پنجره زیباست اگربگذارند چشم مخصوص تماشاست ، اگر بگذارند من از اضحار نظرهای دلم فهمیدم عشق هم صاحب فتواست ، اگر بگذارند عاشورائیان إ عاشورا بر شما تعذیت باد دیوانه حسینم إ دیوانگی هم عالمی داره درقید جنونم و سر از پا نشناسم دیوانگی من به کسی ربط ندارد سالروز شهادت حضرت اباعبدالله الحسین وجمعی ازیاران باوفایش بر شما دلتنگان فرج یار تسلیت عرض نموده واز تمام شما خوبان التماس دعا دارم . دست حق یارتان . یاعلی مدیریت : پوررجب

زندگی‎نامه حضرت امام حسین (علیه السلام)
حضرت امام حسین (علیه السلام) سومین پیشوای شیعیان در سوم شعبان سال چهارم هجری قمری در مدینه منوره به دنیا آمد و در عاشورای سال ۶۱ هجری در کربلا به شهادت رسید.
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

السَّلامُ عَلَیْکَ یَا اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَی الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِنائِکَ عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللَّهِ اَبَداً
ما بَقیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُمْ
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
****
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ آدَمَ صَفْوَةِ اللَّهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ نُوحٍ نَبِيِّ اللَّهِ
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ إِبْرَاهِيمَ خَلِيلِ اللَّهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ مُوسَى كَلِيمِ اللَّهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ عِيسَى رُوحِ اللَّهِ
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ مُحَمَّدٍ حَبِيبِ اللَّهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ عليه السلام وَلِيِّ اللَّهِ‏
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ مُحَمَّدٍ الْمُصْطَفَى السَّلامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ عَلِيٍّ الْمُرْتَضَى السَّلامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ فَاطِمَةَ الزَّهْرَاءِ
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ خَدِيجَةَ الْكُبْرَى السَّلامُ عَلَيْكَ يَا ثَارَاللَّهِ وَ ابْنَ ثَارِهِ وَ الْوِتْرَ الْمَوْتُورَ
أَشْهَدُ أَنَّكَ قَدْ أَقَمْتَ الصَّلاةَ وَ آتَيْتَ الزَّكَاةَ وَ أَمَرْتَ بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَيْتَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ أَطَعْتَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ حَتَّى أَتَاكَ الْيَقِينُ
فَلَعَنَ اللَّهُ أُمَّةً قَتَلَتْكَ وَ لَعَنَ اللَّهُ أُمَّةً ظَلَمَتْكَ، وَ لَعَنَ اللَّهُ أُمَّةً سَمِعَتْ بِذَلِكَ فَرَضِيَتْ بِهِ
يَا مَوْلايَ يَا أَبَا عَبْدِاللَّهِ أَشْهَدُ أَنَّكَ كُنْتَ نُوراً فِي الْأَصْلابِ الشَّامِخَةِ وَ الْأَرْحَامِ الْمُطَهَّرَةِ
لَمْ تُنَجِّسْكَ الْجَاهِلِيَّةُ بِأَنْجَاسِهَا وَ لَمْ تُلْبِسْكَ مِنْ مُدْلَهِمَّاتِ ثِيَابِهَا
وَ أَشْهَدُ أَنَّكَ مِنْ دَعَائِمِ الدِّينِ وَ أَرْكَانِ الْمُؤْمِنِينَ وَ أَشْهَدُ أَنَّكَ الْإِمَامُ الْبَرُّ التَّقِيُّ الرَّضِيُّ الزَّكِيُّ الْهَادِي الْمَهْدِيُّ
وَ أَشْهَدُ أَنَّ الْأَئِمَّةَ مِنْ وُلْدِكَ كَلِمَةُ التَّقْوَى وَ أَعْلامُ الْهُدَى وَ الْعُرْوَةُ الْوُثْقَى وَ الْحُجَّةُ عَلَى أَهْلِ الدُّنْيَا
وَ أُشْهِدُ اللَّهَ وَ مَلائِكَتَهُ وَ أَنْبِيَائهُ وَ رُسُلَهُ أَنِّي بِكُمْ مُؤْمِنٌ وَ بِإِيَابِكُمْ [بِآيَاتِكُمْ‏] مُوقِنٌ بِشَرَائِعِ دِينِي وَ خَوَاتِيمِ عَمَلِي
وَ قَلْبِي لِقَلْبِكُمْ سِلْمٌ وَ أَمْرِي لِأَمْرِكُمْ مُتَّبِعٌ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ عَلَى أَرْوَاحِكُمْ وَ عَلَى أَجْسَادِكُمْ وَ عَلَى أَجْسَامِكُمْ وَ عَلَى شَاهِدِكُمْ
وَ عَلَى غَائِبِكُمْ وَ عَلَى ظَاهِرِكُمْ وَ عَلَى بَاطِنِكُمْ ...

