صحن پاک چشم مادر سادات
باران نم نم می شود بعد از رسول الله
مانند ماهی که قدش عمری هلالی شد
زهرا قدش خم می شود بعد از رسول الله
حتی بلای جان زهرای عزادارش
مسمار در هم می شود بعد از رسول الله
تا بشکند دستی که احمد بوسه زد بر آن
قنفذ مصمم می شود بعد از رسول الله
خورشید روی حضرت حوریه تاریک از
سیلی محکم می شود بعد از رسول الله
دیگر به خود این خانه روی خوش نمی بیند
دل ها پر از غم می شود بعد از رسول الله
مثل مدینه کربلا هم می شود بلوا
قحطی آدم می شود بعد از رسول الله
پنجاه و اندی سال شام هر شب زینب
اندوه و ماتم می شود بعد از رسول الله
مقتل ببیند زینت دوش پیمبر را
هی از تنش کم می شود بعد از رسول الله
سرتابه پایش را محمد بوسه باران کرد
افسوس درهم می شود بعد از رسول الله
بین دو نهر آب نحرش می کنند آخر
دنیا جهنم می شود بعد از رسول الله

بعد از رسول الله دلهامان مکدر شد
در روضه های روضه خوانها حرف معجر شد

علیرضا خاکساری

افتاده ای در بسترت

دیدی دلم از هرچه میترسید دیدم
افتاده ای در بسترت سرو رشیدم

هرروز دیدم دیده ی بارانی ات را
دیدم شکاف کهنه ی پیشانی ات را

از راه رفتن کل پایت پینه بسته
ناگفته ها را گفت دندان شکسته

در مکه درگیر بلای کوچه بودی
زخمی سنگ بچه های کوچه بودی

“تبت یدا” خار بیابان بود و پایت
یک لحظه اما درنمی آمد صدایت

حالا من و تو خلوتی داریم باهم
دیگر نگاهت را نگیری از نگاهم

بابا بگو‌ پیشم دوباره مینشینی
قدری بمان پیشم که محسن را ببینی!

تو هستی و اینجا شکوهم مستدام است
حیدر میان هرگذر با احترام‌ است

با بودنت زهرا رخش چون قرص ماه است
آرامش این خانه ی ساده به‌راه است

آتش ندیده دامنم الحمدلله
خونی نشد پیراهنم الحمدلله

هرگز ندیده روی زهرا را غریبه
آرام‌ میکوبد در مارا غریبه

بی تو اگر حمله‌ کنند اینها به خانه
زهرای تو میماند و صدتازیانه

آتش میوفتد روی در پشت درم من
با پهلویم سنگر برای حیدرم من

سیلی میاید سمت من ای وای بابا
بدخواب میگردد حسن ای وای بابا

پیشم‌ بمان تا قتل زهرا را نبینی
بی تو صدایم میشود فضه خذینی..

سید پوریا هاشمی

عهد و پیمان

کار و بار دو جهان ریخت بهم غوغا شد
چشم زهرا و علی بعدِ شما دریا شد

رفتی و خنده به کاشانه ی تو گشت حرام
رختِ مشکیِ یتیمی به تن زهرا شد

عهد و پیمان غدیرت به فراموشی رفت
حُکم بر خانه نشینیِ علی امضا شد

بعدِ تو حرمت کاشانه ی حق حفظ نشد
پای اولاد حرامی به حریمت وا شد

دخترت پشتِ در و… آتش و دود و مسمار
خوب فرمانِ مودت به خدا اجرا شد

خبر پر زدن فاطمه حیدر را کشت
چند باری به زمین خورد علی تا پا شد

روضه ها هست, بمانند… ولی عاشورا
تشنه لب شاه غریبی که تک و تنها شد

از بلندی فرس تا به زمین خورد شنید
صحبت از غارت معجر ز سر زن ها شد

زینتِ دوش شما بود ولی کرب و بلا
منزلش خار و خس بادیه و صحرا شد

داد زد زینب کبری: به روی سینه نرو
گوش قاتل نشنید و قد مادر تا شد

سر او تا که جدا شد زره اش را بردند
زره اش هیچ… سرِ پیرهنش دعوا شد

هرچه زینب پی انگشتر او گشت, نبود
عاقبت دست کسی خاتم او پیدا شد

اجرِ پیغمبری ات بود که مردم دادند
ظلم هایی که پس از تو به ذَوِی القُربی شد

محمد جواد شیرازی

گریه مکن
بیش از این گریه مکن قلبِ خدا می‌شکند
چه کُنی بر دل خود آب شدی از گریه
بغضِ سر بسته از این حال و هوا می‌شکند
تا که نشکسته‌ای از غصه کمی راه برو
که قد و قامتِ تو زیرِ بلا می‌شکند
باز بوسیدم از این دست که زد شانه مرا
حیف یک روز کسی دستِ تو را می‌شکند
تو سیه پوشِ من و شهر به همدردی تو
حرمتِ شیر خدا را همه جا می‌شکند
کودکانت همه در پشتِ سرت می‌لرزند
که درِ خانه به یک ضربه‌ی پا می‌شکند
می‌دوی پشتِ علی تا که رهایش نکنی
ضربه‌ای می‌رسد و آینه را می‌شکند
بس که دنبال علی رویِ زمین میاُفتی
دل جدا , سینه جدا , دست جدا می‌شکند
حسن لطفی

گنبدِ خضرایی ات
مهربانی..ارمغانی بود از سویِ شما
نرمشِ بی حد، زبانی بود از سویِ شما
کلمه کلمه گفته هایت قاب شد در سینه ام
وحیِ مُنزل هم بیانی بود از سویِ شما
آخرین پیغمبری..دارایِ دینِ کاملی..
دینِ اسلامت جهانی بود از سویِ شما
بضعه ی قلبت شده زهرای اطهر فاطمه
راهِ این بانو نشانی بود از سویِ شما
مرزِ بینِ حق و باطل را علی تعیین کند
حُبّ مولایم ، امانی بود از سویِ شما
شیعه خود را وقفِ حیدر کرده تا یوم الابد
چون امیر مومنانی بود از سویِ شما
یک علی اکبر..شبیهت بود در کرببلا
در حقیقت او جوانی بود از سویِ شما
گنبدِ خضرایی ات دل می برد از اهلِ دل
این محبّت ، داستانی بود از سویِ شما
می شود پیچیده طومارِ همه آلِ سعود
با همان کس که نهانی بود از سویِ شما
محسن راحت حق

لحظه های آخر
لحظه های آخرش بود و به حیدر خیره شد
اشک از چشمش چکید و کنج بستر خیره شد…
تا که عزراییل وارد شد برای قبض روح
بر علی(ع) و فاطمه(س) با حال مضطر خیره شد
خوب میدانست بعدش فتنه بر پا می شود
دود و آتش را تصوّر کرد و بر «در» خیره شد
دست هایش را گرفت و سخت بر سینه فشرد
آیه هایی خواند و بر بازوی کوثر خیره شد
روضه از عمق نگاهش داشت جریان میگرفت
پلک زد با ناتوانی؛ سمتِ دیگر خیره شد
آن طرف سر را به زانو داشت غمگین؛ مجتبی(ع)
بر غمش زل زد! به اندوهِ برادر خیره شد
طاقتِ بیتابی و اشک حسینش(ع) را نداشت
از نفس افتاد تا چشمش به حنجر خیره شد
رفت تا جایی که زینب(س) بغض کرد از کربلا-
تا سرِ بازارِ شهر شام؛ بر «سر» خیره شد
دل ندارم! روضه کاش اینجا به پایان می رسید
وای از وقتی که بر «سر» چشم دختر خیره شد!
مرضیه عاطفی

وصیت‌های آخر
حرف از وصیت‌های آخر می‌زنی بابا
از پیش زهرایت کجا پر می‌زنی بابا
این لحظه‌ها یاد گذشته کرده‌ای انگار
حرف از وصیت‌های مادر می‌زنی بابا

دل‌شوره داری، از نگاهت خوب می‌فهمم
داری گریزی به غمِ در می‌زنی بابا
زهرای تو پشت و پناه حیدر تنهاست
هرچند حرف از زخم بستر می‌زنی بابا
یک روز می‌بینی مرا بین در و دیوار
یک روز می‌آیی به من سر می‌زنی بابا
گفتی که خیلی زود می‌آیم کنار تو
پس لحظه‌ها را می‌شمارد یادگار تو
محمد بختیاری

وقت رفتن رسیده
نفسم در شماره افتاده
رنگ و رویم پریده است علی
سر من را بگیر بر زانوت
وقت رفتن رسیده است علی
گرچه زود و سریع طی شد و رفت
چقدر روزگار سخت گذشت
همه سالهای تبلیغم
به من بیقرار سخت گذشت
دل من را همیشه توهین
بی حیاها شکست یادت هست
سنگ باران کودکان لجوج
سر من را شکست یادت هست
در احد که غریب ماندم من
بغض کفار داشت وا میشد
یک تنه جوشنم شدی تو علی
تو نبودی سرم جدا میشد
اثر آفتاب شعب این بود
در سرم شعله های تب مانده
به کف پای من ازآنموقع
خارهای ابولهب مانده
چه کنم وقت رفتن امده است
دل ندارم که روضه خوان باشم
کاش میشد زمان حمله به در
زنده باشم کنارتان باشم
ظاهرا مومن و مسلمانند
با تو و فاطمه بداند علی
صبر کن صبر کن برای خدا
همسرت را اگر زدند علی
همه هیزم بدست می آیند
آتشی پشت در به پا بشود
وای اگر در به فاطمه بخورد
میخ در بین سینه جا بشود
صبر کن آن زمان که با سیلی
قصد دارند بررویش بزنند
یا که در پیش دست بسته ی تو
با قلافی به بازوریش بزنند
تازه این اول مصیبت هاست
کزبلای حسین نزدیک است
مثل زهرا قرار سوختن
بچه های حسین نزدیک است..
خیمه ها دانه دانه میسوزند
هرکجا دود سربه سر آتش
دختران من و تو با گریه
همه جان میدهند در آتش
سید پوریا هاشمی

هـمسنگر

روضه هایِ آخرِ ماه صفر سنگین تر است
ضربه یِ زخمِ زبان کاری تر از هرخنجر است
بی حیا حرفِ نبی حرفِ خداوند است و بس
این که می گویی به او هَذیان نگو پیغمبر است
از سند می ترسی و در فکـرِ حاشا کردنی
مشعلت خاموش کن چون پشتِ این در کوثر است
ریخته از بام خاکـستر اگر هـمسنگرت…
کارِ تو سوزاندنِ معجر رویِ مویِ سر است
آیه ای آمد که بابایِ لهـب “تَبَـّت یَداه”
شک نکن که کیفرِ شلاق و سیلی بدتر است
آن که دندانِ نبی را بشکند در فکر چیست؟!
فکرِ دنده خرد کردن با لگد پشتِ در است
زهر شد سهم تو و یک شهر هیزم سهمِ او
دیدن بازویِ زخمی سهمِ چشمِ حیدر است
دختری از نسلِ زهرا می رود کرب و بلا
ندبه خوان پایِ سرِ بر نیزه یِ آب آور است
حسین ایمانی

یا رسول الله
سر به دامان علی داشت که جان بر لب بود
آخرین ذکر نبی, یاعلی و یارب بود
نفسِ آخرِ او بود که می گفت: حسین
و کلام دگرش یادِ غم زینب بود
بروی سینۀپیغمبر اکرم حسن است
و کنار سر او فاطمه اش آنشب بود
همه أسرارِ مگو را به علی گفت نبی
آخرین سّرِ دلش حاوی این مطلب بود
یا علی! بعد من آتش به حرم می افتد
آشکارا شود آن بغض که در مَرحب بود
خانه ام را که همین قوم به آتش بکشند
تازه معلوم شود خصمِ تو لامذهب بود
بِین دیوار و درِ خانه بماند زهرا
وسط آتش کاشانه بماند زهرا
غصه می آید و این دوره بسر می آید
دورۀحزن تو با خونِ جگر می آید
بعد من یاعلی این جمع ز هم می پاشد
پشت این در خبر قتل پسر می آید
بازو و پهلوی زهرای ترا خُرد کنند
فاطمه یاری تو روز خطر می آید
در همین کوچۀباریک بدنبال فدک
دومی با غصبش بار دگر می آید
آه از سیلی این قوم به ریحانۀمن
وای از آندم که ز مسمار خبر می آید
تا ترا یکّه و تنها نگذارد کفوَت
فاطمه بعد من از شرم تو در می آید
حسنم می شود آنروز عصای مادر
وسط کوچه شود آب, بپای مادر
بعد از این تازه حسن حالِ پریشان دارد
تا چهل سال ز غم گریۀپنهان دارد
جگرش پاره شود, وز کفِ او چاره شود
زانوی غم به بغل, نالۀ هجران دارد
هست بعد از حسنم, داغ حسینم در پیش
او که بر پیکر خود نیزه فراوان دارد
قاتلانش همه هستند؛ أراذل اوباش
گرچه این قافله عنوان مسلمان دارد
سرِ او را سرِ نیزه همه جا چرخانند
گریه بر حال یتیمان و اسیران دارد
کعب نی ها به تن زینب او خُرد شود
سفری پر ز بلا همره عدوان دارد
آه از گوشۀ ویرانه و رخسار کبود
باز هم دخت من و سیلیِ یک دست یهود
محمود ژولیده

ذکر خیر تو

ذکر خیر تو رسیدست به هر انجمنی
به همه گفته‌ ام از خلق‌ عظیمت علنی

“اَبَوا هذه الامه‌” به دلم‌ قاب شده
شدم از روز ازل هم‌ نجفی هم‌ مدنی

من ندیده شده ام عاشق تو! یادم کن
عجمی هستم و شاگرد اویس قرنی

لافتی مال علی بود ولی گفت علی
نیست‌ مانند پیمبر به خدا صف شکنی

برو به خانه زهرا که خدا هم آنجاست
بروی جمع بینداز کسای یمنی

همه دیدند به زهرا چقدر حساسی
خم شدی بوسه به آن دست مبارک بزنی

میرسی آخر معراج‌ دوباره به علی
میروی پیش خدا با علی ات هم سخنی

مثل هرروز حسین آمده در آغوشت
بازهم‌ خیره به آن حنجره و پیرهنی

حسن امشب ز غمت‌ بر سر و بر سینه زده
تو خودت سینه زن ذکر حسن یا حسنی!

سید پوریا هاشمی

آقاترین روزی ده شهر مدینه
روی جگر داری هزاران وصله پینه
زخم فراوان داری و مونس نداری
کاری شده زهر جفا و حس نداری
در سینه ماتم داشتی، انکار کردی
با لختهء خون، روزه را افطار کردی
باید سرت را در بغل مادر بگیرد
داری چه می پیچی به خود، خواهر بمیرد
بال و پر شیر خدا، بال و پرت کو؟
آن گوشواره، یادگار مادرت کو؟
ازکودکی، خیلی خودت را پیر کردی
بافاطمه رفتی کجا که دیر کردی
فضه گواهم بود، ترسیدم همانروز
چادر که خاکی بود را دیدم همانروز
رفتی کسی با مادر ما، در نیفتد
رفتی کنارش باشی و با سر نیفتد
در کوچهء تنگ مدینه گیر کردید
خوردید سیلی، بعد آن تغییر کردید
آنروز مادر تا شبش حرفی نمی زد
تا صبح هم با زینبش حرفی نمی زد
تو ریختی در خود، ولی من گریه کردم
دور از همه، دور از علی من گریه کردم
چشمم به چشم تار مادر خورد، ای وای
دستم به پهلویش شبی برخورد، ای وای
دیگر پی رازت نمیگردم برادر
این بار هم ناراحتت کردم برادر
پاشو تو که اهل محل را می شناسی
فتنه گر جنگ جمل را می شناسی
یک عده مأمورند آتش بر فروزند
تابوت و پیکر را به یکدیگر بدوزند
هنگام تشییع تنت همراه زهرا
باید بگیرم چشمهای قاسمت را
صد گرگ، آهوی چمن را دوره کردند
جای حسن ابن الحسن را دوره کردند
با چه شتابی بر سر او می رسیدند
باهرچه میشد میزدند و می بریدند
ماه حرم تا خیمه با خواهش می آمد
مثل عسل، موم تن او کِش می آمد
رضا دین پرور

آی مردم جگری سوخت
وای اگر سوخته ای ناله ی شبگیر کند
کودکی را شرر حادثه ای پیر کند
من چهل سال گرفتار غروبی سردم
بین آن کوچه ی بد فاطمه را گم کردم
بغض ها راه گلو را همه شب سد کردند
همه حتی درِ خانه به حسن بد کردند
آن کسانیکه سر سفره من می‌ماندند..
نانشان دادم و هرروز مذلم خواندند
کینه مخفی شان‌ را علنی میکردند
دوستان نیز به من بدهنی میکردند
نگو از پاره جگرها بگو از روی کبود
نگو از جعده بگو قاتل من قنفذ بود
شرر این قوم به من بیشتراز زهر زدند
صد نفر مادر ما را وسط شهر زدند
آی مردم جگری سوخت تماشا نکنید
بعد ما هیچ دری را به لگد وا نکنید
شاخه یاس علی داغ زدن داشت مگر
یک زن حامله شلاق زدن داشت مگر
همه ی عمر شکایت به خدا می‌بردم
عوض فاطمه من کاش کتک می‌خوردم
سید پوریا هاشمی

شرار طعنه
نمی خواهم بگویم آنچه بین کوچه ها دیدم
مکن اصرار ای زینب بدانی آنچه را دیدم
به بند غم گرفتار و اسیرم تا دم مرگم
که بند ریسمان بر گردن شیر خدا دیدم
خدا داند که آن سیلی شروع دردهایم شد
به یک لحظه در آن کوچه دو صد کرب و بلا دیدم
از آن خنجر که بر پایم نشست هرگز نمی نالم
که من مسمار را در سینه خیر النساء دیدم
شرار طعنه و زخم زبان از زهر بد تر بود
چه گویم من چه از دوستان بی وفا دیدم
در این غربت شبیه جد خود خیر البشر هستم
که از ملعونه ای همسر نما جور و جفا دیدم
جواد حیدری

فدای تو حسن
مادر پدرم باد فدای تو حسن جان
هستند غبار کف پای تو حسن جان
من رو نزدم بر احدی غیر شما چون
دیدم همه هستند گدای تو حسن جان
شد عاقبش خیر هر آنکس که در عالم
گردید غلامی ز سرای تو حسن جان
خلقی نبود روی زمین تا که بگوید
بر او نرسیده ست عطای تو حسن جان
دل برده ز یوسف صفتان حضرت آقا
برّاقیِ گیسوی رهای تو حسن جان
آنقدر گره باز نمودی که رسولان
بستند دخیلی به عبای تو حسن جان
اصلا چه کسی گفته که عرش است مکانت
بالاتر از این هاست که جای تو حسن جان
هستند تمامیِ خلائق به صف حشر
محتاج عنایات و دعای تو حسن جان
شرمنده ی زهرای بتولیم چرا که
کم گریه نمودیم برای تو حسن جان
ما عبد تو هستیم حسن جان نظری کن
پای تو نشستیم حسن جان نظری کن
من قطره ی ناچیزم و تو حضرت دریا
خوشحالم از اینکه شده ام غرق تو مولا
یک شهر نشستند سر راه شما که
تا خوب تماشا بنمایند شما را
باید که همه محو تماشای تو باشند
سیمای شما بسکه کشیده ست به زهرا
ما را چه خیالیست ز فردای قیامت
وقتی که شفیعان خدائید شماها
ای وارث حلم و کرم حضرت احمد
از نور شما خلق شده جنت اعلا
در شأن و مقام تو همین قدر بگویم
الگوی ابوفاضلی و اکبر لیلا
مشمول عنایات تو شد عیسیِ مریم
اینگونه اگر شهره شد و گشت مسیحا
این شأن عظیمی ست که من کلب شمایم
وقتی که غلامان تو هستند چو موسی
جز کرب و بلا از تو دگر هیچ نخواهم
پس اذن حرم را به گدایت بده آقا
ما تا ابدالدّهر گدای درتانیم
ممنون عنایات تو و مادرتانیم
بر ماه بنی هاشمیان نیز تو ماهی
شاهان جهان جمله گدایند و تو شاهی
قربان تو گردم پسر ارشد مولا
داری چه مقامی چه جلالی و چه جاهی
از روز ازل تا به قیامت همگان را
تا نزد خداوند شما هادیِ راهی
ای شیر جمل حضرت ارباب دمت گرم
از کوچه ما هم بگذر گاه به گاهی
حرف همه عشّاق تو این است حسن جان
ارباب فدای تو بگردیم الهی
کار مه و خورشید کند ذرّه ی ناچیز
بر او ز کرم گر بنمائید نگاهی
شرمنده ی روی توأم ای ماه دو عالم
بر شانه ی من هست اگر بار گناهی
بار گنهم گر چه زیاد است ولیکن
در پیش تو ای کوه کرم نیست چو کاهی
می سوزم از این غم به خداوند که آقا
زوّار تو هستند فقط کفتر چاهی
ای کاش بنایی ز برای تو بسازیم
ایوان طلایی ز برای تو بسازیم
ابراهیم لآلی