يَا اَباعَبْدِاللّهِ يا حُسَيْنَ بْنَ عَلِي اَيُّهَا الشَّهيدُ یَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ یا حُجَّةَ اللّهِ عَلی خَلقِهِ یا سَیِدَنا وَ مَولانا
اِنا تَوَجَّهنا وَ استَشفَعنا وَ تَوَسَّلنا بِکَ اِلیَ اللّهِ وَ قَدَّمناکَ بَینَ یَدَی حاجاتِنا، یا وَجیهاً عِندَاللّهِ اِشفَع لَنا عِندَاللّه
*****
به گزارش گروه استان‌های باشگاه خبرنگاران جوان از شهرکرد؛ حضرت اباعبدالله الحسین (علیه السلام) سومین امام شیعیان جهان، در سوم شعبان سال چهارم هجری قمری در مدینه منوره به دنیا آمد و در عاشورای سال ۶۱ هجری در کربلا به شهادت رسید.
ولادت و نام گذاری امام حسین (ع)
حضرت اباعبدالله الحسین (علیه السلام) سومین امام شیعیان جهان، در سوم شعبان سال چهارم هجری قمری در مدینه منوره به دنیا آمد و در عاشورای سال ۶۱ هجری در کربلا به شهادت رسید.
ولادت و نام گذاری امام حسین (ع):
حضرت اباعبدالله الحسین (علیه السلام) سومین امام شیعیان جهان؛ دومين فرزند برومند و گرانقدر حضرت امام علی (ع) و حضرت فاطمه زهرا (س)، پس از امام حسن مجتبی (ع) است.
حضرت امام حسین (ع)، گوهری الهی و تابناک، چراغ درخشان و جاودان هدایت، و کشتی نجاتی است که هماره بر تارک تاریخ می درخشد و خواهد درخشید (إنَّ الحُسَینَ مِصباحُ الهُدی و سَفینَةُ النَّجاةِ) و طالبان هدایت و انسان‏هاى خسته از ظلم و ذلت را بیدار و به حق رهنمون می سازد.
وقتی خبر ولادت امام حسین (ع) به پيامبر عظیم الشأن اسلام (ص) رسيد، به خانه حضرت على (ع) و فاطمه (س) آمد و به اسماء فرمود تا كودك را بياورد.اسماء او را در پارچه اى سپيد پيچيد و خدمت رسول اكرم (ص) برد، آن حضرت (ص) هم به دستور خدای متعال و براساس پیامی که جبرئیل امین وحی الهی آورد، این مولود مبارک و نورانی را به نام پسر كوچك هارون (شُبِیر) كه به عربى (حسين ) خوانده مي شود، نام نهاد.
به اين ترتيب بود که نام پر عظمت «حسين» از جانب پروردگار جهانیان، براى دومين فرزند امام علی (ع) و فاطمه زهرا (س) در خانه ولایت انتخاب شد.
در روز هفتم ولادتش نیز مادرش فاطمه زهرا (س) گوسفندى را براى فرزند خود، عقيقه كرد و سر مبارک این نوزاد را تراشيد و هم وزن موى سرش، نقره صدقه داد.
کنیه حضرت امام حسین (ع) هم «اباعبد الله» است و «سیدالشهداء»، «ثار الله»، «شهید»، «سبط»، «وفى»، «زکى»، «ابالشهداء» و «خامس آل عبا» از القاب امام سوم شیعیان می باشد.