کریم اللهی
نه فقط ثروت خود را نه،که حاتم گونه
شد کریم آن که کرم داشته خاتم گونه
شد کریم آن که به عالم اثرش را بخشید
حیدری مسلک و پیغمبر اکرم گونه

به تماشای تو آن گونه پُر از شوقم که
گونه ام پُر شده از گریه ی شبنم گونه
مجتبایی؟حسنی؟یا که کریم اللهی؟!
ای خدا سانِ ملک زاده ی آدم گونه
کاش از کوچه و غم های تو عبدالزهرا
مقتلی ثبت کند اِبْن مُقَرَّم گونه
گوش که جای خودش سُرخ تر از سُرخ شود
بی گُمان از اثر سیلی مُحکم،گونه
تحت تاثیر از این ضربه پریشان بشود
هم که چشم و مُژه هم دست و سر و هم گونه
ربط دارد به تو و عشق تو در باب حسین
این که شد ماه صفر نیز مُحرَم گونه
رفته از بین اگر بر اثر سُم گونه
از درون زخم شده بر اثر سَم،گونه
مهدی رحیمی زمستان

گیسوی سپید
عشقی که به دل کاشته بودی ثمر آورد
هم آه شب آورد هم اشک سحر آورد
آنقدر کریمی که گدا از سر کویت
از آنچه دلش خواسته هم بیشتر آورد
شرمنده اگر دیده ی پر اشک ندارم
نوکر به عزای تو همین مختصر آورد
غم پیش دل ریش تو ای مرد، کم آورد
صبر تو دگر حوصله ی صبر سر آورد
گیسوی سپیدت خبر از داغ جگر داد
غم هرچه که آورد به روی جگر آورد
سر بسته بگو پاسخ این پرسش ما را
تا خانه چرا مادر خود را پسر آورد؟
دستی به روی جام غرورت ترک انداخت
آن دست که پشت در خانه شرر آورد
سم تا جگرت دید، خجالت زده تا تشت
از کوچه و آن صورت نیلی خبر آورد
در لحظه تشییع تو از کینه، سپاهی
با تیر و کمان پیرزنِ فتنه گر آورد
“یافاطمه” می گفت حسین بن علی با
هر تیر که از سینه و پهلوت در آورد
مرضیه نعیم امینی

هو الکریم
پای فقیران می‌رود سوی کریمان
تا اینکه بنشینند پهلوی کریمان
هرکس گداتر شد مقرب‌تر شد اینجا
هستیم ما زانو به زانوی کریمان
حس می‌کند در عین دارایی فقیر است
رد می‌شود هر کس که از کوی کریمان
محتاج اگر صدبار هم چیزی بخواهد
اخمی نمی‌آید به ابروی کریمان
حتی جزامی های تنهای مدینه
خوش‌بو شدند از عطر خوش بوی کریمان
در پاسخ دشنام روی خوش نشان داد
جز این توقع نیست از روی کریمان
ای دل کریمان را به زرق و برق مفروش
دنیا نمی‌ارزد به یک موی کریمان
باید خدا اعمال بی مقدار ما را
اندازه گیرد با ترازوی کریمان
بین فقیران هیچکس مانند من نیست
بین کریمان هم کریمی جز حسن نیست
نشنیده ام جایی صدایی بهتر از تو
«آقا» ندیدم هیچ جایی بهتر از تو
هرکس بگوید باوفا هستم دروغ است
عالم ندارد باوفایی بهتر از تو
هر قدر می‌گشتم برای دردهایم
پیدا نمی‌کردم دوایی بهتر از تو
نام تو را خواندم میان هر قنوتم
زیرا نمیدانم دعایی بهتر از تو
در روز محشر که غریبم یاد من باش
آنجا ندارم آشنایی بهتر از تو
اسلام بر صلح تو قطعا متکی شد
دینم ندارد اتکایی بهتر از تو
آیینه وجه خدا هستی و یعنی…
…در تو نمی‌بینم خدایی بهتر از تو
تو مظهر تام صفات ذوالجلالی
نامت می‌آید می‌شوم حالی به حالی
نام تو برد از خاطرم طعم عسل را
اسم تو شیرین می‌کند شعر و غزل را
یادم می‌آید عاشقت بودم از اول
یادم نمی‌آید ولی روز ازل را
در زندگی هرجا به مشکل خورد کارم
نذر تو کردم تا بجویم راه حل را
آغوش تو باز است بر روی فقیران
هرگز خدا از ما نگیرد این بغل را
گفتم بساط سفره داری تو پهن است
وقتی‌که دیدم نانوایی محل را
هرکس تو راهنگام جنگیدن ببیند
انگار می‌بیند به چشم خود اجل را
قبل از همه ای کاش می‌رفتی به میدان
تا زودتر پایان دهی جنگ جمل را
تو از خواص بی بصیرت ضربه خوردی
دشمن خرید آن عالمان بی عمل را
از دشمنانت هیچ خیری که ندیدی
از دوستانت هم فقط طعنه شنیدی
تنهای تنها ماندی و لشگر نمانده
از دوستانت هیچکس دیگر نمانده
در شهر پیغمبر به حیدر لعن گفتند
هیچ احترامی دیگر از حیدر نمانده
انکار کردی داغ مادر را همیشه
گفتی زمان حمله پشت در نمانده
اصلا میان کوچه بعد از ضرب سیلی
ردی به روی صورت مادر نمانده
بعد از تو تنها یاور زینب حسین است
دیگر کسی دور و بر خواهر نمانده
در کربلا ای کاش بودی تا ببینی
تن مانده در گودال اما سر نمانده
جسم برادر را بغل می‌کردی ای کاش
هرچند چیزی دیگر از پیکر نمانده
از حال خواهر های تو در شام و کوفه…
…یک جمله می‌گویم فقط «معجر نمانده»
ذکر لب زین العباد… ای وای زینب
در مجلس ابن زیاد … ای وای زینب
آرش براری

یا امام حسن(ع)
این کوچه های شهر,غم را تازه میکرد
یاد همان روزی که اینجا مادر افتاد
یاد همان روزی که مادر زخم خورد و…
گوشواره اش چند تکه شد دور و بر افتاد
وقتی زمین افتاد از این زهر کینه
چشمش به سمت قبه ی پیغمبر افتاد
روی زمین جسم خودش را میکشید و
خود را رساند و در میان بستر افتاد
خون جگر میریخت,خواهر ناله میزد
در گوشه ای از خانه ی او خواهر افتاد
دست برادر را نگاهی کرد,ای وای…
حتما به یاد روضه ی انگشتر افتاد….
یاسین قاسمی

تا شود راضی زاعمالم خدا گفتم حـــسن
مادرش بر سینه زد آرام تا گفتم حســـن
خود گرســنه ماند و ســگ رابا غذایش سیر کرد
هرکســی گفت از کـرم گفت از سخا گفتم حسن
یاکریم و یارب وقت‌ کمیــل مـن شده
مـن هم از سوز جــگر وقت دعا گفتم‌ حسن
ناامید کوچه‌ها کی ناامیــدم کرده اسـت؟
زود حل شد مشــکل مـن‌ هرجا گفتم حســن
نام اورا میبري زهرا تفضل می کند
تا بگیرد فاطمه دســت مرا گفتم حسن
درشلوغی حرم ناله زدم ای بی‌حرم
هر زمان رفتم‌ بـه پابوس رضا گفتم حـسن
کربلایی‌ها همه ی ذکر حـسـیـن گفتند و مـن
با حـسیــن بن‌علی در کربلا گفتم‌ حسن
فکر‌کردم در بقیعم گوشه‌ای کز کردم و
بی‌صدا مرثیه خواندم بیصدا گفتم‌ حسن
کوچه‌هاي تنگ یک‌روزه حسن را پیر کرد
رد شدم‌ با گریه از این کوچه‌ها گفتم حسن

پرورش یافته‌ی راه اویس قرنم
گرچه بی تاب و اسیر همه ى پنج تنم
همه دم ذکر من این است و همه شب سخنم
من غلامى ز. غلامان امام حسنم
روزیم مى رسد از سفره ى احسان کریم
نام ما را بنویسید گدایان کریم
رکن ایمان شده در بند تولاى حسن
شک ندارم به کرم کردن فرداى حسن
کربلایى شده ماندیم همه پاى حسن
دل سپردیم به الطاف پسر‌های حسن
عقل وا مانده ز توصیف مقام و جاهش
عشق حیران شده در محضر عبداللهش
لطف مولای کرم بنده نواز است هنوز
دست عالم سر این سفره دراز است هنوز
خانه اش کعبه ى. حاجات و نیاز است هنوز
این در خانه‌ی عشق است که باز است هنوز
نقش باید بشود در همه جا، چون دل من
هر دری بسته شود جز در پر فیض حسن
جان به قربان مقامش، چه غریب است این مرد
بى سپاه است قیامش، چه غریب است این مرد
غصه دار است کلامش چه غریب است این مرد
بی جواب است سلامش، چه غریب است این مرد
خاکساران درش بر در دیگر نروند
گریه کن هاى حسن کور به محشر نروند
سفره دارى که سر سفره ى. او نعمتهاست
دل او مصحف پر صفحه‌ای از غربتهاست
سرخى کنج لبش، شرح همه محنتهاست
پاره هاى جگرش مرثیه‌ی تهمتهاست
چه شده زهر چه کرده بدنش سبز شده
تن او هم شبیه پیرهنش سبز شده
با دو چشم‌تر و یک قد کمان از کوچه
روز و شب روضه گرفته است: “امان از کوچه”
تب و لرز بدنش داشت نشان از کوچه
گفت: در روضه‌ی من، باز بخوان از کوچه
روضه خوان از غم ناموس و دل چاک بگو
از تکان دادن یک چادر پر خاک بگو
ناگهان کینه ى. یک شهر برافروخته شد
بدن و چوبه ى تابوت به هم دوخته شد
خواهر پاره جگر هم جگرش سوخته شد
غصه‌ها در دل بی طاقتش اندوخته شد
پسرش پشت سرش زد به سرش آه کشید
قاسم بن الحسن آتش به دل ماه کشید

می‌کشد آه از این روضه ى. درد آور، طشت
چقدر داغ گذارد به دل خواهر، طشت
زینبش آمده، اى واى! ببیند در طشت
صحنه ى بزم شراب و اسرا و سر، طشت
اشک خون، باز هم از دیده ى. خواهر می‌ریخت
از ته جام شرابش به روى سر می‌ریخت
«رضا تاجیک»

این نمکـدارترین روضه نمک گیرم کرد
پسرِ فاطمه با دستِ خودش سیرم کرد
روضه یِ کـوچه یِ غمهایِ کـریمِ طا‌ها
در همین اوجِ جوانی به خدا پیرم کرد
مادر افـتاد زمـین و پسر افتاد زمین
مـَردک پست بلافاصله تحقـیرم کرد
چادرِ عصمت و پاکی شده خاکی اِی وای
معجرِ خاکی و خونیشْ زمین گیرم کرد
آمد و زد لگد و بد زد و بد گفت و سَند…
پاره کرد و پس از آن حادثه تکفیرم کرد
پس از آن واقعه هر روز به من گفت: سلام
آن سلام عـاشقِ زَهـر و اَجَل و تیرم کرد
خواهرم داخلِ این تشت اگرخونِ دل است
روضه یِ بند و غلِ کوفه به زنجیرم کرد
ندبه خوان باش که فرزندِ حسن می‌آید
جـمـعه یِ آمدنش عـاشقِ تکـبیرم کرد
«حسین ایمانی»

اینکه از زهر جفا جای به بستر دارد
طشتی از خون دل خویش برابر دارد

چشمهایش به در و منتظر آمدنیست
زیر لب زمزمه مادر مادر دارد

جگرش سوخته از یک غم و یک غربت نیست
داغ ارثی ست که در سینه مکرر دارد

زهر تنها کس و کار دل او گشت اگر
یادگاریست که از کینه همسر درد

پیش چشمش که توانسته بروی منبر….
….رود و دست به سبّ پدرش بردارد؟

لحظه های سفرش در بغلش می گیرد
چادری را که بوی یاس معطر دارد

آرزو داشت نمی دید در آن کوچه تنگ
مادرش روی زمین لاله پرپر دارد

گفت با گریه حسین جان... تو دگر گریه مکن
که حسن میرود و سایه خواهر دارد

آه... لایوم کیوم تو که در صحرا کیست
جسم صدچاک تو از روی زمین بردارد


مداحی شهادت امام حسن مجتبی (ع)

بیچاره دستی که گدای مجتبی نیست
یا آن سری که خاک پای مجتبی نیست

بر گریه ی زهرا قسم مدیون زهراست
چشمی که گریان عزای مجتبی نیست

وقتی سکوتش این همه محشر به پا کرد
دیگر نیازی به صدای مجتبی نیست

در کربلا هر چند با دقت بگردی
چیزی به جز عشق و صفای مجتبی نیست

کرب وبلا با آن همه داغ مصیبت
همپایه ی درد و بلای مجتبی نیست

طوری تمام هستی اش وقف حسین شد
انگار قاسم هم برای مجتبی نیست

او جای خود دارد در این دنیا مجال ِ
رزم آوری بچه های مجتبی نیست

یا اهل العالم ما گدای مجتبائیم
ما خاک پای خاک پای مجتبائیم

آیا شده بال و پرت افتاده باشد
در گوشه ای از بسترت افتاده باشد

آیا شده مرد جمل باشی و اما
مانند برگی پیکرت افتاده باشد

آیا شده در لحظه های آخرینت
چشمت به چشم خواهرت افتاده باشد

من شک ندارم که عروس فاطمه نیست
وقتی به جانت همسرت افتاده باشد

آیا شده سجاده ات هنگام غارت
دست سپاه و لشگرت افتاده باشد

مظلوم و تنها و غریب عالمین است
گریه کن غم های این بی کس حسین است

از تبار غربت
اي زمين و آسمان‏ها سوگوار غربتت
آفتاب آسمان سنگ مزار غربتت
بر جبين فصلها هر يک نشان داغ توست
اي گريبان خزان چاک از بهار غربتت
يک بقيع اندوه و ماتم، يک مدينه اشک و خون
سينه‏ هامان يک به يک آيينه ‏دار غربتت
پاک شد آيينه از زنگ اي تماشايي‏ترين
شستشو داديم دل را از غبار غربتت
شب سيه‏ پوش از غم و اندوه بي‏پايان توست
شرمگين خورشيد از شب هاي تار غربتت
اي بقيعت عاشقان را کعبه ي عشق و اميد
سينه چاکيم از غم تو، بيقرار غربتت
شهر يثرب داغدار خاطرات رنج توست
خم شده پشت مدينه زير بار غربتت
از همه زخم زبان، تهمت، خيانت، از تو صبر
چشم تاريخ اشکبار روزگار غربتت
مي‏تپد دلهاي عاشق در هواي نام تو
با غمي خو کرده هر يک در کنار غربتت
کاش مي‏شد روشناي تربت پاک تو بود
چلچراغ اشک ما در شام تار غربتت
دايره در دايره پژواکي از اندوه توست
هيچ داغي نيست بيرون از مدار غربتت
دامن اشکي فراهم داشتم، يک سينه آه
ريختم در پاي تو، کردم نثار غربتت
آشناي زخم دلها، غربت معصوم توست
من دلي دارم پريشان از تبار غربتت
سید مهدی حسینی

ای در هوای ماتم تو عرش، سوگوار‌
ای در غم تو چشم سماوات، اشکبار
اسلام در مصیبت تو می‌شود یتیم
دین در فراق روی تو بی تاب، بیقرار
ما را در اوج گنبد خضرای خود ببر
تا روی گنبدت بنشینیم، چون غبار
هرگز ز یاد حضرت زهرا نمی‌رود
چشمی که شد ز. ماتم تو ابر نوبهار
رفتی و از مدینه‌ی تو رفت دلخوشی
کوچید مرغ عشق و محبت از آن دیار
سر زد پس از تو‌ای به همه خلق مهربان
از امت تو آنچه نمی‌رفت انتظار
هرچند از تو غیر محبت ندیده بود.
اما به اهل بیت تو بد کرد روزگار
گلچین رسید و بعد تو خشکید پشت در
یاسی که مانده بود ز. باغ تو یادگار
گر می‌گرفت آتش کینه به خانه و‌
می‌رفت سمت پهلوی گل دست‌های خار
آن دست که به بازوی زهرا قلاف زد
انداخت دور گردن مولا طناب دار
در بین کوچه باز همان دست آمد و
دیوار کوچه خون شد و افتاد گوشوار
«محمد علی بیابانی»

يا امام حسن مجتبي(ع)
یاسی به رنگ سبز ز گلخانه می رود
یا رب خدایِ درد ز کاشانه می رود

پیچیده بین چادر ِ خاکی ِ مادرش
بر دست ها، غریبه ای از خانه می رود

اینجا هزار تیر به تشییعش آمده
تا کس نگوید از چه غریبانه می رود

خون میچکد به دوش اباالفضل از کفن
گویی دوباره فاطمه بر شانه می رود

فریاد خواهری پی تابوت می رسد
مادر ندارد این که غریبانه می رود
(حسن لطفي)

کربلا در کربلا میماند اگرزینب نبود

رسیدم کربلا ای دادو بیداد
حسین سرجدا ای داد وبیداد

عرض ادب وسلام حضور محترم دوستان خوب وهمیشه همراهم امیدوارم از اول ماه محرم تا به امروز به نحو احسنت وعالی درعزاداریها شرکت کرده باشید وحاجت روا بوده باشید.منهم به عنوان برادر کوچکتان خسته نباشید عرض نموده وانشالله که مورد قبول حضرت اباعبدالله الحسین {ع} قرار گرفته باشد. سالروز اربعین حسینی را تسلیت وتعذیت عرض مینمایم .التماس دعا ومن الله توفیق. مدیریت وبلاگ : پوررجب