امام حسین (ع) دارای شأن و منزلتی بسیار والا و بالا در پیشگاه مقدس الهی می باشد.
بسياري از كتب تفسير و حديث و تاريخ هم حضرت سیدالشهداء (ع) را از مصاديق بارز آيات تطهير (احزاب/ 33)، مباهله (آل عمران/ 61)، مودت (شوري/ 23)، اطعام (انسان/ 8) و كلمات (بقره/ 37) و آيات پاياني سورة مبارکه فجر بیان می کنند.
امام حسین (ع) دارای زندگانی پر فراز و نشیبی است. رحلت جد بزرگوارش پیامبر اکرم (ص) و پس از آن فتنه های مدینه، غصب فدک، غصب ولایت و مجروحیت و شهادت مادر عزیزش و ریحانه رسول خدا حضرت فاطمه زهرا (س)، خانه نشینی و پس از آن حکومت پدر ارجمندش امام علی (ع) همراه با جنگ های جمل، صفین و نهروان، و شهادت آن بزرگوار در سال 40 هجری در کوفه، فتنه های زمان امامت بردارش امام حسن (ع) و جریانات پس از آن از جمله خلافت معاویه و یزید در دوران امامت خود تا واقعه جانگداز کربلا، از فراز و نشیب های مهم و تاریخ ساز در زندگانی پر برکت حضرت سیدالشهداء (ع) است.
امام حسین (ع) در آغوش پیامبر خدا (ص) بزرگ شد و مانند برادرش امام حسن (ع)، مورد علاقه شدید آن حضرت بود که درباره اش فرمود: «حُسَیْنٌ مِنِّی وَ أَنَا مِنْ حُسَیْنٍ ...»
ابراز علاقه و توجه رسول خدا (ص) به امام حسن و امام حسین (ع) که نشان از مقام شامخ این دو بزرگوار داشت، چنان بود که همه اصحاب، از آن آگاه بودند.
ایمان، علم، بخشش، بزرگواری، فصاحت، شجاعت، تواضع، دستگیری از بینوایان، عفو و حلم از صفات برجسته این حجت الهی به شمار می‌رفت.
شش سال و چند ماه از عمر گرانقدر امام حسین (ع) در زمان حیات مبارک رسول خدا (ص) بود و پس از رحلت ایشان، 30 سال هم با پدر بزرگوارش امام علی (ع) زیست که در این زمان هم از موقعیت بسیار والایی برخوردار بود.
در دوران امامت پدر ارجمندش (ع)، همچون برادر عزیزش و همچون سربازی فداكار در کنار آن حضرت بود و در سه جنگ جمل، صفین و نهروان شرکت داشت. پس از شهادت امام علی (ع) که امامت به برادرش امام حسن بن علی (ع) رسید هم مانند یک سرباز، مطیع کامل رهبر و مولای خویش و همراه برادر بود و در اطاعت اوامر ایشان، ذره‌ای سستی نمی‌کرد.
حضرت سیدالشهدا (ع) پس از انعقاد پیمان صلح (صلح امام حسن (ع) با معاویه)، همراه با برادر گرامی و بقیه اهل بیت (ع) از کوفه به مدینه آمدند و پس از شهادت امام حسن مجتبی (ع) در سال ۵۰ هجری قمری (که با توطئه معاویه و به دست همسرش جعده، دختر اشعث بن قیس الکندی مسموم و به شهادت رسید.)، بار امامت را به دوش گرفت.