زیارت اربعین
اربـــعين ســيد الــشهدا عــليه الــسّلام مــصادف بــا روز
بـيستم صـفر اسـت، شـيخ طـوسى در كـتاب تهذيب و
مــــصباح از حــــضرت حــــسن عـــسگرى عـــليه الـــسّلام
روايت كرده: نشانه هاى مؤمن پنج چيز است: پنجاه
و يــك ركــعت نــماز گــذاردن ، كــه مــراد هـفده ركـعت
واجـب، و سـی وچـهار ركـعت نـافله [مـستحب] در هر
شـب و روز است و زيارت اربعين و انگشتر به دست
راسـت نـمودن و پـيشانى را در سـجده بر خاك نهادن
و بــــــلند گــــــفتن «بــــــسم الـــــلّه الـــــرّحمن الـــــرّحيم».
الـسَّلامُ عَلَى وَلِيِّ الـلَّهِ وَ حَبِيـبِهِ السَّلامُ عَلَى خَلِيلِ اللَّهِ
وَ نَجِيـــبِهِ الــسَّلامُ عَلَى صَفِيِّ الــلَّهِ وَ ابْنِ صَفِيِّهِ الــسَّلامُ
عَلَى الْحُسَيْنِ الْمَظْلُومِ الـــــشَّهِيدِ الـــــسَّلامُ عَلَى أَسِيــــرِ
الْكُرُبَاتِ وَ قَتِيــلِ الْعَبَرَاتِ الـلَّهُمَّ إِنِّي أَشْهَدُ أَنَّهُ وَلِيُّكَ وَ
ابْنُ وَلِيِّكَ وَ صَفِيُّكَ وَ ابْنُ صَفِيِّكَ الْفَائِزُ بِكَرَامَتِكَ
أَكْرَمْتَهُ بِالــــــــــشَّهَادَةِ وَ حَبَوْتَهُ بِالــــــــــسَّعَادَةِ وَ اجْتَبَيْتَهُ
بِطِيــبِ الْوِلــادَةِ وَ جَعَلْتَهُ سَيِّدا مِنَ الــسَّادَةِ وَ قَائِدا مِنَ
الْقَادَةِ وَ ذَائِدا مِنَ الـذَّادَةِ وَ أَعْطَيْتَهُ مَوَارِيثَ الْأَنْبِيَاءِ وَ
جَعَلْتَهُ حُجَّةـــــــــــــــً عَلَى خَلْقِكَ مِنَ الْأَوْصِيَاءِ فَأَعْذَرَ فِي
الـــــدُّعَاءِ وَ مَنَحَ الــــنُّصْحَ وَ بَذَلَ مُهْجَتَهُ فِيــــكَ لِيَسْتَنْقِذَ
عِبَادَكَ مِنَ الْجَهَالَةِ وَ حَيْرَةِ الـــــــضَّلالَةِ وَ قَدْ تَوَازَرَ عَلَيْهِ
مَنْ غَرَّتْهُ الـــــــــــــدُّنْيَا وَ بَاعَ حَظَّهُ بِالْأَرْذَلِ الْأَدْنَى وَ شَرَى
آخِرَتَهُ بِالـــــــثَّمَنِ الْأَوْكَسِ وَ تَغَطْرَسَ وَ تَرَدَّى فِي هَوَاهُ وَ
أَسْخَطَكَ وَ أَسْخَطَ نَبِيَّكَ وَ أَطَاعَ مِنْ عِبَادِكَ أَهْلَ
الـــشِّقَاقِ وَ الــنِّفَاقِ وَ حَمَلَةَ الْأَوْزَارِ الْمُسْتَوْجِبِيــنَ الــنَّارَ
[لِلــنَّارِ] فَجَاهَدَهُمْ فِيـكَ صَابِرا مُحْتَسِبـا حَتَّى سُفِكَ فِي
طَاعَتِكَ دَمُهُ وَ اسْتُبِيـــحَ حَرِيـــمُهُ الـــلَّهُمَّ فَالْعَنْهُمْ لَعْنـــا
وَبِيـلا وَ عَذِّبْهُمْ عَذَابـا أَلِيما السَّلامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ رَسُولِ
الــــــــلَّهِ الــــــــسَّلامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ سَيِّدِ الْأَوْصِيَاءِ أَشْهَدُ أَنَّكَ
أَمِيـنُ الـلَّهِ وَ ابْنُ أَمِيـنِهِ عِشْتَ سَعِيـدا وَ مَضَيْتَ حَمِيدا
وَ مُتَّ فَقِيــدا مَظْلُومـا شَهِيـدا وَ أَشْهَدُ أَنَّ الـلَّهَ مُنْجِزٌ مَا
وَعَدَكَ وَ مُهْلِكٌ مَنْ خَذَلَكَ وَ مُعَذِّبٌ مَنْ قَتَلَكَ وَ أَشْهَدُ
أَنَّكَ وَفَيْتَ بِعَهْدِ الــلَّهِ وَ جَاهَدْتَ فِي سَبِيـلِهِ حَتَّى أَتَاكَ
الْيَقِيــــنُ فَلَعَنَ الــــلَّهُ مَنْ قَتَلَكَ وَ لَعَنَ الــــلَّهُ مَنْ ظَلَمَكَ وَ
لَعَنَ الــــــلَّهُ أُمَّةــــــً سَمِعَتْ بِذَلِكَ فَرَضِيَتْ بِهِ الـــــلَّهُمَّ إِنِّي
أُشْهِدُكَ أَنِّي وَلِيٌّ لِمَنْ وَالـــــــــــاهُ وَ عَدُوٌّ لِمَنْ عَادَاهُ بِأَبِي
أَنْتَ وَ أُمِّي يَا ابْنَ رَسُولِ الـــــلَّهِ أَشْهَدُ أَنَّكَ كُنْتَ نُورا فِي
الْأَصْلــــابِ الــــشَّامِخَةِ وَ الْأَرْحَامِ الْمُطَهَّرَةِ [الـــطَّاهِرَةِ] لَمْ
تُنَجِّسْكَ الْجَاهِلِيَّةُ بِأَنْجَاسِهَا وَ لَمْ تُلْبِسْكَ الْمُدْلَهِمَّاتُ
مِنْ ثِيَابِهَا وَ أَشْهَدُ أَنَّكَ مِنْ دَعَائِمِ الـــــــــــــــــدِّينِ وَ أَرْكَانِ
الْمُسْلِمِيــنَ وَ مَعْقِلِ الْمُؤْمِنِيــنَ وَ أَشْهَدُ أَنَّكَ الْإِمَامُ الْبَرُّ
الـــــــتَّقِيُّ الــــــرَّضِيُّ الــــــزَّكِيُّ الْهَادِي الْمَهْدِيُّ وَ أَشْهَدُ أَنَّ
الْأَئِمَّةَ مِنْ وُلْدِكَ كَلِمَةُ الـــــــــــتَّقْوَى وَ أَعْلــــــــــامُ الْهُدَى وَ
الْعُرْوَةُ الْوُثْقَى وَ الْحُجَّةُ عَلَى أَهْلِ الـــــــدُّنْيَا وَ أَشْهَدُ أَنِّي
بِكُمْ مُؤْمِنٌ وَ بِإِيَابِكُمْ مُوقِنٌ بِشَرَائِعِ دِيــــــنِي وَ خَوَاتِيـــــمِ
عَمَلِي وَ قَلْبِي لِقَلْبِكُمْ سِلْمٌ وَ أَمْرِي لِأَمْرِكُمْ مُتَّبِعٌ وَ
نُصْرَتِي لَكُمْ مُعَدَّةٌ حَتَّى يَأْذَنَ اللَّهُ لَكُمْ فَمَعَكُمْ مَعَكُمْ لا
مَعَ عَدُوِّكُمْ صَلَوَاتُ الـــــــــــــــلَّهِ عَلَيْكُمْ وَ عَلَى أَرْوَاحِكُمْ وَ
أَجْسَادِكُمْ [أَجْسَامِكُمْ ] وَ شَاهِدِكُمْ وَ غَائِبِكُمْ وَ ظَاهِرِكُمْ
وَ بَاطِنِكُمْ آمِيــــــــــــــــــــــــــــــــــنَ رَبَّ الْعَالَمِيــــــــــــــــــــــــــــــــــنَ.
پــس دو ركــعت نــماز مــیخوانى و بــه آنـچه مـیخواهى
دعا میكنى و برمیگردى.

دلتنگ فرج

بی تو قفس با آسمان فرقی ندارد
بود و نبود این جهان فرقی ندارد
وقتی نباشی این و آن فرقی ندارد
دیگر بهارم با خزان فرقی ندارد

دیگرچه فرقی می کند قحطی آب است
دریا بدون تو برای من سراب است

تو قول دادی آشنای هم بمانیم
شانه به شانه پا به پای هم بمانیم
تا دست دردست عـصای هم بمانیم
تا آخرین لحظه برای هم بمانیم

از روی تل دیدم سوی گودال رفتی
اینقدر دست و پا زدی از حال رفتی

خواهـر بمیرد که دگر یاری نداری
تنها شدی و هیچ غمخواری نداری
دور و برت حتی عزاداری نداری
خواهر اسارت میرود کاری نداری

جان برادر صبر هم اندازه دارد
زینب برای چند غم اندازه دارد

انگار خاک کربـلا آتش گرفته
موی تمام بـچه ها آتش گرفته
از تشنگی لبهای ما آتش گرفته
پیراهنت دیگرچرا آتش گرفته

پاشو ابولفظلم ببـین خواهر غریب است
ذکر مدام زینبت ام یجیب اســت

دیدم به دست ساربان انگشترت رفـت
دیدم که دستی سمت گوش دخترت رفت
دیدم به روی نیزه حتی حنجرت رفت
یک نیزه پشت خیمه پیش اصغرت رفت

با نیزه دنبال سر ششماهه رفتند
آری سراغ اصغر شـشماهـه رفتند

خیمه به غارت می رود وقتی نباشی
زینب اسارت می رود وقتی نباشی
بزم جسارت می رود وقتی نباشی
دار و ندارت می رود وقتی نباشی

ما را میان سلسله بردند کوفه
همراه شمر و حرمله بردند کوفه

انگار سـنگ محکمی بر استکان خورد
وقتی که بر لبهات چوب خیزران خورد


بی تو دلم، بسمل بی بال بود
داغ چهل روزه، چهل سال بود
طایر جان، دور سرت می‌پرید
مرغ دلم، گوشه ی گودال بود
سلسله، گردیده النگوی دست
خار، به پای همه خلخال بود
سینه ی ما، داغ روی داغ داشت
خال لب ما، همه تبخال بود
همـره ما، تار و نی و چنگ بود
دسته گل محفل ما، سنگ بود
*****
اگر چه، خون جگر آورده‌ام
پرچم فتح و ظفر آورده‌ام
ای به فدای تن پاکت، سرم
بر تن پاک تو، سر آورده‌ام
بر لب خشک تو ز شام بلا
اشک فشان، چشم تر آورده‌ام
گرچه تو خود از همه داری خبر
من ز سه ساله، خبر آورده‌ام
داغ بزرگی است غم کودکت
فاطمـه ی سـه سالـه ی کوچکت
*****
خیز، ز جا، ای پسر مادرم
من نه مگر این که تو را خواهرم
معجر نو، بر سر خود کرده‌ام
بس‌که به سر، ریخته خاکسترم
تو در مدینه، وسط آفتاب
عبا کشیدی به روی پیکرم
در پی این قصه، گمانم نبود
از سر نی، سایه کنی بر سرم
من نـه فقط هـمسفرت گشته‌ام
سـوخته‌‌ام و دور سـرت گشته‌ام
*****
کرب و بلا، باغ گل ما کجاست؟
مصحف صد پاره ی زهرا کجاست؟
ای بدنت پاره‌تر از برگ یاس!
باغ گل و لاله ی لیلا کجاست؟
رباب با شاخه ی گل آمده
غنچه ی پرپر شده ی ما کجاست؟
رقیّه را، اگر نیاورده‌ام
سکینه‌ات آمده، سقّا کجاست؟
آن‌ همه گل در چمنت کو حسین
لالـه ی بــاغ حسَنَـت کــو حسین
*****
شام و کف و خنده و دشنام بود
عترت تو، در ملاء عام بود
دسته گل سلسله دار همه
سلسله و سنگ لب بام بود
طفل تو، از بیم جنایت گران
اشک به رخ ریخت و آرام بود
شب همه، با گریه ی ما صبح شد
شام هم از غربت ما شام بود
رأس تو تا، زینتِ دروازه شد
داغ دل مـا همگی تازه شد
*****
پیش بلا، سینه سپر گشته‌ام
راهی طوفان خطر، گشته‌ام
چهره برافروز، عزیز دلم
من پی دیدار تو برگشته‌ام
گرچه رسیدم ز سفر، سرفراز
با غم تو، خمیده‌ تر گشته‌ام
از اینکه تو رفتی و من مانده‌ ام
خجل ز مادر و پدر گشته‌ام
داغ تو زخم جگرم شد حسین
قاتل تو هـمسفرم شد حسین
*****
کوه غمت به شانه آورده‌ام
قامت خم نشانه آورده‌ام
ناز مرا مکش که از بهر تو
قصه ی نازدانه آورده‌ام
کبوتران بال و پر بسته را
باز به آشیانه آورده‌ام
خیز و ببین شبیه زهرا شدم
نشان تازیانه آورده‌ام
همّت من، فـاتح دینـم شده
مدال من، زخم جبینم شده
*****
ای به ابی انت و امّی فداک
جانِ اخا! دست، برون کن ز خاک
سر، که نداری، ز لبت بشنوم
حرف بزن، از گلوی چاک چاک
وای اگر رود، ربابت ز دست
آه اگر سکینه، گردد هلاک
قلب رباب را بده، تسلیت
اشک سکینه را کن ،از چهره پاک
نظر، بـه زین العابدینت، فکن
زخم غـل جامعه را بوسه زن
قسم! به خون دل و زخم سرم
قسم! به کام خشک و چشم ترم
*****
قسم! به جان خاتم الانبیا
قسم! به جانِ پدر و مادرم
قسم! به دست‌های عبّاس تو
قسم! به آن دو کودک بی‌سرم
هزار بار گرکه، به شامم برند
باز تو را، باز تو را، یاورم
«میثم» اگر در غم ما، سوخته
از دل سوزان من آموخته
غلامرضا سازگار


خواهر نگو، خاکستر خواهر می آید
با کوهی از غم ، خسته و بی پر می آید
ای شاهد بر نیزه ی دربدری هام
چشم تو روشن ، صاحب معجر می آید
امروز یعنی با صدای «یا حسینم»
ته مانده ی جانم کنارت در می آید
ای بی کفن! ای بی سر و سامانی من
برخیز زینب را ببین با سر می آید
با دستباف مادر و گهواره و مشک
همراه من یک حلقه انگشتر می آید
یادت می آید با چه شکلی رفتم، اکنون
انگار اصلا یک کس دیگر می آید
از شهر بی شرم نگاه خیره سر ها
سقا کجایی؟ دختر حیدر می
علیرضا لک آید

چل روز می شود كه شدم جبرئیل تو
ذبح عظیم گشتی و گشتم خلیل تو
چل روز می شود كه فقط زار می زنم
كوچه به كوچه نام تو را جار می زنم
چل روز می شود كه بدون توأم حسین
حالا پی نتیجه ی خون توأم حسین
چل روز می شود كه حسین همه شدم
حیدر شدم، حسن شدم و فاطمه شدم
مردم به جنگ نائبه الحیدر آمدند
در پیش من، تمام، به زانو در آمدند
آثار مرگ در بدنم هست یا حسین
پس روز اربعین منم هست یا حسین
آبی كه تر نكرد لب تشنه ی تو را
حالا نصیب خاك مزارت شده اخا
چل روز پیش بود همینجا سرت شكست
اینجا دل من و پدر و مادرت شكست
چل روز پیش بود به گودال رفتی و ...
از پشت، نیزه خوردی و از حال رفتی و ...
از تل زینبیه رسیدم كه وای وای
بالا سرت نشستم و دیدم كه وای وای
نیزه ز جای جای تن تو در آمده
حتی لباسهای تن تو در امده
جمعیتی كه بود به گودال جا نشد
یك ضربه و دو ضربه... ولی سر جدا نشد
دیدم كسی حسین مرا نحر می كند
آقای عالمین مرا نحر می كند
من را ببخش دست به گیسوی تو زدند
من را ببخش چكمه به پهلوی تو زدند
فرصت نشد ز خاك بگیرم سر تو را
فرصت نشد در آورم انگشتر تو را
می خواستم ببوسمت اما مرا زدند
ناراحتم كنار تو با پا مرا زدند
بین من و تو فاصله ها سد شدند آه
با اسب از روی بدنت رد شدند آه
در شهر كوفه بود كه بال و پرم شكست
نزدیك خانه ی پدریّ ام سرم شكست
وای از عبور كردن مثل غلام ها
وای از نگاههای سر پشت بام ها
باور نمی كنی كه سرم سایبان نداشت؟!
در ازدحام، محمل من پاسبان نداشت؟!
تا شهر شام رفتم و معجر نداشتم
تقصیر من چه بود؟ برادر نداشتم
از بس رسید سنگ به سمت جبین من
نزدیك بود پاره شود آستین من
علی اکبر لطیفیان

یک اربعین گذشته
باور نمیکنم که رسیدم کنارِ تو
باور نمیکنم من و خاکِ دیارِ تو
یک اربعین گذشته و من پیر تر شدم
یک اربعین گذشت و شدم همجوار تو
یک اربعین اسیرِ بلایَم اسیرِ عشق
یک اربعین دچارِ فراقم دچار تو
یک اربعین دویده‌ام و زخم دیده‌ام
دنبالِ ناله‌های یتیمانِ زارِ تو
یک اربعین بجای همه سنگ خورده‌ام
یک اربعین شده بدنم داغدارِ تو
یک اربعین به گریه‌ی من خنده کرده‌اند
لبهای قاتلانِ تو و نیزه دارِ تو
مثلِ رُباب مثلِ همه تار تر شده
چشمان خسته‌ی منِ چشم انتظارِ تو
روز تولدم که زدم خنده بر لبت
باور نداشتم که شوم سوگوار تو
با تیغ و تیر و دشنه تو را بوریا کنند
با سنگ و تازیانه مرا داغدارِ تو
یادم نمیرود به لبت آب آب بود
یادم نمیرود بدنِ نیزه زار تو
مانده صدای حرمله در گوشِ من هنوز
وقتی که نیزه زد به سرِ شیرخوار تو
حالا سرت کجاست که بالای سر روم؟
گریَم برایِ زخمِ تنِ بی شمار تو
من نذر کرده‌ام که بخوانم در علقمه
صد فاتحه برای یَلِ تکسوار تو
یک مُشت خاک رویِ تو و من دعا کنان
شاید شوم نشانِ تو – سنگ مزار تو
حسن لطفیچهارشنبه 16 مهر 1399



یک اربعین برای تو حیران شدم حسین
مانند گیسوی تو پریشان شدم حسین
با چند قطره اشک دل من سبک نشد
ابری شدم به پای تو باران شدم حسین
زلفی اگر که ماند برای تو پیر شد
در اول بهار زمستان شدم حسین
کوفه به کوفه کوچه به کوچه گذر گذر
قاری شدی مفسر قرآن شدم حسین
دیدی چگونه آخر عمری دلم شکست
دیدی چگونه پاره گریبان شدم حسین
تو رفتی و کنار خودم گریه می کنم
دارم سر مزار خودم گریه می کنم
ای سایه بلند سرم ای برادرم!
آیینه ی ترک ترک در برابرم
بالم شکسته است و پرم پر نمی زند
اما هنوز مثل همیشه کبوترم
من قول داده ام که بگیرم سر تو را
از دست نیزه ها و برایت بیاورم
حالا سری برای تو آورده ام ولی
خاکستری و خاکی و ای خاک بر سرم!
بگذار اول سخن و شکوه ام تو را
ای ماه زینب از نگرانی درآورم
هر چند کوچه کوچه تماشا شدم ولی
راحت بخواب دست نخورده است معجرم
تو رفتی و کنار خودم گریه می کنم
دارم سر مزار خودم گریه می کنم
هم پیرهن که ماند برایم بدن نداشت
هم که تن تو روی زمین پیرهن نداشت
ای بی کفن برادرم ای بوریا نشین!
این چادرم لیاقت خلعت شدن نداشت؟
آن گونه ای که من وسط خیمه سوختم
پروانه هم دل و جگر سوختن نداشت
گل های باغت از همه رنگی گرفته اند
یعنی کسی نبود که دست بزن نداشت
مردی نبود اگر یل ام البنین که بود
هرگز کسی نگاه جسارت به من نداشت
تو رفتی و کنار خودم گریه می کنم
دارم سر مزار خودم گریه می کنم
هر چند در مسیر سرت ازدحام بود
اما درست مثل همیشه امام بود
بی تو سوار ناقه ی عریان شدم حسین!
من که به روی چشم علمدار جام بود
یادم نمی رود سر بالا نشین تو
بازیچه ی نگاه اهالی شام بود
در حرف های مرد و زن پشت بام ها
چیزی اگر نبود فقط احترام بود
با دست سنگ صورت تو خط خطی شده
از بس که آفتاب تو نزدیک بام شد
تو رفتی کنار خودم گریه می کنم
دارم سر مزار خودم گریه می کنم
دستی که چوب زد لب قرآنی تو را
زیر سوال برد مسلمانی تو را
بالای تخت رفتی و دستم نمی رسید
تا که رفو کنم سر پیشانی تو را
می خواستند پیش همه کوچکت کنند
اما خدات خواست سلیمانی تو را
ای کاش ما برادر و خواهر نمی شدیم
حیران نبودم این همه حیرانی تو را
این سر، شکسته هست ولی سرشکسته نیست
یعنی کسی ندید پشیمانی تو را
تو رفتی و کنار خودم گریه می کنم
دارم سر مزار خودم گریه می کنم
علی اکبر لطیفیان

شعر مشکل به روی مشکل
تا سایه سرت بـه سر محملم فتاد
برخاست آتش غم و بر حاصلم فتاد
یک اربعین بود کـه ندیدم جمال تو
وین اسـت شعله اي کـه بر آب و گلم فتاد
اي کشتی نجات ز طوفان دوری ات
موج بلا و حادثه بر ساحلم فتاد
بودم هزار مشکل و از رنج هر اسیر
یک مشکل دگر بـه روی مشکلم فتاد
برخاست آتش از دل و اشکم بـه رُخ دوید
دل هر زمان بـه یاد ابوفاضلم فتاد
دارم من از خرابه بسی خاطرات تلخ
مُردم همین کـه بار در ان منزلم فتاد
شد گریه رقیه سبب تا ببینمت
هر چند باز داغ دگر بر دلم فتاد
شد باز بند دست من و باز کی شود
بند مصیبتی کـه بـه پای دلم فتاد
حاج غلامرضا سازگار

نزدیکِ اربعین، دلِ جا مانده ها گرفت
یـک بینــوا بــرای خـودش ربـنا گـرفت

هرکـس رسید؛ سـوال کـرد: زائـری؟
از این سوال، دلِ پُرخونِ ما گرفت

آقا مگر “بَدان” بـه حـریمت نمی رسند؟
پس “حُر” کـه بود کـه جام بلا گرفت؟

بـاشد؛ محـل نـده… نبـرم اربعین حرم
اما بدان؛ کـه قلبم از این ماجرا گرفت

آن قدر گریه میکنم کـه بگویند عاقبت
نوکر ز اشـکِ خـود سفرِ کربلا گرفت

اما ز راهِ دور؛ درود حضـرت حسین
بارانِ اشک، از این روضه ها گرفت

/////////////////////////////////////

اگرچه گریه نمودم دو ماه با غمتان
مرا ببخش نمردم پس از محرمتان

لباس مشکی من یادگاری زهراست
چگونه دل کنم از آن؟ چگونه از غم تان؟

بگیر امانتی ات را خودت نگه دارش
که چند وقت دگر میشویم محرمتان

برای سال دگر نه برای فاطمیه
برای روضه مادر برای ماتمتان

دلم بگیر که محکم ترش گره بزنی
به لطف فاطمه بر ریشه های پرچم تان

هزار شکر که از لطف پنجره فولاد
میان حلقه ماتم شدیم هم دمتان

بیا دوباره بخوان روضه های یابن شبیب
که من دوباره بسوزم دوباره با دمتان

چه شام ها که زدی سر به گریه ام اما
مرا ببخش نمردم به پای مقدمتان

///////////////////////////////////////


امام حسین(ع)-اربعین
امیر قافله غم ز شام می آید
سوار محمل و با احترام می آید
سیاه پوش و عزادار و بی قرار و غریب
به خاك بوسی قبر امام می آید
همای عاطفه و مهر در سرای بلا
شكسته بال و پر از كوی شام می آید
پرستویی كه ز پرواز خسته گردیده
به شكوه از سفر سنگ و بام می آید
یقین كه آتیه سازی شبیه زینب نیست
كه او برای ثبات قیام می آید
قسم به چادر خاكی دختران حرم
كه بوی دود هنوز از خیام می آید
ز عطر پیروهن كهنه می توان فهمید
كه بوی یك سفری ناتمام می آید
كنار قبر پر از فیض اكبر و عباس
امان كه زینب والا مقام می آید
رباب با قدحی شیر می رسد از راه
سكینه با سبدی از طعام می آید
و نجمه با گل و قند و نبات و آیینه
كنار قبر پسر با سلام می آید
گرفته مشك پر آبی به دست دختركی
كنار قبر شه تشنه كام می آید
تمام شد همه لحظه های طوفانی
زمان خواندن حسن ختام می آید
مبین به چهرهٔ ما ردّ غصه ها مانده
ببین كه آمده ایم و رقیه جا مانده
محمدرضا طالبی
//////////////////////////////////

امید ترک گنه، فرصت صعود گذشت
مجال عرض ارادت به آن وجود گذشت

بهار روضه ی غم بود و اشک بود عزا
بهار رفت و عزا رفت و هر چه بود گذشت

دو ماه مستی ما طی شد و ندیدیمت
چقدر جمعه دمید و ولی چه سود گذشت

دو ماه هر شبه مهمان روضه ات بودیم
چه سفره ای، چه طعامی ولی چه زود گذشت

حدیث غربت اربابمان که می آمد
هجوم سنگ به پیشانی اش فرود، گذشت

حکایت قمر هاشمی امید حرم
که می زدند به فرق سرش عمود، گذشت

و داستان غم انگیز شام و زخم زبان
به سمت قافله در موقع ورود، گذشت

عروج دخترکی گوشه ی خرابه ی درد
حدیث سیلی و آن صورت کبود گذشت

برات کرب و بلامان چه شد اباصالح؟
مگو که مجلسمان بی ریا نیود و گذشت

عباس احمدی

اربعین

اربعینی در دلم حال و هوایت مانده است
پس شمیم سیب سرخ روضه هایت مانده است
اربعینی گریه کردم من برایت روز و شب
تا به حالا بر تنم رخت عزایت مانده است
می شود اینجا نسیم کربلا را حس کنم
بین هیئت جلوه ی لطف و صفایت مانده است
مادرم از کودکی من را نمک گیر تو کرد
هر که نذری خورد عمری مبتلایت مانده است
لحظه هایم پر شده از ماتمی بی انتها
چون به قلبم حسرت کرب و بلایت مانده است
بیمه شد این شعر با الطاف اربابم حسین
در دلش وقتی که تاثیر دعایت مانده است
------------------------------------------------------------------
محسن زعفرانیه

نوحه اربعین


نوحه اربعین (۱)
یک ماه خون گرفته ۶ – غلامرضا سازگار
زینب! زینب! خواهر! از شام بلا خوش آمدی
در زمیــن کربلا خـوش آمدی
ای به لب‌هایت پیام خون من
تـا قیـــامت حـافظ قانـون من
نور چشمان ترم یادگار مادرم
مــولا! مـــولا! گــرچه خـــوناب جگـر آورده‌ام
پــــرچــم فتــح و ظفــر آورده‌ام
عشق را تفسیر کردم یاحسین
شــام را تسخیر کردم یاحسین
نور چشمان ترم یادگار مادرم
زینب! زینب! ســـرفـــراز از شام ویران آمدی
از سفـــر گیســو پریشـان آمدی
ای مناجــات از دعـــایت سـرفراز
ای حسین از خطبه‌هایت سرفراز
نور چشمان ترم یادگار مادرم
مـــولا! مـــولا! تـا قیــامت دیــده گریان توام
یابـن‌زهـرا مـوپریشـان توام
ای مـرا آرام جان، نـور بصـر
باتو بودم، بی‌تو رفتم درسفر
نور چشمان ترم یادگار مادرم
زینب! زینب! در شجــاعت، کار مادر کرده‌ای
کوفه را صحرای محشرکرده‌ای
خطبه‌ات اسـلام را پاینـده کرد
خطبه‌های مرتضی را زنده کرد
نور چشمان ترم یادگار مادرم
مولا! مولا! یک گلستان لالۀ یاست کجاست؟
یابن‌زهرا دست عباست کجاست؟
ای فـــــدای پــــاره‌پــــــاره پیکــرت
در کجـــا خفتــه علـــــــی‌اکبـرت؟
نور چشمان ترم یادگار مادرم
زینب!زینب! تیر کین درچشم عباسم نشست
در میان دشمنان پشتم شکست
تو چرا خم گشته‌ای ای خواهرم؟
آمــدی بــا قـــامت خــم در بــرم
نور چشمان ترم یادگار مادرم
مولا! مولا! گرچه از هجرت خمیدم یاحسین
غیــر زیبــایی نـدیدم یاحسین
با شرار خشم ظالم سوزی‌ام
آه مـن شـد پـرچـم پیـروزی‌ام
نور چشمان ترم یادگار مادرم
زینب! زینب! شــام ویـــران را تو کردی کربلا
من تو را می‌دیدم از تشت طلا
بـا شهیـدان جاودان دیدم تو را
زیــر چـــوب خیـزران دیدم تو را
نور چشمان ترم یادگار مادرم
مولا! مولا! از گـــــل نیلـــوفرت از من مپرس
از سه‌ساله دخترت از من مپرس
دختـرت بـا دست زینب دفن شد
مثل زهـرا مـادرت شب دفن شد
نور چشمان ترم یادگار مادرم

نوحۀ اربعین (۲)
یک ماه خون گرفته ۶ – غلامرضا سازگار
گشته نصیب خواهرت دوباره
زیــــــارت گلـــــــوی پـاره‌پـاره
همسفرم السلام علیک برادرم السلام علیک
حسین مظلوم
یک‌تنه یک سپاه تو منم من
زائـــــر قتلگــاه تــو منـم من
عیان بود بر تنم نشانه جزای من شده تازیانه
حسین مظلوم
از سفـــر خـود خبر آورده‌ام
گزارش از این سفر آورده‌ام
می‌چکد از دیدگان، گلابم مسافر مجلس شرابم
حسین مظلوم
جـان اخـا شکستـه پیشــانی‌ام
شسته به خون شد رخ نورانی‌ام
خون جگر بی‌تو نوشیده‌ام سر تو را نوک نی دیده‌ام
حسین مظلوم

یک اربعین فراق
یک ماه خون گرفته ۶ – غلامرضا سازگار
یک اربعین فراق و غم و غصه و ملال هرلحظه‌اش گذشته به زینب هزارسال
توروی خاک بودی و می‌زدچهل عروج مــرغ دلــم بـه جــانب گـودال، بـال‌بـال
قــــرآن روی سینـــــۀ پیغمبـــــر خدا! گشتی چـرا به زیر سم اسب، پایمال؟
من دیده‌ام کتـاب خـدا را به تشت زر مــن دیـــده‌ام بــه نــوک سنان وجه ذوالجلال
درشهرکوفه هرنفسم نهضتی عظیم در شـــام بــود هـر قـدمم صحنـۀ قتـال
از ضــرب تـازیانـه و از جـای کعب نی بـاشد بـه جای‌جای تن خسته‌ام مدال
هجده ستاره کرد غـروب ازسپهر من هــم بی‌ستــاره مــاندم و هم گشته‌ام هلال
وقتــی طلوع کـرد رخـت نوک نیزه‌هـا یـــاد آمــدم ز صبـح و اذان گفتـن بـلال
ممکن نبـود بیشتــر از ایـن کنند ظلم بعــد از رسـول، امت او بـا رسـول و آل
پـای سـر تو خنده و شـادی و هلهله هرگـز به شهـر شام نمی‌دادم احتمال
در حیرتم کـه ماه محـرم چگونـه شد بــــر اهـل کوفه ریختن خـون تو حلال؟!
«میثم!» از این مصیبت جان‌سوز، روز و شب
مــــاننـد شمــــع آب شــو و مثـــل نـی بنال

اربعین
یک ماه خون گرفته ۶ – غلامرضا سازگار
جـــرس آرد خبـــر از قافلـۀ شـام و حجاز شهـدا! وقــت نماز است نماز است نماز
ســر بــــرون از جگــر خــاک بیاریـد همه دستـه‌گل از تـن صـدچــاک بیاریـد همه
لشکــر فتـــح رسیدنـد، علَــم پیــدا شد نــاقه‌هـا! اشــک بـریزیـد، حرم پیـدا شد
حضــــرت فـــاطمـه از عـرش عُـلا می‌آید یـا کـه زینب بـه سوی کرب‌وبـلا می‌آید؟
ای شهیــدان به خون خفته ز جا برخیزید گـــل بــه خــاک قــدم دختـر زهرا ریزید
بــوستانی که بوَد رشک ارم نزدیک است حـــرم‌الله! بیـــــایید حــرم نـزدیک است
بـــا خـود از اشــک دُر نـــاب بیـارید همه بهـــر سقــــای حـــرم آب بیــارید همه
نگـــذاریـد کـــه عبــــاس خجـالت بکشد خجلـت از تشنـگـی بــاغ رسالت بکشد
وای مـــن بـــاز شـــرر بـــر جگـر آل افتاد گـــذر زینب مظلـــومـه بــه گـودال افتاد
بـاز هم در نفسش سوز درون می‌جوشد عوض اشک زچشمش همه خون می‌جوشد
خـاک مقتـل خجل از زینب کبراست هنوز روی دستش بدن یوسف زهراست هنوز
گـــویـی از حنجــــر ببــریـده نــدا مـی‌آید صــوت جـان‌ســوز امـام شهــدا مـی‌آید
کـــای ز فتـح و ظفــر آورده بشارت زینب! ای شـده فـــاتـح میـــدان اسارت زینب!
گــرچـه از شــام بـلا بـا قد خم برگشتی ســـرفـرازی و فراتــر ز علــم بـرگشتـی
صبــر تـــو در مــلاءعـــام سـرافـرازم کرد آتـش نطـق تـو در شـام، سرافـرازم کرد
نخــل دین، آب حیـات از دهنت می‌نوشد خون من در نفـس سوخته‌ات می‌جوشد
مـن هـم از تشت طـلا بر تو نظر می‌کردم از تـــو بـا ذکـر خــدا دفـع خطر می‌کردم
تــو خــروشیدی و مـن نیــز دعـایت کردم در همــان تشـت طلا گــریه برایت کردم
آری! آری! نفست روح بــــه قــرآن می‌داد بانگ یابن‌الطلقای تو به من جان می‌داد
شــام، صحرای قیامت ز قیامت شده بود چـوب روی لب من محو کلامت شده بود
مـن و جـد و پــدرم، حیدر و زهرا و حسن همـه گفتیــم که ای دختر زهرا احسن!
شهــدایم همگــی فخــر ز نــامت کـردند قــاسـم و اکبر و عبـاس، سلامت کردند
حق همین است که با خون بنگارم زینب! خــــواهر شیــــردلی مثل تو دارم زینب!
اقتــــدار تـــو بقـــــا داد به قانون حسین خطبه‌هـای تو نیاورد کم از خون حسین
آن کـــه می‌داد به تو تاب و توان من بودم ســاربان تـو بــه بـالای سنـان من بودم
سنگ دشمن به تنت خورد،نظر می‌کردم صــورتم را بـه سـر نیـزه سپـر می‌کردم
مـن بــه ویــــرانه چـــراغ سحرت گردیدم دل شب بـا سـر خـود دور سرت گردیدم
دفـن ریحــــانـۀ خـــــونین‌جگــرم را دیدم اشـک چشـم تــو و تنها پسـرم را دیدم
دختـرم شـــد دل شب دفـن در آن ویرانه او سفیـــرم شــد و ویرانـه سفـارت‌خانه
ذات حق،ساقی مینای بلای من وتوست وسعت ملک خدا کرب‌وبلای من وتوست
میـــوۀ نخل بلندش شـده شرح غم ما
نفست خورده به سوز جگر «میثم» ما

نوحۀ دیگر اربعین
یک ماه خون گرفته ۵ – غلامرضا سازگار
الســــــلام علیـــــک یــــــا ابــــــاعبـــــدالله
موی من گشته سفید جامه‌ام گشته سیاه
انا محروم حسین انت مظلوم حسین
کوفه و شـام بلا، شادی و تشت طلا
سخت‌تر بود حسین بر من از کرب‌و‌بلا
انا محروم حسین انت مظلوم حسین
منم و خون جبین منم و اشک غمت
خیـــز تحــویل بگیــر آمــدم در حرمت
انا محروم حسین انت مظلوم حسین
ای چهل‌ روزه غمت غم چل سالۀ من
در کجا خفته به خون، گل من لالۀ من
انا محروم حسین انت مظلوم حسین
شـــامیان چنـــگ زدند بر دلم چنگ زدند
هم به ما خنده زده هم به ما سنگ زدند
انا محروم حسین انت مظلوم حسین
جـــای مـن ویـــرانه جــای تو تشت طلا
جنگ من کوفه و شام جنگ تو کرب‌وبلا
انا محروم حسین انت مظلوم حسین
دختر کوچک تو گشته در شام، سفیر
کعبـــۀ روح شـده قبــر آن طفــل صغیر
انا محروم حسین انت مظلوم حسین
آتــش افـروخته بود کودکی سوخته بود
چشم خود گریه‌کنان به عمو دوخته بود
انا محروم حسین انت مظلوم حسین
اشبه‌الناس کجاست؟ شاخۀ یاس کجاست؟
خیـــز از جــــا و بگـــو قبـــر عبـاس کجاست؟
انا محروم حسین انت مظلوم حسین

اربعین
یک ماه خون گرفته ۵ – غلامرضا سازگار
سنگ جفا بر سر ما جای گل و لاله بود
داغ چهـــل‌ روزۀ تـو داغ چهــل‌ساله بود
یوسف زهرا سلام! آمدم از شهر شام
کاش همان لحظه که من از تو جدا می‌شدم
بــا تـــن پـــاک تـــو بــه گـودال! فدا می‌شدم
یوسف زهرا سلام! آمدم از شهر شام
جـــان اخـا همسفر کرب‌وبلا آمده
خواهر مظلومه‌ات از شام بلا آمده
یوسف زهرا سلام! آمدم از شهر شام
گرچه به قلب و جگرم داغ عظیم تو بود
جســم کبـــودم سپـر طفل یتیم تو بود
یوسف زهرا سلام! آمدم از شهر شام
من کـه ز صحــرای بلا ره‌سپـرت گشته‌ام
تو سر نی بودی و من دور سرت گشته‌ام
یوسف زهرا سلام! آمدم از شهر شام
خنده به سـوز جگر و اشک روانم زدند
با کف و دشنام، همه زخم زبانم زدند
یوسف زهرا سلام! آمدم از شهر شام
ای همــه جـا قصۀ محبوب به لب‌های تو
با چه گنه خصم زده چوب به لب‌‌های تو
یوسف زهرا سلام! آمدم از شهر شام