حضرت امام حسین بن علی (ع) از محور‌های وحدت و چهره‌های برجسته و شاخص شیعه و همواره یکی از معترضین سرسخت نسبت به سیاست‌ها و ظلم‌های امویان (حکومتی که از سال ۴۱ هجری با معاویه اولین خلیفه اموی شروع می‌شود و تا سال ۱۳۲ هجری ادامه می‌یابد) بود که حاکمان اموی از نفوذ شخصیت او بیم داشتند.

حضرت اباعبدالله الحسین (ع) از اینکه معاويه به ناحق بر اريكه حكومت اسلام تكيه زده و سخت مشغول تخريب اساس جامعه و قوانین اسلامى و الهی است، به سختى رنج مي برد ولى به دلیل شرایط موجود و مانند برادرش امام حسن (ع)، امکان حركت و ایجاد جنبش و قدرتی برای مقابله با او را نداشت.
در تمام طول مدتى كه معاويه براى ولايتعهدى فرزندش يزيد از مردم بيعت مي گرفت، امام حسین (ع) به شدت با اومخالفت كرد و تن به بيعت يزيد نداد و وليعهدى او را نپذيرفت و البته معاويه هم در اصرارى برای این موضوع به امام (ع) نكرد.
با مرگ معاویه در سال ۶۰ هجری، یزید هم به ناحق بر مسند حكومت اسلامى نشست و خود را اميرالمؤمنين خواند، و به والی مدینه نوشت که از امام حسین (ع) به نفع او بیعت بگیرد (و اگر مخالفت کرد، او را به شهادت برساند)، اما سیدالشهداء (ع) که فساد یزید و بی لیاقتی او را می‌دانست، از بیعت امتناع کرد و برای نجات اسلام از سلطه یزید که به زوال و محو دین می‌انجامید، راه مبارزه را در پیش گرفت.
دوران خلافت یزید که فردى فاسد و شرابخوار بود، به دلیل شخصیت وی و اتفاقاتی مانند فاجعه کربلا و شورش مردم مدینه در واقعه حره که در آن رخ می دهد، از بدترین دوران تاریخ سیاسی اسلام محسوب می شود که با خونریزی، فساد و انحراف کامل از دین و سنت پیامبر اسلام (ص) همراه بود.
بنابراین آن حضرت (ع)، شبانه و مخفىانه از مدینه به سوى مکه هجرت کرد. این خبر در بين مردم مكه و مدينه منتشر شد و به كوفه هم رسيد. كوفيان از امام حسين (ع) كه در مكه به سر مي برد دعوت كردند تا به سوى آنان بیاید و و زمامدار امورشان باشد. آن حضرت (ع) در پی نامه نگاری‌ها و دعوت کوفیان و شیعیان عراق، ابتدا مسلم بن عقیل (ع) پسر عموى خويش را برای بررسی اوضاع به كوفه فرستاد و نامه‌هایی برای شیعیان کوفه و بصره نوشت. با ورود مسلم بن عقیل (ع) به كوفه، مورد استقبال گرم و بي سابقه اى قرار گرفت و هزاران نفر به عنوان نايب و سفیر امام (ع) با وی بيعت كردند. او هم در نامه اى این مسائل را به محضر امام حسين (ع) نوشت.
امام حسين (ع) با دریافت پاسخ کوفیان در بیعت با مسلم بن عقیل، هر چند كوفيان را از زمان حكومت پدر و برادر خود به خوبى مي شناخت و مي دانست گفته ها و بيعتشان با مسلم (ع) قابل اعتماد نیست اما براى اتمام حجت و اجراى امر پروردگار، به سوى كوفه رهسپار شد.
حضرت سیدالشهداء (ع) تا روز هشتم ذي الحجه سال ۶۰ هجری قمری يعنى روزى كه مردم مكه عازم رفتن به منى بودند، در مكه ماند و در چنين روزى با اهل بيت و ياران خود، از مكه به طرف عراق حرکت کرد، اما پیمان شکنی کوفیان و شهادت مسلم بن عقیل (ع)، اوضاع عراق را نامطلوب ساخت.
يزيد كه از حركت مسلم به سوى كوفه و بيعت كوفيان با او آگاه شده بود، عبیداله بن زياد را كه از پليدترين ياران يزيد و طرفداران جنایتکار، حیله گر و بى رحم حكومت بنى اميه بود، به كوفه فرستاد. ابن زياد از ضعف ايمان، دورويى و ترس مردم كوفه استفاده کرد و با تهديد وارعاب، آنان را از اطراف مسلم پراكنده ساخت. مسلم نیز به تنهايى با عمال ابن زياد به نبرد پرداخت و نهایتاً پس از جنگى دلاورانه و شجاعانه، دستگیر شد و به شهادت رسید.
ابن زياد حتی برخی افراد خيانتكار و بي ايمان كوفه را عليه امام حسين (ع ) برانگيخت و كار به جايى رسيد كه عده اى از همان كسانى كه براى امام (ع) دعوتنامه نوشته بودند، زره و لباس جنگ پوشيدند و منتظر ماندند تا سیدالشهداء (ع) از راه برسد و او را به شهادت برسانند.
ابن زیاد، حر بن یزید ریاحى را براى زیر نظر گرفتن امام حسین (ع) و همراهانش فرستاد و عمر بن سعد را هم با سپاهیانش به کربلا اعزام نمود. او به عمر بن سعد وعده داده بود که اگر امام حسین (ع) را به شهادت برساند او را حاکم رى خواهد کرد.
کاروان حضرت سیدالشهدا (ع) که همراه خانواده، فرزندان و یاران به سوی کوفه می‌رفت، در دوم ماه محرم الحرام سال ۶۱ هجری و پیش از رسیدن به کوفه، وارد سرزمین «کربلا» که منطقه اى خشک و غیر آباد بود. حُرّ بْن یَزید ریاحی بر اساس دستور عمر بن سعد در این سرزمین، راه را بر امام حسین (ع) بست و ایشان را مجبور به توقف کرد.

امام سوم شیعیان (ع) به ناچار در همان جا توقف کرد و آن جا را خیمه گاه خویش قرار داد. آن حضرت (ع) پس از رسیدن به کربلا، پرسید این سرزمین چه نام دارد؟ گفتند: کربلا است. امام حسین (ع) همین که نام کربلا را شنید، فرمود: «اَللّهُمَ اِنّى اَعُوذُ بِکَ مِنَ الْکَربِ وَ الْبَلاء» سپس فرمود: «این موضع کرب و بلا و محل محنت و عنا (رنج) است، فرود آیید که اینجا منزل و محل خیمه ‏های ما و این زمین، جای ریختن خون ماست و در این مکان، قبر‌های ما واقع خواهد شد ...»