نفس حیدری
یک ماه خون گرفته ۵ – غلامرضا سازگار
فــاتح شامم و بازآمدم از شام، حسین
کرده‌ام فتح تو را بر همه اعلام،حسین
ذوالفقـــار سخنـم معجـزۀ حیدر داشت
فتـح شدبانفس حیدری‌ام شام،حسین
نـــالۀ کــــودک تـــو کــاخ ستم را لرزاند
گرچه در گوشۀ ویرانه شد آرام،حسین
بـــه طــــواف حــــرم محتـــرمت گردیده
جـــامۀ مـــاتم مـــا حلّـۀ احرام، حسین
در طـــواف سـر خــونین تو خواندیم نماز
مُهـر مـا بود فقط سنگ لب‌بام، حسین
بــاورت بــود کــه در حــال اسیری ببرند
دختــر فـــاطمه را در ملاءعـام، حسین
لعنـــةالله علــــــی آل زیــــــادٍ و زیــــاد
که ز خـون تو گرفتند همه کام، حسین
هــــدیه بــــردند سـر پاک تو را بهر یزید
تـــا بگیــــرند پی قتـل تو انعام، حسین
بــــاورت بود کـه در شـــام بلا دخترکت
برروی خاک گذارد سر بی‌شام،حسین
آتشـی بــر جگـــر ســوختۀ «میثم» زن
کـه بسوزد زغمت در همه ایام، حسین

اربعین
یک ماه خون گرفته ۵ – غلامرضا سازگار
اختـــر مـن! هلال من! ماه من همسفر و همـدم و همراه من
بـی تــو دلــم طایــر بی‌بال بود داغ چهـــل‌روزه چهـل‌سال بود
شعلـه نثـــار جگـــــرم کرده‌اند بــا سـر تــو همسفرم کرده‌اند
پیش روی محمل من صف‌ زدند رقص‌کنــان، خنده‌زنان کف‌زدند
محمـل مــــا در مــلاءعــام بود همـــدم مـا سنــگ لب‌بام بود
دیـده به خورشید رخت دوختم آب شـدم سـاختم و ســوختم
رأس تـو می‌داد به زینب سلام چشم تو می‌گشت به من هـم‌کلام
چشم تو از چارطرف سوی من نغمــۀ قــــــرآن تـــو نیـروی من
حــال، پـی عـرض سلام آمدم فـــاتـح و پیــــروز ز شـام آمدم
ای بــه جمـــالت نگــــه فاطمه ای سر نی هم‌سخن مـا همه
بــاز هـــم از وحـــی محمّد بگو از گلــوی پـــاره خــوش‌آمد بگو
آمـــده‌ام شـــانه بـه مویت زنم بــوسه بـه رگ‌های گلویت زنم
دست، بـرون از جگــر خاک کن اشک غم از دیدۀ من پاک کن
ای بـــه لبت زمـــــزمــــۀ آب‌آب آب بــــده آب بـــــده بـــر رباب
جـــان اخـا غنچۀ پرپر کجاست آب که آزاد شد اصغر کجاست
آمـــدم از شام سوی این حرم تـــا بــــه مـــزار تـو طـواف آورم
مـــروه مـزار تــتـو، صفـا علقمه سعـی کنـم پشت سر فاطمه
آمـــده‌ام ای همـه جا همرهم تــا سفــر خویش گزارش دهم
نـــام تـو زنـده ز قیام من است فتح تو درخطبۀ شام من است
وحی خدا داشت بیانم حسین تیـــغ علـــی بـود زبانم حسین
ســوختم و سـوختم و ساختم لـــرزه بــه کـــاخ ستم انداختم
طفـــل تـــو گــــردید پیــام‌آورت شــــام شد آرامگــــه دختـرت
گـــرچه به پای سرت آرام شد سفیـــر دائـــم تو در شام شد
زنده شد از دفن شب دخترت
خـــاطـــرۀ دفــن شب مادرت

اربعین (نوحۀ اول)
مسافران صفر۲-غلامرضا سازگار
ای زیباتـرین ستارۀ من ای مصحف پارۀ پارۀ من
ای یار نازنین، بعد از یک اربعین، طفلانت را ببین
مولانا یا حسین(۳)
من یک کربلا غمنامه دارم سر بر خاک قبرت می‌گذارم
گویم از کربلا، یا از شام بلا، یا از طشت طلا
مولانا یا حسین(۳)
خون در دیده و آتش به سینه آه از داغ گلهــای مـدینـه
کو گل یاس من، باغ احساس من، قبر عباس من
مولانا یا حسین(۳)
ای لب تشنه درخون آرمیده بین دریای اشکم رابه دیده
از ره رسیده‌ام، با اشکِ دیده‌ام، دسته‌گل چیده‌‌ام
مولانا یا حسین(۳)
شدسوغات شامم اشک وناله درفقدان زهرای سه ساله
شمع کاشانه سوخت،مثل پروانه سوخت،کنج ویرانه سوخت
مولانا یا حسین(۳)
من بودم واشک وسوز وآهم تو درطشت زرکردی نگاهم
ای برجانت درود،جرمت آخر چه بود،شد لبهایت کبود
مولانا یا حسین(۳)
بوداشکم به چشم و ناله دردل درگودال و درزندان و محمل بردل
چنگم زدند، بر رخ رنگم زدند، بر سر سنگم زدند
مولانا یا حسین(۳)

اربعین (نوحۀ دوم)
مسافران صفر۲-علی انسانی
ای بــرادر بهـر تو مهمان رسیده
رفتـه و بـرگشته امّـا قـد خمیده
زینبم من زینبم من زینبم من
یــا دعا کـن قلب من قوَّت بگیرد
یا دعا کن خواهرت زینب بمیرد
زینبم من زینبم من زینبم من
از رقیّه قسمت من درد و غم شد
آیه‌ای از سورۀ عشق تو کم شد
زینبم من زینبم من زینبم من
تــا ز نیــزه بر رخ من خنده کردی
بـا نگـاه خـود دلـم را زنده کردی
زینبم من زینبم من زینبم من
ایـن پذیرایـی کوفـی شد ز مهمان
تــو به مطبخ بودی و من کنج زندان
زینبم من زینبم من زینبم من

اربعین (نوحۀ سوم)
مسافران صفر۲-سیّدرضا مؤید
برگشتم از شام بلا حسین جان
بـــار دگـــر در کـربلا حسین جان
حسینِ من کجائی؟ وای از غم جدائی (۲)
بـس خـورده‌ام از خصم تازیـانه آتـش زقلبـم مـی‌‌کشد زبانه
آن شب که درخرابه کربلا شد رقیـه هـم از اسـرا جـدا شد
حسینِ من کجائی؟ وای از غم جدائی (۲)
مـن شــرح اربعیـن شنیـده بودم کاش این چنین روزی ندیده بودم
آنان که باششماهه جنگ کردند از مــــا پذیـرایی به سنگ کردند
حسینِ من کجائی؟ وای از غم جدائی (۲)
چلّــه‌نشینــانِ غمـــت رسیـــــدند کبـوتــرانِ حـــرمت رسیـــدند
یک شب به سیری ماغذا نخوردیم چون مادر خود تازیانه خوردیم
حسینِ من کجائی؟ وای از غم جدائی (۲)
قربان زخم سینه‌ات حسین جان این تو واین سکینه‌ات حسین جان
آورده‌ام ربــــــــاب هـــمسـرت را بـــر او نشــــان ده قبــر اصغرت را
حسینِ من کجائی؟ وای از غم جدائی (۲)
برخیز و بگشا بند محملم را بـرخیز و بگشا بند محملم را
مـن انقـلابت را تمـام کـردم رقیـه را سفیـر شــام کـردم
حسینِ من کجائی؟ وای از غم جدائی (۲)
در شام و کوفه انقلاب کردم کاخ ستمگـران خراب کردم
من زینبم قانون‌گــذار عشقم ویرانگـــر حکــومت دمشقم
حسینِ من کجائی؟ وای از غم جدائی (۲)
زخم دل ما جز نمک نخـورده طفلی نباشد که کتک نخورده
آورده‌ام تمــــــام کـــودکـانت غیـر از رقیه طفل خسته‌جانت
حسینِ من کجائی؟ وای از غم جدائی (۲)
رقیّــه‌ات همـــراه مــــا نیــامد دیگــر مپــرس از مـا چرا نیامد
راه نفس در سینه تنگ کردند از مــا پذیرایی به سنگ کردند
حسینِ من کجائی؟ وای از غم جدائی (۲)

اربعین (نوحۀ چهارم)
مسافران صفر۲-محمّد موحدیان
مـن کـه خـود صاحب عزایم روضــــه‌خـــــوان کـربــلایم
شـــاهــد بــاغ گلهای پرپـر السّـلامُ علیــــک ای برادر
السّلامُ علیک ای برادر
زائـــــــــــرت در اربعینــــــــم لالــه بـــــر قبــرت بچینم
ســــــــــوز و آه آتشـینــــــم برعزایت دهـد شـور دیگر
السّلامُ علیک ای برادر
یــــــاد آن روزی کـــز اینجـا رفتــم و مــاندی تــــو تنهـــا
می رسیــــد آوای زهـــــرا کای شهیدبخون خفته مادر
السّلامُ علیک ای برادر
از چهــــــل منــــزل اســارت بـــا تـو چـون سازم حکایت
از شـکنجـــــه وز شمـــــاتت شـاهدم بودی ازنیزه باسر
السّلامُ علیک ای برادر
لب بــه قــرآن می‌گشــودی رفـــــع تهمـــت مــی‌نمـودی
هــــر کجــــا رفتــم تـو بودی خیز وبرگوخوش آمدبه خواهر
السّلامُ علیک ای برادر

اربعین (نوحۀ پنجم)
مسافران صفر۲-غلامرضا سازگار
بـــــرادر ز شــام بــلا آمدم
من از پای طشت طلا آمدم
ز حالم گواهی به اشکم نگاهی
برادر حسینم برادر حسین(۲)
ز داغ تــو یـک اربعین سوختم
به ملک دلم شعلـه افروختم
ز داغت کبابم غمت کرده آبم
برادر حسینم برادر حسین(۲)
به دل بادف و چنگ چنگم زدند
بـه دروازۀ شــام سنگــم زدنــد
سرت را چو دیدم گریبان دریدم
برادر حسینم برادر حسین(۲)
همه بر تماشای ما صف زدند
بــه دور سـر پاک تـو کف زدند
زده خنده دشمن به اشک غم من
برادر حسینم برادر حسین(۲)
تسلاّ بـه قـلب کبـابم بـده
ز رگهای خونین جوابم بده
غریبم، شهیدم تمــام امیـدم
برادر حسینم برادر حسین(۲)
سکینـه ز شـام خراب آمده
بــه اصغر خبر ده رباب آمده
دل از جان بریده علـی را ندیـده
برادر حسینم برادر حسین(۲)
مـن آن بــانـوی مکتــب عصمتم
که گردیده در این سفر قسمتم
جبیـن شکستـه نمـاز نشستـه
برادر حسینم برادر حسین(۲)

اربعین (نوحۀ ششم)
مسافران صفر۲-محمّد نعیمی
بـر مشــام آید عطـر دلجویت خــواهرت گـردید زائـر کویت
ای حسین من نورعین من
بـــــر غـــــزالان بــــاغ آل‌الله تـــربت پـــاکت شد زیــارتگاه
ای حسین من نورعین من
بــر مـــزارت ای سرو بستانم زاشـک مــژگانم لاله بنشانم
ای حسین من نورعین من
دخترت پنهان کنج ویران‌است جای او خالی بین یاران‌است
ای حسین من نورعین من
یک دم ازمقتل چشم خود واکن لاله‌های خود را تماشا کن
ای حسین من نورعین من
بعدتو شمـع محفلم غم شد قامتم خم شد طاقتم کم شد
ای حسین من نورعین من
خون به جای اشک از بصر بارم پیکــر نیلـــی ارمغـــان دارم
ای حسین من نورعین من

اربعین (نوحۀ هفتم)
مسافران صفر۲-محمود تاری (یاسر)
طی شد چهل روز بــا آه و زاری
شــد اشـــک زینب از دیده جاری
دوباره زینب شد کربلایی با چشم گریان
مظلوم حسین جان
آن کس که بوسه زد بــــر گلویت
بــا قــلب خستـه آمد به سویت
آمده اکنون با چشم پرخون گریان و گریان
مظلوم حسین جان
بــــاغ خـــزانت بلبــل نــدارد
آمــــده امّـــــا یک گل نـدارد
در پیش رأست این گل خزان شد در کنج ویران
مظلوم حسین جان
دارم ز داغت آتش به سینه
بی تو چگونه روم مـــدینـه
آسان نباشد از تو جدایی ای روح قرآن
مظلوم حسین جان
روی دل مـن سوی وطن نیست
از تـو مرا جز یـک پیرهن نیست
ای کاش می‌شد می‌ماندم اینجا ای نور یزدان
مظلوم حسین جان

اربعین (نوحۀ هشتم)
مسافران صفر۲-علی انسانی
آمد سوی باغ گُل، یک قافله‌ی بلبل
شد باغ، پُر از بلبل، امّا نبود یک گُل
کو باغ من و گلخانۀ من کو شمع و گل و پروانۀ من
آرام دل زینـــــب بین جان مرا بر لب
در گریه رباب از آب، آتش زده یکسر را
پیوستـه ز مـن جوید، قبر علی‌اصغر را
دارد ز غم و داغ پسرش گهوارۀ خالی را به بَرش
آرام دل زینــــب بین جان مرا بر لب
بار سفرِ خود را بی من ز چه رو بستی
رفتی و ز داغ خـود تـو قاتل من هستی
بنگر به چه احوال آمده‌ام رفتم الف و دال آمده‌ام
آرام دل زینــــب بین جان مرا بر لب

اربعین (نوحۀ نهم)
مسافران صفر۲-محمّد موحدیان
اربعین آمد که شد،تازه داغ خواهرت زینب آمـد تـا رود، بی تو نزد مادرت
زائـــــرت در اربعینــــم یــــــا حسیـن خــرمنت را خـوشه‌چینم یا حسین
ای برادر یا حسین (۲)
درهمین جایی که شد،سرجدا ازپیکرت گوئیا آید هنوز،عطر و بوی مادرت
یـــا حسیــن مهمــــــان بــــرایت آمــده روضه‌خوان،صـاحب عـزایت آمده
ای برادر یا حسین (۲)
می‌کنم بااشک خود،لاله‌کاری قبر تو می‌دهم شرح سفر،پا به پای صبرتو
از چهـــل منــــزل کــه یـارم بـوده‌ای روی نـــی صبـــر و قــــرارم بــوده‌ای
ای برادر یا حسین (۲)
توخودت دیدی چه‌ها،آمد اینجا برسرم گوشۀ چشم تو بُرد،این دلم را تاحرم
بنگــــر از مــــوی سپیـــــــد و روی زرد تــا فـــراقت بـــا دل خـواهر چـه کرد
ای برادر یا حسین (۲)
بعدآن روزی که با،جسم توکردم وداع در عوض با جسم خود ،کردم از طفلان دفاع
نقــش کـعـب نیــزه و سیلــی همــه شـد بــه جسمم گــوئیا یــــا فـاطمه
ای برادر یا حسین (۲)
من که ازشام خراب،ارمغان آورده‌ام ازسه ساله دخترت،یک نشان آورده‌ام
جـــای او من گــر کـه نــامحرم نبود بــر تــو می‌دادم نشـــان جسـم کبـود
ای برادر یا حسین (۲)

اربعین (نوحۀ دهم)
مسافران صفر۲-غلامرضا سازگار
خوش آمدی خواهر قهرمانم زیـنبِ ســرفرازِ قـد کمـانم
روح رضا و صبرم بیـا کنــار قبــرم
داد از جدایی، داد از جدایی (۲)
شهید لب تشنۀ سر بریده اگر چه سرو قامتم خمیده
دمی ز ره نماندم پیام تو رساندم
داد از جدایی، داد از جدایی (۲)
ای خواهـر حمیـدۀ خـجسته به من بگو چرا سرت شکسته
گناه تو چه بوده‌است چــرا تنت کبوداست
داد از جدایی، داد از جدایی (۲)
سر تو را به نوک نیزه دیدم صـدای قرآن تـو را شنیدم
به موج غم نشستم جبین خود شکستم
داد از جدایی، داد از جدایی (۲)
مجــاهدِ اسیــرِ رهنــوردم من سر نیزه بر تو گریه کردم
سرم مقابلت بود چراغ محملت بود
داد از جدایی، داد از جدایی (۲)
جان اخا به حفظ دخترت من سپرشدم به پیش سنگ دشمن
تنم پر از نشانه بـود ز تازیــانه
داد از جدایی، داد از جدایی (۲)
خوش آمدی دسته‌گل مدینه دختر سیلی خورده‌ام سکینه
چراغ شعله‌خیزم گریه مکن عزیزم
داد از جدایی، داد از جدایی (۲)
پدر چرا قلب مرا فسردی رقیّه را بـردی مرا نبردی
چگونه این حزینه بی تو رود مدینه
داد از جدایی، داد از جدایی (۲)

اربعین (نوحۀ یازدهم)
مسافران صفر۲-جعفر رسول‌زاده «آشفته»
هـم خزانـم غم، هم بهارانم
اربعینی داغ، مـانده بر جانم
ای حسین جانم ای حسین جانم
مـن به قربان چشمِ معصومت
بــوسه گیــرم از قبـر مظلومت
من که بی تو در سوز هجرانم
ای حسین جانم ای حسین جانم
ایـن چهـــل منــزل سیــر غمها بود
قـــافلـه راهــش غـــربت مــــــا بود
شمع غم می‌سوخت در شبستانم
ای حسین جانم ای حسین جانم
ای دلــــم یـــاد کــام عطشانت
آمـــــده زینـــب بــــا یتیمـــــانت
ای بقــــــربــــانت ای بقــــربانت
بیش ازاینها نیست تاب هجرانم
ای حسین جانم ای حسین جانم
گــر تنت بود و خنجر دشمن
گـر اسارت بود هم رکاب من
تلخـی هجــــران طاقت بودن
آتشـی شـو ای غم بسوزانم
ای حسین جانم ای حسین جانم

شعلۀ آه
یک ماه خون گرفته ۴ - غلامرضا سازگار
مـــن جابـر پیــر تـــوام، ای دوست نگاهی
جــز تـــربت پـــاک تــو، مــرا نیست پناهی
آرند همــه بـــر شهــــدا، لالــه و مــن هم
بـــاشد، گلـــم از ســوز جگـر، شعلۀ آهی
گـوش‌که شنیده است‌، که با نیزه و خنجر
بــر یـک تـن مجـــروح کنـد، حمله سپاهی
لبْتشنـه، ســـر از پیکــــر پـــاک تـو، بریدند
آخر به چه جرمی چه خطایی چه گناهی؟
دریـــا بـــه لبت سوخت و این قوم ستمکار
بــر حنجـــر خشــک تــو نکــردند نگـــاهی
بـــا داغ تـو، لبخنـد، حـرام است به شیعه
بی‌گــریه بـه پـایان نرسد، سالی و ماهی
آن کـس کـه زد آتـش بـه حــریم تو بسوزد
در آتــــــش دوزخ، ابـــــدالدهــــر، الهــــی
خـــون ریختـه از گــوش زنـی بر روی شانه
جــان داده ز کــف، دخترکی بر سر راهی
والله نســــوزنـد خــــلایــــق بـــه جهنــــم
ســـوزنـد اگــــر در غـــم تــو گاه به گاهی
«میثم» همــه جـا، گفتــه مـن از آن شمایم
بسته است خودش را به شما نامه‌سیاهی

اربعین
یک ماه خون گرفته ۴ - غلامرضا سازگار
اربعین بی تو دلم،بسمل بی‌بال بود داغ چهـــل روزه، چهـل سال بود
طــایر جـــــان، دور ســـرت می‌پرید مــــرغ دلــم، گــــوشه گودال بود
سلسلـــه، گـــردیده النگوی دست خـــار، بــه پــای همه خلخال بود
سینــــــه مــا، داغ روی داغ داشت خــــال لب مــــا، همه تبخال بود
همــره ما، تار و نی و چنگ بود
دسته گل محفل ما، سنگ بود
اگــر چـه، خــون جگــر آورده‌ام پــــرچم فتــح و ظـفــر آورده‌ام
ای بــه فـدای تـن پاکت، سرم بـر تــن پــاک تــو، سر آورده‌ام
بـــر لب خشـک تــو ز شام بلا اشکْ فشان،چشم تر آورده‌ام
گرچه تو خود از همه داری خبر مـن ز سه ساله، خبر آورده‌ام
داغ بزرگی است غم کودکت
فــاطمـۀ سـه سالـۀ کوچکت
خیــــــز، زجــا، ای پســر مادرم من نه مگر این که تو را خواهرم
معجــر نـو، بـر سر خود کرده‌ام بس‌که به سر،ریخته خاکسترم
تـــو در مـدینــه، وســط آفتــاب عبــا کشیــدی بـه روی پیکـــرم
در پـی این قصــه، گمــانم نبود از سر نی، سایه کنی بر سرم
من نـه فقط هـمسفرت گشته‌ام
سـوخته‌‌ام و دور سـرت گشته‌ام
کرب و بلا، باغ گل ما کجاست؟ مصحـف صـدپارۀ زهرا کجاست؟
ای بــدنت پـــاره‌تـر از برگ یاس! بــاغ گــــل و لالۀ لیلا کجاست؟
ربـــاب بـــا شـــاخۀ گتتتل آمده غنچــۀ پرپـر شـدۀ ما کجاست؟
رقیّـــــه را، اگـــــــر نیـــــاورده‌ام سکینه‌ات آمده، سقّا کجاست؟
آن‌همه گل در چمنت کو حسین
لالـــۀ بــاغ حسَنَـت کــو حسین
شام وکف و خنده ودشنام بود عتــرت تــــو، در ملاء عام بود
دستـه گــــل سلسله دار همه سلسله و سنـگ لب بام بود
طفـــل تـــــو، از بیم جنایت‌گران اشـک به رخ ریخت و آرام بود
شب همه، با گریۀ ما صبح شد شام هم ازغربت ما شام بود
رأس تو تا، زینتِ دروازه شد
داغ دل مـا همگی تازه شد
پیش بلا،سینه سپر گشته‌ام راهی طوفان خطر، گشته‌ام
چهــره بـــرافـــروز، عــزیز دلم مـن پـی دیدار تو برگشته‌ام
گرچه رسیدم ز سفر،سرفراز بـا غم تو، خمیده‌تر گشته‌ام
ازاینکه تو رفتی و من مانده‌ام خجــل ز مادر و پدر گشته‌ام
داغ تـو زخم جگرم شد حسین
قاتل تو هـم‌سفرم شد حسین
کــوه غمت به شانه آورده‌ام قامت خم نشانه آورده‌ام
نـاز مــــرا مکش که از بهر تو قصـــۀ نـــــازْدانه آورده‌ام
کبــوتران بـــال و پــرْبسته را بــاز بــــه آشیانه آورده‌ام
خیز و ببین شبیه زهرا شدم نشـــان تـــازیانه آورده‌ام
همّت من، فـاتح دینـم شده
مدال من، زخم جبینم شده
ای به ابی انت و امّی فداک جانِ اخا!دست،برون کن زخاک
سر، که نداری، زلبت بشنوم حــرف بـزن، از گلــوی چاکْچاک
وای اگــر رود، ربابت ز دست آه اگـــر سکینــه، گـردد هلاک
قلـب ربــــاب را بـده تسلیت اشـک سکینـه را کــن از چهره
نظر، بـه زیـن العابدینت، فکن
زخم غـل جامعه را بوسه زن
قسم!به خون دل و زخم سرم قسم!به کام خشک وچشم ترم
قسـم! بـه جــان خـــاتم الانبیا قسـم! بـــه جـــانِ پــدر و مادرم
قسم! به دست‌های عبّاس تو قسم! بــه آن دو کودک بی‌سرم
هـــزار بـــار اگر، به شامم برند بـــاز تـــو را، بــــاز تــــو را، یــاورم
سایۀ من فرش بیابان توست
لالـۀ من، خـار مغیلان توست
میثــم اگـــر در غـم مـــا، سوخته از دل ســــوزان مــن آمــــوخته
ظـرف گناهش،پر و دستش تهی از همه سو،چشم به ما دوخته
هرنفسش شعله‌ای از آه ماست بـــا نفــس مـــا شـــرر افروخته
نــالۀ مــا، گــریۀ ما، سوز ماست هـــر چــه کــه آورده و اندوخته
اوست که یک عمر، ثناگوی ماست
خــاک قدم‌هـای سگ کوی ماست

اربعین (نوحه اول)
یک ماه خون گرفته ۴ - غلامرضا سازگار
ای ساربان،اینجاباغ گل یاس است این قبر ثارالله،این قبرعبّاس است
خون از دو عین آید، بوی حسین آید
اینجاحسینم را از من جداکردند لب تشنه رأسش را،ازتن جداکردند
خون از دو عین آید، بوی حسین آید
اینجا جدا گردید،دست ازتن سقّا خون جگر می‌ریخت بر دامن سقّا
خون از دو عین آید، بوی حسین آید
اینجا رباب از غم، در التهاب افتاد عکس علی اصغر،بر روی آب افتاد
خون از دو عین آید، بوی حسین آید
اینجادو گل ازما جان داده،زیر خار لبْتشنه جان دادند، با دیدۀ خونبار
خون از دو عین آید، بوی حسین آید
اینجا به خون،خفتند،هفتاد ودو یارم هجده‌گل پرپر،درخاک وخون دارم
خون از دو عین آید، بوی حسین آید
اینجا تن قاسم،در خون شناور شد یک سیزده‌ساله، صد پاره پیکر شد
خون از دو عین آید، بوی حسین آید

اربعین (نوحه دوم)
یک ماه خون گرفته ۴ - غلامرضا سازگار
بعد از چهل منزل اسارت آمـــــده‌ام بهـــر زیــــارت
السلام علیک یا بن زهرا (۲)
ای یوسف زهرا کجایی؟ گـــردیده زینب کربلایی
السلام علیک یا بن زهرا (۲)
دسته‌گلم، گریه و ناله سوغاتیم،داغ سه ساله
السلام علیک یا بن زهرا (۲)
مـن فـاتح کـوفه و شامم نشان سنگ لب بامم
السلام علیک یا بن زهرا (۲)
نـام تـو ذکر لب من بود روح نمـاز شـب من بـود
السلام علیک یا بن زهرا (۲)
در راه تو از جان گذشتم با خون پیشانی نوشتم
السلام علیک یا بن زهرا (۲)
بـر پیکـرت، ای نـور دیـده آورده‌ام، ســـــر بــریده
السلام علیک یا بن زهرا(۲)

اربعین است و دل از سوگ شهیدان خون است
هر که را می‌نگرم غمزده و محزون است
زینب از شام بلا آمده یا آنکه رباب؟
کز غم اصغر بی‌شیر، دلش پرخون است
یا که لیلی به سر قبر پسر آمده است؟
که اشکش از دیده روان ،همچو جیحون است
مادر قاسم ناکام که می‌نالد زار
بهر آن طلعت زیبا و قد موزون است
در ره کوفه و در شام و سرا ظلم یزید
کس نپرسید ز سجّاد که حالت چون است
دختر شیر خدا ناطقۀ آل رسول
کز نهیب سخنش کفر و ستم داغون است
کرد ایراد چنان خطبه و ثابت بنمود
که یزید ظالم زِ دین خدا بیرون است
زنده دین مانده ز تصمیم و ز ایثار حسین
حق و حرّیت و اسلام به او مدیون است
هان بیایید و ببینید که در راه خدا
صحنۀ رزم ز خون شهدا گلگون است
آه و افسوس که کشتند لب تشنۀ آن نورخدا
زخم بر پیکر پاکش ز عدد افزون است
قصـۀ کرب و بلا قصۀ صبر است و قیام
به فداکاری و جانبازی و دین مشحون است
تا ابد نام حسین بن علی در تاریخ
با ثبات قدم و نصرت حق، مقرون است
جاودان عزت حزب الله و انصار خدا است
خیمۀ باطل و احزاب دگر وارون است
هر که در حصن ولایت رود از روی خلوص
ز آتش دوزخ و آن هول و خطر، مأمون است
«لطفی» از عاقبت کار مکن قطع امید
که به الطاف حسین بن علی میمون است
آیت الله صافی گلپایگانی

زیارت اربعین

اربـــعين ســيد الــشهدا عــليه الــسّلام مــصادف بــا روز
بـيستم صـفر اسـت، شـيخ طـوسى در كـتاب تهذيب و
مــــصباح از حــــضرت حــــسن عـــسگرى عـــليه الـــسّلام
روايت كرده: نشانه هاى مؤمن پنج چيز است: پنجاه
و يــك ركــعت نــماز گــذاردن ، كــه مــراد هـفده ركـعت
واجـب، و سـی وچـهار ركـعت نـافله [مـستحب] در هر
شـب و روز است و زيارت اربعين و انگشتر به دست
راسـت نـمودن و پـيشانى را در سـجده بر خاك نهادن
و بــــــلند گــــــفتن «بــــــسم الـــــلّه الـــــرّحمن الـــــرّحيم».
الـسَّلامُ عَلَى وَلِيِّ الـلَّهِ وَ حَبِيـبِهِ السَّلامُ عَلَى خَلِيلِ اللَّهِ
وَ نَجِيـــبِهِ الــسَّلامُ عَلَى صَفِيِّ الــلَّهِ وَ ابْنِ صَفِيِّهِ الــسَّلامُ
عَلَى الْحُسَيْنِ الْمَظْلُومِ الـــــشَّهِيدِ الـــــسَّلامُ عَلَى أَسِيــــرِ
الْكُرُبَاتِ وَ قَتِيــلِ الْعَبَرَاتِ الـلَّهُمَّ إِنِّي أَشْهَدُ أَنَّهُ وَلِيُّكَ وَ
ابْنُ وَلِيِّكَ وَ صَفِيُّكَ وَ ابْنُ صَفِيِّكَ الْفَائِزُ بِكَرَامَتِكَ
أَكْرَمْتَهُ بِالــــــــــشَّهَادَةِ وَ حَبَوْتَهُ بِالــــــــــسَّعَادَةِ وَ اجْتَبَيْتَهُ
بِطِيــبِ الْوِلــادَةِ وَ جَعَلْتَهُ سَيِّدا مِنَ الــسَّادَةِ وَ قَائِدا مِنَ
الْقَادَةِ وَ ذَائِدا مِنَ الـذَّادَةِ وَ أَعْطَيْتَهُ مَوَارِيثَ الْأَنْبِيَاءِ وَ
جَعَلْتَهُ حُجَّةـــــــــــــــً عَلَى خَلْقِكَ مِنَ الْأَوْصِيَاءِ فَأَعْذَرَ فِي
الـــــدُّعَاءِ وَ مَنَحَ الــــنُّصْحَ وَ بَذَلَ مُهْجَتَهُ فِيــــكَ لِيَسْتَنْقِذَ
عِبَادَكَ مِنَ الْجَهَالَةِ وَ حَيْرَةِ الـــــــضَّلالَةِ وَ قَدْ تَوَازَرَ عَلَيْهِ
مَنْ غَرَّتْهُ الـــــــــــــدُّنْيَا وَ بَاعَ حَظَّهُ بِالْأَرْذَلِ الْأَدْنَى وَ شَرَى
آخِرَتَهُ بِالـــــــثَّمَنِ الْأَوْكَسِ وَ تَغَطْرَسَ وَ تَرَدَّى فِي هَوَاهُ وَ
أَسْخَطَكَ وَ أَسْخَطَ نَبِيَّكَ وَ أَطَاعَ مِنْ عِبَادِكَ أَهْلَ
الـــشِّقَاقِ وَ الــنِّفَاقِ وَ حَمَلَةَ الْأَوْزَارِ الْمُسْتَوْجِبِيــنَ الــنَّارَ
[لِلــنَّارِ] فَجَاهَدَهُمْ فِيـكَ صَابِرا مُحْتَسِبـا حَتَّى سُفِكَ فِي
طَاعَتِكَ دَمُهُ وَ اسْتُبِيـــحَ حَرِيـــمُهُ الـــلَّهُمَّ فَالْعَنْهُمْ لَعْنـــا
وَبِيـلا وَ عَذِّبْهُمْ عَذَابـا أَلِيما السَّلامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ رَسُولِ
الــــــــلَّهِ الــــــــسَّلامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ سَيِّدِ الْأَوْصِيَاءِ أَشْهَدُ أَنَّكَ
أَمِيـنُ الـلَّهِ وَ ابْنُ أَمِيـنِهِ عِشْتَ سَعِيـدا وَ مَضَيْتَ حَمِيدا
وَ مُتَّ فَقِيــدا مَظْلُومـا شَهِيـدا وَ أَشْهَدُ أَنَّ الـلَّهَ مُنْجِزٌ مَا
وَعَدَكَ وَ مُهْلِكٌ مَنْ خَذَلَكَ وَ مُعَذِّبٌ مَنْ قَتَلَكَ وَ أَشْهَدُ
أَنَّكَ وَفَيْتَ بِعَهْدِ الــلَّهِ وَ جَاهَدْتَ فِي سَبِيـلِهِ حَتَّى أَتَاكَ
الْيَقِيــــنُ فَلَعَنَ الــــلَّهُ مَنْ قَتَلَكَ وَ لَعَنَ الــــلَّهُ مَنْ ظَلَمَكَ وَ
لَعَنَ الــــــلَّهُ أُمَّةــــــً سَمِعَتْ بِذَلِكَ فَرَضِيَتْ بِهِ الـــــلَّهُمَّ إِنِّي
أُشْهِدُكَ أَنِّي وَلِيٌّ لِمَنْ وَالـــــــــــاهُ وَ عَدُوٌّ لِمَنْ عَادَاهُ بِأَبِي
أَنْتَ وَ أُمِّي يَا ابْنَ رَسُولِ الـــــلَّهِ أَشْهَدُ أَنَّكَ كُنْتَ نُورا فِي
الْأَصْلــــابِ الــــشَّامِخَةِ وَ الْأَرْحَامِ الْمُطَهَّرَةِ [الـــطَّاهِرَةِ] لَمْ
تُنَجِّسْكَ الْجَاهِلِيَّةُ بِأَنْجَاسِهَا وَ لَمْ تُلْبِسْكَ الْمُدْلَهِمَّاتُ
مِنْ ثِيَابِهَا وَ أَشْهَدُ أَنَّكَ مِنْ دَعَائِمِ الـــــــــــــــــدِّينِ وَ أَرْكَانِ
الْمُسْلِمِيــنَ وَ مَعْقِلِ الْمُؤْمِنِيــنَ وَ أَشْهَدُ أَنَّكَ الْإِمَامُ الْبَرُّ
الـــــــتَّقِيُّ الــــــرَّضِيُّ الــــــزَّكِيُّ الْهَادِي الْمَهْدِيُّ وَ أَشْهَدُ أَنَّ
الْأَئِمَّةَ مِنْ وُلْدِكَ كَلِمَةُ الـــــــــــتَّقْوَى وَ أَعْلــــــــــامُ الْهُدَى وَ
الْعُرْوَةُ الْوُثْقَى وَ الْحُجَّةُ عَلَى أَهْلِ الـــــــدُّنْيَا وَ أَشْهَدُ أَنِّي
بِكُمْ مُؤْمِنٌ وَ بِإِيَابِكُمْ مُوقِنٌ بِشَرَائِعِ دِيــــــنِي وَ خَوَاتِيـــــمِ
عَمَلِي وَ قَلْبِي لِقَلْبِكُمْ سِلْمٌ وَ أَمْرِي لِأَمْرِكُمْ مُتَّبِعٌ وَ
نُصْرَتِي لَكُمْ مُعَدَّةٌ حَتَّى يَأْذَنَ اللَّهُ لَكُمْ فَمَعَكُمْ مَعَكُمْ لا
مَعَ عَدُوِّكُمْ صَلَوَاتُ الـــــــــــــــلَّهِ عَلَيْكُمْ وَ عَلَى أَرْوَاحِكُمْ وَ
أَجْسَادِكُمْ [أَجْسَامِكُمْ ] وَ شَاهِدِكُمْ وَ غَائِبِكُمْ وَ ظَاهِرِكُمْ
وَ بَاطِنِكُمْ آمِيــــــــــــــــــــــــــــــــــنَ رَبَّ الْعَالَمِيــــــــــــــــــــــــــــــــــنَ.
پــس دو ركــعت نــماز مــیخوانى و بــه آنـچه مـیخواهى
دعا میكنى و برمیگردى.


دلتنگ فرج

تسلیت

عرض سلام و ادب به شما عزیزان ، به شما خوبان، به شما دلتنگان فرج یار ، وبه شمایان که تا نام مبارک دختر شاه حضرت بی بی جان رقیه میاید همانند دریا خروشان میشوید وامواجتان به تلاطم برمیخیزد که همان لحضه اگر آنانی که وی را به شهادت رساندند باشند توسط موجهایتان نیست ونابود میشوند .میخواهم به نماینگی شما عرض نمایم :: ای فدای چهره زهراییت
جان، فدای این همه زیباییت
تا تویی مه پاره سلطان عشق
هر نگاهت، گشته چون دیوان عشق
ای نگاه عرشیت عشق آفرین
تار مویی از سرت حبل المتین

سالرز شهادت سه سالۀ حضرت اباعبدالله الحسین {ع}را به حضزت دوست وبه پدر ومادرش وبه حضر امیر ع وبه حضرت زهرا سلاتم اله علیها تعذیت عرض مینمایم . مدیریت پوررجب

گریه کردم
گریه کردم بس که از داغ تو بیمارم حسین(ع)
تار می بیند دو چشمانِ عزادارم حسین(ع)
می نشیند با شروعِ روضه چشمانم به اشک
تا ابد این رزق را از مادرت دارم حسین(ع)
پای کارت ایستادم! چون بدون فوتِ وقت-
آمدی! تا که گره افتاد در کارم حسین(ع)
دست هایت را رها کردم، زمین خوردم! ببخش…
بد نمک نشناسم آقا، سهل انگارم حسین(ع)
جا نمانم! این بلا از هر بلایی بدتر است
جا نمانم اربعین! مشتاقِ دیدارم حسین(ع)
مشکلات من فقط کنج حرم حل میشود
دعوتم کن کربلا! خیلی گرفتارم حسین(ع)
جانِ آن خواهر که با دستانِ بسته رفت و گفت:
راهیِ دروازۂ ساعات و بازارم حسین(ع)
سنگباران بود و نامحرم! خدا صبرش دهد
گفت چشم از چشمهایت برنمیدارم حسین(ع)!
مرضیه عاطفی

عبد توام اگر زکرم باورم کنی
پا بر سرم بنه کـه زعالم سرم کنی
یا همچو شمع سوخته کن قطره قطره آب
یا شعله اي ببخش کـه خاکسترم کنی
عمری بـه زخم هاي تنت گریه کرده ام
تا وقت مرگ خنده بـه چشم ترم کنی
خار رهم مگر بـه نگاه تـو گل شوم
خاک در توام تـو مگر گوهرم کنی
یک عمر سائل دراین خانه بوده ام
حاشا کـه وقت مرگ جدا زین درم کنی
تنها شرابِ روح مـن از جام چشم توست
چشمی گشا کـه مست از این ساغرم کنی
یک عمر دوختم بـه نگاه تـو چشم خویش
تا یک نگاه در نگه آخرم کنی
از ذره کمترم تـو توانی بـه یک نگاه
برتر زآفتابِ جهان پرورم کنی
هرگز بجز در تـو دری را نمیزنم
اي وای اگر گدای در دیگرم کنی
مـن میثمم امید کـه محشور از کرم
با میثم علی بـه صفِ محشرم کنی

شعر غلامرضا سازگار به مناسبت روز سوم محرم
امشب که با تو انس به ویران گرفته ام
ویرانه را به جای گلستان گرفته ام

امشب شب مبارک قدر است و من تو را
بر روی دست خویش چو قرآن گرفته ام

پاداش تشنه کامی و اجر گرسنگی
گل بوسه ایست کز لب عطشان گرفته ام

از بس که پابرهنه به صحرا دویده ام
یک باغ گل زخار مغیلان گرفته ام

از میزبانی ام خجلم سفره ام تهی ست
نان نیست جان زمقدم مهمان گرفته ام

زهرا به چادرش زعلی می‌گرفت رو
من از تو رو به موی پریشان گرفته ام

من بلبل حسینم و افتادم از نوا.
چون جغد، آشیانه به ویران گرفته ام

بر داغدیده شاخۀ گل هدیه می‌برند
من جای گل، سرِ تو به دامان گرفته ام

(میثم) مدار خوف زموج بلا که من
دست تو را به دامن طوفان گرفته ام

ملیکه‌ی تموم عالمِین
دلم‌و برده بین‌الحرمین
دلم‌و دادم از بچگیم
دست رقیه‌ی بنتُ الحسین
دنیا رقیه، عقبا رقیه
تکرار بی‌بی زهرا رقیه
دل مست جامت ، هستم غلامت
زده دلم رو عباس به نامت
در حیرتم از قدر و مقامت
هردم ملائک میدن سلامت
«رقیه رقیه رقیه
رقیه رقیه رقیه»
هرچی بگم از کَرَم کمه
لطف تو شاملِ دوعالمه
خدا میدونه که امید من
به شب سوم محرمه
دریا رقیه ، غوغا رقیه
شور دل من، جان یارقیه
روح کرامت، داری شهامت
تو شام و کوفه، کردی قیامت
شاگرد زینب، در استقامت
ای خطبه‌خوانِ شأن امامت
«رقیه رقیه رقیه
رقیه رقیه رقیه»
ساقی ساقی شراب غم بده
اذن ورود به حرم بده
دست گدایی‌مو نگاه بکن
روزی‌مو زیر این عَلَم بده
محشر اباالفضل، سرور اباالفضل
آیینه‌دارِ حیدر اباللفضل
سردار ابالفضل، دلدار ابالفضل
ای دلبر مَه ‌رخسار ابالفضل
ای مرتضی در تکرار ابالفضل
مانند حیدرْ کرّار ابالفضل
«ابالفضل ابالفضل ابالفضل
ابالفضل ابالفضل ابالفضل»

شعر حسین واعظی به مناسبت روز سوم محرم
روزی صنوبر بودم حالا دگر بیدم
رعشه گرفته دست هایم بس که لرزیدم

گر چه کدر کرده است دستی روی ماهم را.
اما به شب‌های خرابه باز تابیدم

دل داشتم من هم چرا آنگونه رفتی تو
با خود نگفتی دختر خود را نبوسیدم؟!

کار من از گریه گذشته وضعیت این است…
خندید یک دختر به من، من نیز خندیدم

مردم، ولی هرگز به روی خود نیاوردم
از تو چه پنهان من سرت را زیر پا دیدم

عمه خدا خیرش دهد خیلی مراقب بود.
عمه حواسش بود آن روزی که ترسیدم ..

حتی غلامان می‌شناسندم به چهره، آه
در کوچه برده فروشان بس که چرخیدم

مانند هم روز و شبم تار است این مدت
با گریه از جا پاشدم با درد خوابیدم


زندگینامه و سرگذشت غم انگیز حضرت رقیه (س)

حضرت رقیه (س) دختر امام حسین (ع) است. در حادثه کربلا، با وجود سن کمی که داشت سختی ها و تلخی های زیادی را تحمل نمود. با ما همراه باشید تا شما را با زندگینامه حضرت رقیه (س) آشنا نماییم.
زندگینامه حضرت رقیه (س)
کلمه رقیّه، در اصل از ارتقاء به معنى صعود به طرف بالا و ترقّى است. این نام قبل از اسلام نیز وجود داشته، مثلا نام یکى از دختران هاشم جد دوم پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) رقیّه بوده است، که عمه پدر رسول خدا رقیّه مى شود.
برخی منابع می گویند حضرت رقیّه (سلام الله علیها) سه سال و در برخی منابع پنج سال یا هفت سال داشت و در شام وفات کرد.
اما ذکر نشدن نام حضرت رقیّه در کتب حدیث قدیم هرگز دلیل نبودن چنین دخترى براى امام حسین (علیه السلام) نخواهد بود، چنانکه عدم ثبت بسیارى از جزئیات ماجراى عاشورا و حوادث کربلا و پس از کربلا در مورد اسیران، در کتاب هاى مربوطه، دلیل آن نمى شود که بیش از آنچه درباره کربلا و حوادث اسارت آن نوشته شده وجود نداشته است.

سرگذشت حضرت رقیه (س)
پدر حضرت رقیّه (س)
پدر بزرگوار حضرت رقیّه (سلام الله علیها)، امام عظیم، حسین بن على معروف تر از آن است که نیاز به توصیف و معرّفى داشته باشد.
مادر حضرت رقیه (س)
بر اساس نوشته‏‌های بعضی کتاب‏ های تاریخی، نام مادر حضرت رقیه (سلام الله علیها)، امّ اسحاق است که پیش‏‌تر همسر امام حسن مجتبی (علیه‏ السلام) بوده و پس از شهادت ایشان، به وصیت امام حسن (علیه‏ السلام) به عقد امام حسین (علیه ‏السلام) درآمده است.
مادر حضرت رقیه (سلام الله علیها) از بانوان بزرگ و با فضیلت اسلام به شمار می‌‏آید. بنا به گفته شیخ مفید در کتاب الارشاد، کنیه ایشان بنت طلحه است. نام مادر حضرت رقیه (سلام الله علیها) در بعضی کتاب‏ ها، ام ‏جعفر قضاعیّه آمده است، ولی دلیل محکمی در این باره در دست نیست.

هم چنین نویسنده معالی السبطین، مادر حضرت رقیه (سلام الله علیها) را شاه زنان؛ دختر یزدگرد سوم پادشاه ایرانی، معرفی می ‏کند که در حمله مسلمانان به ایران اسیر شده بود. وی به ازدواج امام حسین (علیه‏ السلام) درآمد و مادر گرامی حضرت امام سجاد (علیه‏ السلام) نیز به شمار می ‏آید.
این مطلب از نظر تاریخ نویسان معاصر پذیرفته نشده؛ زیرا ایشان هنگام تولد امام سجاد (علیه‏ السلام) از دنیا رفته و تاریخ درگذشت او را ۲۳ سال پیش از واقعه کربلا، یعنی در سال ۳۷ ه.ق دانسته ‏اند.
از این رو، امکان ندارد او مادر کودکی باشد که در فاصله سه یا چهار سال پیش از حادثه کربلا به دنیا آمده باشد. این مسأله تنها در یک صورت قابل حل می ‏باشد که بگوییم شاه زنان کسی غیر از شهربانو مادر امام سجاد (علیه ‏السلام) است.
حضرت رقیه (سلام الله علیها) در عاشورا
در بعضى روایات آمده است: حضرت سکینه (سلام الله علیها) در روز عاشورا به خواهر سه ساله اى (که به احتمال قوى همان رقیه (سلام الله علیها) باشد) گفت: «بیا دامن پدر را بگیریم و نگذاریم برود کشته بشود.»

امام حسین (علیه السلام) با شنیدن این سخن بسیار اشک ریخت و آنگاه حضرت رقیه (سلام الله علیها) صدا زد: «بابا! مانعت نمى شوم. صبر کن تا تو را ببینم » امام حسین (علیه السلام) او را در آغوش گرفت و لب هاى خشکیده اش را بوسید.
در این هنگام آن نازدانه ندا در داد که العطش العطش، فان الظما قدا احرقنى. بابا بسیار تشنه ام، شدت تشنگى جگرم را آتش زده است. امام حسین (علیه السلام) به او فرمود «کنار خیمه بنشین تا براى تو آب بیاورم»
آنگاه امام حسین (علیه السلام) برخاست تا به سوى میدان برود، باز هم رقیه دامن پدر را گرفت و با گریه گفت: یا ابه این تمضى عنا ؟ بابا جان کجا مى روى ؟ چرا از ما بریده اى ؟ امام (علیه السلام) یک بار دیگر او را در آغوش گرفت و آرام کرد و سپس با دلى پر خون از او جدا شد.
حضرت رقیه (س) در شب شام غریبان
در شب شام غریبان، حضرت زینب (سلام الله علیها) زیر خیمه نیم سوخته، اندکى خوابید. در عالم خواب مادرش، حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) را دید. عرض کرد: مادر جان، آیا از حال ما خبر دارى ؟
حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) فرمود: تاب شنیدن ندارم. حضرت زینب (سلام الله علیها) عرض کرد: پس شکوه ام را به چه کسى بگویم ؟ حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) فرمود: « من خود هنگامى که سر از بدن فرزندم حسین (علیه السلام) جدا مى کردند، حاضر بودم. اکنون برخیز و رقیه (علیه السلام) را پیدا کن»
حضرت زینب (سلام الله علیها) برخاست. هر چه صدا زد، حضرت رقیه (سلام الله علیها) را نیافت. با خواهرش ام کلثوم (سلام الله علیها) در حالیکه گریه مى کردند و ناله سر مى دادند، از خیمه بیرون آمدند و به جستجو پرداختند، تا اینکه نزدیک قتلگاه صداى او را شنیدند.
آمدند کنار بدن هاى پاره پاره، دیدند رقیه (سلام الله علیها) خود را روى پیکر مطهر پدر افکنده، در حالیکه دستهایش را به سینه پدر چسبانیده است درد دل مى کند.
حضرت زینب (سلام الله علیها) او را نوازش داد. در این وقت سکینه (سلام الله علیها) نیز آمد و با هم به خیمه بازگشتند. در مسیر راه، سکینه (سلام الله علیها) از رقیه (سلام الله علیها) پرسید: چگونه پیکر پدر را جستى ؟ او پاسخ داد: آن قدر پدر پدر کردم که ناگاه صداى پدرم را شنیدم که فرمود: بیا اینجا، من در اینجا هستم.
شهادت حضرت رقیه (س)
درمورد چگونگی رحلت حضرت رقیه (س) روایات زیادی وجود دارد. اما یکی از این روایات این است که طاهر بن عبدالله دمشقى گوید: من ندیم آن لعین (یزید) بودم و اکثر شبها براى او صحبت مى کردم و او را مشغول مى نمودم.
شبى نزد آن ملعون بودم و قدرى هم از شب گذشته بود، پس به من گفت: اى طاهر! امشب وحشت بر من غالب است و قلبم در تپش افتاده و دلم از غصه و حزن پر شده، بسیار اندوه و غصه دارم که حالت نشستن و صحبت کردن ندارم.
بیا سر من را در دامن گیر. طاهر گوید: من سر نحس او را در دامن گرفتم. آن لعین به خواب رفت و سر نورانى سیدالشهدا (علیه السلام) در آن وقت در طشت طلا در مقابل ما بود.
چون ساعتى گذشت دیدم که ناگهان صدای حرم محترم امام حسین (علیه السلام) از خرابه بلند شد. آن لعین در خواب و من در اندوه بودم، که آیا چه ظلم و ستم بود که یزید بدماب به اولاد بوتراب نمود ؟


پدر حضرت رقیّه (س)
پدر بزرگوار حضرت رقیّه (سلام الله علیها)، امام عظیم، حسین بن على معروف تر از آن است که نیاز به توصیف و معرّفى داشته باشد.
مادر حضرت رقیه (س)
بر اساس نوشته‏‌های بعضی کتاب‏ های تاریخی، نام مادر حضرت رقیه (سلام الله علیها)، امّ اسحاق است که پیش‏‌تر همسر امام حسن مجتبی (علیه‏ السلام) بوده و پس از شهادت ایشان، به وصیت امام حسن (علیه‏ السلام) به عقد امام حسین (علیه ‏السلام) درآمده است.
مادر حضرت رقیه (سلام الله علیها) از بانوان بزرگ و با فضیلت اسلام به شمار می‌‏آید. بنا به گفته شیخ مفید در کتاب الارشاد، کنیه ایشان بنت طلحه است. نام مادر حضرت رقیه (سلام الله علیها) در بعضی کتاب‏ ها، ام ‏جعفر قضاعیّه آمده است، ولی دلیل محکمی در این باره در دست نیست.
هم چنین نویسنده معالی السبطین، مادر حضرت رقیه (سلام الله علیها) را شاه زنان؛ دختر یزدگرد سوم پادشاه ایرانی، معرفی می ‏کند که در حمله مسلمانان به ایران اسیر شده بود. وی به ازدواج امام حسین (علیه‏ السلام) درآمد و مادر گرامی حضرت امام سجاد (علیه‏ السلام) نیز به شمار می ‏آید.
این مطلب از نظر تاریخ نویسان معاصر پذیرفته نشده؛ زیرا ایشان هنگام تولد امام سجاد (علیه‏ السلام) از دنیا رفته و تاریخ درگذشت او را ۲۳ سال پیش از واقعه کربلا، یعنی در سال ۳۷ ه.ق دانسته ‏اند.

از این رو، امکان ندارد او مادر کودکی باشد که در فاصله سه یا چهار سال پیش از حادثه کربلا به دنیا آمده باشد. این مسأله تنها در یک صورت قابل حل می ‏باشد که بگوییم شاه زنان کسی غیر از شهربانو مادر امام سجاد (علیه ‏السلام) است.
حضرت رقیه (سلام الله علیها) در عاشورا
در بعضى روایات آمده است: حضرت سکینه (سلام الله علیها) در روز عاشورا به خواهر سه ساله اى (که به احتمال قوى همان رقیه (سلام الله علیها) باشد) گفت: «بیا دامن پدر را بگیریم و نگذاریم برود کشته بشود.»
امام حسین (علیه السلام) با شنیدن این سخن بسیار اشک ریخت و آنگاه حضرت رقیه (سلام الله علیها) صدا زد: «بابا! مانعت نمى شوم. صبر کن تا تو را ببینم » امام حسین (علیه السلام) او را در آغوش گرفت و لب هاى خشکیده اش را بوسید.
در این هنگام آن نازدانه ندا در داد که العطش العطش، فان الظما قدا احرقنى. بابا بسیار تشنه ام، شدت تشنگى جگرم را آتش زده است. امام حسین (علیه السلام) به او فرمود «کنار خیمه بنشین تا براى تو آب بیاورم»
آنگاه امام حسین (علیه السلام) برخاست تا به سوى میدان برود، باز هم رقیه دامن پدر را گرفت و با گریه گفت: یا ابه این تمضى عنا ؟ بابا جان کجا مى روى ؟ چرا از ما بریده اى ؟ امام (علیه السلام) یک بار دیگر او را در آغوش گرفت و آرام کرد و سپس با دلى پر خون از او جدا شد.


در شب شام غریبان، حضرت زینب (سلام الله علیها) زیر خیمه نیم سوخته، اندکى خوابید. در عالم خواب مادرش، حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) را دید. عرض کرد: مادر جان، آیا از حال ما خبر دارى ؟
حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) فرمود: تاب شنیدن ندارم. حضرت زینب (سلام الله علیها) عرض کرد: پس شکوه ام را به چه کسى بگویم ؟ حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) فرمود: « من خود هنگامى که سر از بدن فرزندم حسین (علیه السلام) جدا مى کردند، حاضر بودم. اکنون برخیز و رقیه (علیه السلام) را پیدا کن»
حضرت زینب (سلام الله علیها) برخاست. هر چه صدا زد، حضرت رقیه (سلام الله علیها) را نیافت. با خواهرش ام کلثوم (سلام الله علیها) در حالیکه گریه مى کردند و ناله سر مى دادند، از خیمه بیرون آمدند و به جستجو پرداختند، تا اینکه نزدیک قتلگاه صداى او را شنیدند.
آمدند کنار بدن هاى پاره پاره، دیدند رقیه (سلام الله علیها) خود را روى پیکر مطهر پدر افکنده، در حالیکه دستهایش را به سینه پدر چسبانیده است درد دل مى کند.
حضرت زینب (سلام الله علیها) او را نوازش داد. در این وقت سکینه (سلام الله علیها) نیز آمد و با هم به خیمه بازگشتند. در مسیر راه، سکینه (سلام الله علیها) از رقیه (سلام الله علیها) پرسید: چگونه پیکر پدر را جستى ؟ او پاسخ داد: آن قدر پدر پدر کردم که ناگاه صداى پدرم را شنیدم که فرمود: بیا اینجا، من در اینجا هستم.


شرح زندگانی حضرت رقیه (س)
رحلت حضرت رقیه (س)
درمورد چگونگی رحلت حضرت رقیه (س) روایات زیادی وجود دارد. اما یکی از این روایات این است که طاهر بن عبدالله دمشقى گوید: من ندیم آن لعین (یزید) بودم و اکثر شبها براى او صحبت مى کردم و او را مشغول مى نمودم.
شبى نزد آن ملعون بودم و قدرى هم از شب گذشته بود، پس به من گفت: اى طاهر! امشب وحشت بر من غالب است و قلبم در تپش افتاده و دلم از غصه و حزن پر شده، بسیار اندوه و غصه دارم که حالت نشستن و صحبت کردن ندارم.
بیا سر من را در دامن گیر. طاهر گوید: من سر نحس او را در دامن گرفتم. آن لعین به خواب رفت و سر نورانى سیدالشهدا (علیه السلام) در آن وقت در طشت طلا در مقابل ما بود.
چون ساعتى گذشت دیدم که ناگهان صدای حرم محترم امام حسین (علیه السلام) از خرابه بلند شد. آن لعین در خواب و من در اندوه بودم، که آیا چه ظلم و ستم بود که یزید بدماب به اولاد بوتراب نمود ؟
به طرف طشت نظر کرده دیدم که از چشم هاى امام حسین (علیه السلام) اشک جارى شده است، تعجب کردم، پس دیدم آن سر انور به قدر چهار ذراع گویا بلند شد و لب هاى مبارکش به حرکت آمده و آواز اندوهناک و ضعیفى از آن دهان معجز بیان بلند گردید که مى گفت:
«اللهم هولا اولادنا و اکبادنا و هولا اصحابنا» یعنى خداوندا، اینان اولاد و جگر گوشه من هستند و این ها اصحاب منند. طاهر گوید: چون این حال را از آن حضرت مشاهده کردم وحشت و دهشت بر من غلبه کرد. شروع به گریه کردن کردم.
به بالاى عمارت یزید آمدم که خرابه در پشت آن عمارت بود، خیال مى کردم شاید یکى از اهل بیت رسول خدا (صلى الله علیه و آله) فوت شده که مرگ او باعث این همه ناله و ندبه شده است.
وقتى بالاى قصر رسیدم دیدم تمامى اهل بیت اطهار (علیهم السلام) طفل صغیرى را در میان گرفته اند و آن دختر، خاک بر سر مى ریزد و با ناله و فغان مى گوید:
«یا عمتى و یا اخت ابى این ابى این ابى». یعنى : اى عمه، واى خواهر پدر بزرگوار من، کجاست پدر من ؟ کجاست پدر من ؟ آنها را صدا زدم و از ایشان پرسیدم که چه پیش آمده که باعث این همه ناله و گریه شده است ؟
گفتند: اى مرد، طفل صغیر سیدالشهدا (علیه السلام) پدرش را در خواب دیده و اینک بیدار شده و از ما پدر خود را مى خواهد، هر چه به وى تسلى مى دهیم آرام نمى گیرد.
طاهر گوید: بعد از مشاهده این احوال دردناک، پیش یزید برگشتم. دیدم آن بدبخت بیدار شده به طرف آن سر، سر حسین بن على (علیه السلام) نگاه مى کند، و از کثرت وحشت و دهشت و خوف و خشیت، مانند برگ بید بر خود مى لرزد.
در آن اثنا سر اطهر آن مولا به طرف یزید متوجه شده فرمود: اى پسر معاویه، من در حق تو چه بدى کرده بودم که تو با من این ستم و ظلم نمودى و اهل بیتم را در خرابه جا دادى ؟ سر مبارک شریف آن حضرت به سوى خداوند خبیر و لطیف توجه نموده و گفت: خداوندا، از یزید به کیفر رفتارى که با من کرده و به من و اهل بیت من ظلم نموده انتقام بگیر.
وقتى یزید این را شنید بدنش به لرزه در آمد و نزدیک بود که بندهایش از یکدیگر بگسلد.
پس از من سبب گریه اهل بیت (علیهم السلام) را پرسید و سر آن حضرت را به خرابه نزد آن صغیره فرستاد و گفت: سر را نزد آن صغیره بگذارید، باشد که با دیدن آن تسلى یابد.
ملازمان یزید سر حضرت سیدالشهدا (علیه السلام) را برداشته به در خرابه آمدند. چون اهل بیت دانستند که سر امام حسین (علیه السلام) را آورده اند، تماما به استقبال آن سر شتافتند و سر امام حسین (علیه السلام) را از ایشان گرفته و اساس ماتم را از سر گرفتند، بویژه زینب کبرى (سلام الله علیها) که پروانه وار به دور آن شمع محفل نبوت مى گردید.

پس چون نظر حضرت رقیه (س) بر سر مبارک افتاد پرسید: این سر کیست ؟ گفتند: این، سر مبارک پدر توست. پس آن مظلومه آن سر مبارک را از طشت برداشت و در برگرفت.
شروع به گریستن نمود و گفت: پدر جان، کاش من فداى تو مى شدم، کاش قبل از امروز کور و نابینا بودم، و کاش مى مردم و در زیر خاک مى بودم و نمى دیدم محاسن مبارک تو به خون خضاب شده است. پس این مظلومه دهان خود را بر دهان پدر بزرگوار خود گذاشت و آن قدر گریست که بیهوش شد.
چون اهل بیت (علیهم السلام) آن صغیره را حرکت دادند، دیدند که روح مقدسش از دنیا مفارقت کرده و در آشیان قدس در کناره جده اش فاطمه زهرا (سلام الله علیها) آرمیده است.

حرم حضرت رقیه (س) کجاست ؟

حرم حضرت رقیه (س) و تبلیغ دین
به یمن حضور این مخدره بزرگوار در قلب حکومت امویان، راه گم‌کردگان طریق ولایت به سمت اهل بیت هدایت می‌شوند و مَثَل آن شهید خردسال همانند مناری است که انسان‌های سرگردان را نجات می‌دهد.
همچنین از اثرات وجودی حضرت رقیه (س) کم اثر شدن جنایاتی بود که معاویه ملعون در حق اسلام انجام داد؛ زیرا مرقد آن مخده تبدیل به مرکزی برای تبلیغ شیعیان شد.
زیارت حضرت رقیه (س)
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا سَیِّدَتَنـا رُقَیَّةَ، عَلَیْکِ التَّحِیَّةُ وَاَلسَّلامُ وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَکاتُهُ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یـا بِنْتَ رَسُولِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یـا بِنْتَ اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ عَلِیِّ بْنِ اَبی طالِبِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ فاطِمَةَ الزَّهْراءِ سَیِّدَةِ نِسـاءِ الْعالَمینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ خَدیجَةَ الْکُبْری اُمِّ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ وَلِیِّ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا اُخْتَ وَلِیِّ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ الْحُسَیْنِ الشَّهیدِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا الصِّدّیقَةُ الشَّهیدَةِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا الرَّضِیَّةُ الْمَرْضِیَّةُ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا التَّقیّةُ النَّقیَّةُ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا الزَّکِیَّةُ الْفاضِلَةُ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا الْمَظْلُومَةُ الْبَهِیَّةُ، صَلَّی اللهُ عَلَیْکِ وَعَلی رُوحِکِ وَبَدَنِکِ، فَجَعَلَ اللهُ مَنْزِلَکِ وَمَاْواکِ فِی الْجَنَّةِ مَعَ آبائِکِ وَاَجْدادِکِ، الطَّیِّبینَ الطّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَی الدّارِ، وَعَلَی الْمَلائِکَةِ الْحـافّینَ حَوْلَ حَرَمِکِ الشَّریفِ، وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَکاتُهُ، وَصَلَّی اللهُ عَلی سَیِّدِنا مُحَمَّد وَآلِهِ الطَّیِّبینَ الطّاهِرینَ وَسَلَّمَ تَسْلیماً بِرَحْمَتِکَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ.

دخیل هر خم مویش همه دندانه ها یک یک
شکسته در خم زلف چلیپا شانه ها یک یک
صف محشر مثالی باشد از تمثیل قربانگاه
برایت بال و پر آورده پس پروانه ها یک یک
نمازت را نیا مسجد که بالا میرود نرخِ
جنون و مستی و حیرانی دیوانه ها یک یک
اگر مجنون و لیلی داشتند افسانه ای حتما
تو و هر عاشقت دارید پس افسانه ها یک یک
جمالت جلوه فرمود و همه بت ها شروع کردند
به تخریب خود وسقف همه بت خانه ها یک یک
×××
تو هرجا پاگذاری میوه انگور میروید
رطب حتی به یمن تو ز خاک شور میروید
تجلی صفات عشق در ادوار تاریخی!
از عشقت دار عاشق کش نه که منصور میروید
به این وادی بدان این را که از لطف شهنشاهش
عصای موسوی از دست های مور میروید
اگر یک شعله از یک کوه موسی را هدایت کرد
تو پس رب منی از صحن تو صد طور میروید
طلا یا خشت خشتی از عسل داری به ایوانت
گمانم کندوی شهدست از آن زنبور میروید
چنان عشقی ز خاک تو به دل دارد که این عاشق
پس از مرگش فقط درّ نجف ازگور میروید
چنان مست است خاک تربتت دیدم که می در دست
خود انگور هم از خاک تو مخمور میروید
××××
…و خاک از اشک ها گل شد سپس ساغر به دست آمد
درونش ریخت عشق و بعد از آن گوهر به دست آمد
تمام کهکشان ها دور تمثال تو چرخیدند
طوافی ساختند و دور تو محور به دست آمد
ملائک بالهاشان را برای تو سکو کردند
جلوست برکت آورد و چنین منبر به دست آمد
گِلی گندیده بودیم و کسی خاک قدومت را
به روی جسم ما پاشید و یک پیکر به دست آمد
خدا در آینه خود را که دید و خیره در خود شد
به آیینه دمید و جانِ جان حیدر به دست آمد
به دنبال تو افتادند مجنون ها سپس یک یک
غلامانی شبیه حضرت قنبر به دست آمد
ببوسد دست و پای مادرش را هر که حیدر داشت
که حب حیدر از پاکی هر مادر به دست آمد
محمود شهرستانی

دختر شاهم و زیبایی دنیا با من
شاه بانوی شکوه غزل دریا من
ماه ، هرشب به خدا خواب مرا می بیند
غیر آغوش اباالفضل ندارم جا من
عمه هربار گذشت از بغلم نازم کرد
ناز دارم به همه قافله دامن دامن
می شود رد و بدل بین پدر-دخترها
حرفهای در ِگوشی که فقط بابا-من…
دور از چشم همه گفته ، نگاهم اصلا”
ذره ای مو نزند با نگه زهرا من
ناز ِدختر بُوَدَش مشتری ِ دست به نقد
فرق بسیار بود بین پسرها تا من
به بلندای سر ِ دوش عمویم هستم
باز خوشبخت ترین دختر این دنیا من
سائل ِ طاقچه ی خانه ی ما بود بهشت
گوشه ی باغچه ی خانه ی ما بود بهشت
خیمه ها بعد اباالفضل و تو غوغا شده بود
شعله از هر طرفی بعد تو بر پا شده بود
وسط معرکه یک دسته ز گیسویم سوخت
موی آشفته ام از سوختگی وا شده بود
مردها تا که نفس داشته با حرص زدند
نوبتی شد زدنم ، نوبت زنها شده بود
صف به صف بر تن من سجده نموده شلاق
بدنم دور ز چشم تو مصلا شده بود
شمر ِ وامانده در این جا دهنش وامانده
این همه زخم چگونه به تنم جا شده بود
تو نبودی که ببینی چه کشیدم بابا
سر ِ سیلی زدنم معرکه بر پا شده بود
وقت جا ماندن ِ از قافله سیلی که زدند
سبب خردی دندان ثنایا شده بود
صورت هیچ کس از من نبود سوخته تر
مویی از موی من اصلا”نبود سوخته تر
دو سه روزی است کسی شانه به مویم نزده
تشنه ام هیچ کسی حرف سبویم نزده
با عمو پیش خودم قهر دروغی کردم
چند وقتی ست که او بوسه به رویم نزده
آب می ریزم و خونابه از آن می ریزد
لطمه این لخته خون ها به وضویم نزده؟
ضجر پررو شده ، زیرا که مرا تا امروز
هیچ کس رو به روی چشم عمویم نزده
بسکه فریاد زدم ، رفته صدایم انگار
ناله ام لطمه به حنجر،به گلویم نزده؟
گریه ام باعث شلاق ِ به عمه شده بود
اصلا”او-جان تو- یک بار به رویم نزده
راستش از تو چه پنهان که عمو غمگین است
تا بپرسد که زده؟ زود بگویم نزده
میهمانم شدی و باز توانم دادی
از تو شرمنده ام ای سر به زمین افتادی
محمد عظیمی

جاموند از بقیه، یه سه ساله دختر
میره یه یهودی به دنبال دختر
یکی نیست بگه این چی کار با تو داره؟
مگه یه سه ساله چقد تاب میاره؟
رسید خیلی بد زد، با مشت و لگد زد
نه تنها فقط اون، که هرکی اومد زد
همون دستایی که علی اکبرو زد
حالا روزی صد مرتبه دخترو زد
آخه چی بوده جرمش که
اینجور چشاش پر از اشکه
چشمش به صاحب مشکه
یه غم‌دیده دختر ، بی‌یار و بی‌همدم
دستاشو میبنده، یه مرد نامحرم
روزا توی بازار، شبا تو خرابه
مگه جای دختر تو بزم شرابه؟
الان خوبه عمه میگیره چشامو
نمیبینه چوب زد لبای بابامو
ولی آخرش چی!؟ آخر که میبینه
سر بابا جونش روو پاش که میشینه
زینب ترسش فقط همینه
دختر پیش باباش نشینه
جای چوبو رو لب نبینه
سرو وارد خرابه کردن، گذاشتن جلوی این سه ساله؛ حرفایی این سه ساله با این سر زده، نگفتنیه، کار باهاش ندارم.
اما یه حرفایی زده؛
گفت بابا چرا اینحوریه سرت؟!
سؤال شده برام! مگه قبل شهر شام تو دِیرِ راهب این سر رو راهب مسیحی با گلاب شستشو نداد؟!
با گلاب که شستشو داد همه‌ی زخم‌ها رو پاک کرد.
من دیدم سرت خیلی تمیز شده بود. اصلا زخم بهش نبود. اما الان که سرتو جلوم گذاشتن میبینم لبات خونیه، دندونات شکسته‌ست...
حالا فهمیدم بابا
دیروز تو مجلس اون نامرد قدّم نمی‌رسید، اما میدیدم این چوب بالا میرفت دستای عمه‌م هم بالا میرفت، چوب که پایین میومد دستای عمه‌م هم به صورتش میخورد....
حالا فهمیدم با سرت چی کار کردن...
حسین....

بی خبر آمدی از راه فدای سر تو
ای به قربان سر بی بدنت دختر تو
سوختی کم شده از وسعت بال و پرتو
به روی دامن من ریخته خاکستر تو

کاملت برده ولی مختصرت آورده
نیزه گردی چه بلایی به سرت آورده
گفتم آن شب که نباید تو به صحرا بروی
بی خداحافظی از عمه و از ما بروی
اصلا ای سر چه نیازیست که تنها بروی
درخورت نیست به مهمانی نی ها بروی
دست به دست رسیدی به تنور خولی
بشکند جای سرت کاش غرور خولی
سرت آرام گرفته ست مراقب دارد
بغلش کرده ام و جای مناسب دارد
این لب قاری عشق است مناقب دارد
خیزران خورده اگر، بوسه ی واجب دارد
گفتم ای کاش پدر بشکند آن چوب، نشد
بشکند دست یزید آه لبت خوب نشد
بگو از روشنی پرتوی نورت چه خبر ؟
بگو از کوفه که شد مست حضورت چه خبر؟
بگو از شام، از آن راه عبورت چه خبر؟
از شکسته شدن سرو غرورت چه خبر؟
بگذریم از من و عمه چه خبر ، گریه نکن
قول دادیم بخندیم پدر ،گریه نکن
من خجالت زده از روی به هم ریخته ام
جای زخم است به ابروی به هم ریخته ام
به همم ریخته گیسوی به هم ریخته ام
ای پدر این تو و این موی به هم ریخته ام
دو سه روزیست به آشفتگی ام می خندند
نامرتب شده چون زندگی ام می خندند
من از آن دخترک قبل ندارم اثری
مایه ی دردسر عمه شدم باخبری
آمدی تا بکنی باز برایم پدری
بده یک قول به من زود مرا هم ببری
عمه از دست زمین خوردن من پیر شده
این سه ساله دگر از بودن خود سیر شده
گفته بودم برسی این گله را می گویم
درد جاماندن از قافله را می گویم
غصه ی پای پر از آبله را می گویم
خنده ها کرد به ما حرمله را می گویم
گله ها دارم از آن دست که احساس نداشت
آه از آن روز که این قافله عباس نداشت
ناصر دو دانگه

برام دعا کن بابا منم منو که یادته؟
چشاتو وا کن بابا منم منو که یادته؟
صدام گرفته بابا منم منو که یادته ؟
من و صدا کن بابا منم منو که یادته ؟
من همون رقیه ای هستم که
من و همیشه با لبخن رو زانهات مینشوندی
تو همون بابایِ من هستی که
شبی که خوابم نمیبرد برام قرآن میخوندی
مدینه کجا و ویرونه
دیگه سر اومده پیموده
بیا ماها رو ببر خونه
با پای پر ورمم درد سر حرمم
همه میگن خیلی شبیه مادرمم
من همون فرشته ای هستم که
براتو سجاده مینداخت وقتی وضو میگرفتی
تو همون بابا حسین هستی که
می گفتی با دیدن من به یاد زهرا میوفتی
چه خستگی چه سر دردر
روی نی من و نگام کردی
آخه چی میشه که برگردی
موهام سفید بابا منم منو که یادته ؟
قدم خمیده بابا منم منو که یادته ؟
چهرم کبوده بابا منم منو که یادته ؟
رنگم پریده بابا منم منو که یادته ؟
من همون سه ساله ای هستم که
بابام ومیخواستم اما سرش روی نیزه ها بود
تو همون شاه شهید هستی که
دور زن و بچه ی تو پر از نامحرما بود
نمی دونی که چی میگفتن
چه حرفایی بدی زد دشمن
حیـــــا ندارن اینا اصلا ...
ببین چه خستم بابا منم منو که یادته ؟
چقد شکستم بابا منم منو که یادته ؟
سنگینه گوشم بابا منم منو که یادته ؟
می لرزه دستم بابا منم منو که یادته ؟
تار میبینم سرم سنگینه
عجب دستی داشت خیر نبینه
بیابون بود و منِ سرگردون
با اون نامرده نامسلمون

برات حرف ندارم شما بفرمائید
به این بهانه نگاهی به ما بفرمائید
به وقت نافله صبح ای مسیحا دم
ز بختِ خفته، ملولم دعا بفرمائید
اگر قنوت گرفتی، بین آن به خودت
سفارش من وامانده را بفرمائید
هنوز خانه تکانی نکرده این دل من
و مانده‎ام که بیایی، کجا بفرمائید؟
نشسته‎ام سر راهت خودت بلندم کن
تکان نمی‎خورم از جا، تا بفرمائید
بخیل نیستم اما فقط مرا نه
تو را به خدا همه را با خدا بفرمائید
بگیر هرچه به من می‎دهند این مردم
مرا گداتر از هر گدا بفرمائید
لباس پاره به سائل چقدر می‎آید
لباس فقر به من عطا بفرمائید
بگیر مردم بیمار را مسیحا کن
بپیچ نسخه‎ی ما را شفا بفرمائید
مرا عوض کن عزیزم خدا عوض بدهد
به جای سنگ دلم را طلا بفرمایید
برای آمدنت احترام باید کرد
از این به بعد به جای بیا بفرمایید

عزیز فاطمه حالا که مادرت انجاست
اجازه سفر کربلا بفرمایید

علی اکبر لطیفیان

بابایی، عجب! سری به ما زدی!
بابایی، به دیدنم خوش اومدی
بابایی، مشکل غربتم رو حل کن
بابایی، یه دست بکش روی سرم
بابایی، موهام رو شونه کن یه‌کم
بابایی، یه بار دیگه منو بغل کن
خبر داری
دلم گرفته این شبا شدیداً
به زخم من همه نمک پاشیدن
چادرمو تو ازدحام کشیدن
میدونی، چرا دلم گرفته باز
میدونی، کسی منو بازی نداد
من میرم‌و بیا یه‌کم دنبال من کن
میدونی، به قامتم می‌خندیدن
میدونی، به لکنتم می‌خندیدن
باباجون، یه فکری هم به حال من کن
به روم نیار
درسته کل صورتم کبوده
این همه سیلی حق من نبوده
روسری‌مو یه بی‌حیا ربوده
مرا ببخش به مهمانی تو بر نخورَد
طبق به درد من و سفره‌ی سحر نخورد
غذا طلب ننمود‌م، مگر نمیدانی
رقیه هیچ به جز لقمه‌ی پدر نخورد
دَمار از همه‌ی مردمش درآرم من
به شهر شام دوباره رَهَم اگر نخورد
همیشه چشم من از ازدحام می‌ترسید
که یک زمان تنم آنجا به یک نفر نخورد
بلد شدم بنویسم فرات، بابا، آب
و اِن یَکاد بخوان دخترت نظر نخورد

باباجون خسته‌ی راهم
که اعصابم بهم ریخته
چیزی نیست حال من خوبه
یه‌کم خوابم بهم ریخته
خوابم بهم ریخته ، اعصابم بهم ریخته
پاهامم آبله دارن ، نمی‌تونم بخوابم پس
حالم پریشونه ، آخه ویرونه ویرونه
اشکمو هی درآوردن ، باهام بازی نکرد هیچ‌کس
چشماتو نبند تا چشمامو نبندم
تو گریه نکن قول میدم که بخندم
«مَنِ الَّذیٖ اَیْتَمَنیٖ بابا بابا بابا بابا»
حالا که اومدی پیشم
بذا خلوت کنم با تو
بذا تعریف کنم بعدش
ببین من پیر شدم یا تو
من پیر شدم یا تو ، بذا خلوت کنم با تو
نگی من بی‌ادب بودم ، نگی این دختر عاشق نیست
گریه شده کارم ، اگه من دست به دیوارم
نمی‌تونم پاشم از جام ، پاهام پاهای سابق نیست
موهای تو سوخته ، موهای منم سوخت
تو آتیش خیمه ، کلّ بدنم سوخت
(چشماتو نبند تا چشمامو نبندم
تو گریه نکن قول میدم که بخندم)
«مَنِ الَّذیٖ اَیْتَمَنیٖ بابا بابا بابا بابا»
اون شب از روی اون ناقه
توی راه بین اون صحرا
بازی می‌کردم افتادم
اینقد غصه نخور بابا
غصه نخور بابا ، توی راه بین اون صحرا
یکی دستش تو تاریکی به گونه‌م خورده چیزی نیست
هیچ‌کس نمیدونه ، بپرس از عمه میدونه
یکی از من یه گوشواره امانت برده چیزی نیست
دندون تو افتاد ، تو تشت طلا- من...
دندونای شیریم ، باز در میان حتما
اصلا تو نگفتی ، من خسته و تنهام
تو اوج مصیبت ، بابایی‌مو میخوام
«مَنِ الَّذیٖ اَیْتَمَنیٖ بابا بابا بابا بابا»