پس در آن جا فرود آمدند و خیمه‌ها را برپا نمودند و در طرف دیگر، حُرّ بْن یَزید با یاران و سپاهیان خویش فرود آمد و خیمه هاى دشمنى و قتال با آل رسول (صلى الله علیه و آله و سلم) را برپا نمود و چون روز دیگر شد، عمر بن سعد ملعون با چهار هزار سوار به کربلا رسید و در برابر لشکر آن امام مظلوم (ع) فرود آمدند. ایشان در این سرزمین در محاصره سپاهیان دشمن که هر روز بر تعدادشان افزوده می‌شد، قرار گرفت، ولی تسلیم نیرو‌های یزید نشد.

عمر بن سعد ملعون حتی دستور داد آب را بر روى امام حسین (ع) و یاران و همراهانشان ببندند و آنها و حتی زنان و کودکان را در آن بیابان گرم و سوزان، در فشار تشنگی و عطش قرار دادند.

سرور و سالار شهیدان (ع) با سلاح خون به دیدار شمشیر مى رفت که «اِنْ کانَ دینُ مُحَمَّدٍ لَمْ یَسْتَقِم اِلاَّ بِقتلى فَیا سُیوفُ خُذینی» (اگر دین محمد صلی الله علیه و آله جز با کشتن من پایدار نمى‏‎ماند، پس اى شمشیر‌ها مرا دریابید.» و موقع حمله به دشمن ذکر «لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ» مى‏‎گفت و سرانجام در روز عاشورا و در سن 57 سالگی، مظلومانه و تشنه کام، همراه اصحابش که بیش از 72 تن نبودند اما از شجاع ترین افراد به شمار می رفتند، در آن سرزمین به شهادت رسید.

یاران شهادت طلب و با وفای سیدالشهدا (ع) بویژه حضرت باب الحوائج قمر بنی هاشم ابوالفضل العباس (ع) نمونه بارز آگاهی، ایمان، شجاعت و فداکاری بودند که در رکاب آن حضرت (ع) به فیض شهادت رسیدند. جمعی از بنی هاشم بودند. جمعی از مدینه با آن حضرت (ع) آمده بودند، برخی در مکه و در طول راه به ایشان پیوستند. برخی هم از کوفه توانستند به جمع آن حماسه سازان شهید بپیوندند. کسانی هم در راه نهضت حسینی، پیش از عاشورا شهید شدند (مانند مسلم بن عقیل، هانی بن عروة و قِیس بن مُسَهَّر صیداوی) که آنان نیز جزو اصحاب امام حسین (ع) به شمار می‌آیند.
دشمنان خدا پس از شهادت جانگداز و حماسه آفرين اباعبدالله الحسین (ع)، سر مقدس آن حضرت (ع) و جمعی از یاران ایشان را از بدن ها جدا کردند و بر بالای نیزه زدند و اهل بیت و فرزندان داغدیده آنان را همراه با حضرت امام سجاد (ع) و حضرت زینب کبری (س) به اسارت کوفه و شام بردند، در حالی که شهرها را چراغانی و آذین بندی می کردند و در این راه، مصائب بسیاری بر این عزیزان به عنوان فرزندان و جگرگوشه های رسول خدا (ص) وارد شد.
پس از پایان ماجرای عاشورای سال ۶۱ هجری قمری و شهادت سید و سالار شهیدان (ع) و یاران باوفای آن حضرت، عمر بن سعد فرمانده سپاهیان عبیدالها بن زیاد، در روز یازدهم محرم، اجساد کشته‌های سپاه خویش را شناسایی و گردآوری و آنان را دفن کرد و در حالی که بدن‌های مطهر و قطعه قطعه شهدای اهل بیت (ع) همراه با پیکرمقدس امام حسین (ع) و سایر شهیدان و یارانشان، به صورت بسیار جگر خراشی بر زمین مانده بود، کربلا را به قصد کوفه ترک کرد، حال آنکه کسی جرأت نمی‌کرد این اجساد پاک را دفن کند.
پیکر‌های مطهر شهدای کربلا، سه روز بر روی زمین ماند تا این که در پایان روز دوازدهم (شب سیزدهم) محرم، زنان قبیله بنی اسد (نام تیره‏ای از قبایل عرب، از فرزندان اسد بن خزیمه بن مدرکه) که در غاضریه در نزدیکی کربلا چادر زده و سکونت داشتند و از کشته شدن امام حسین (ع) و یارانش به دست سپاه حکومتی امویان مطلع گردیده بودند، ضمن گذر بر میدان جنگ و دیدن اجساد شهداء، تحت تأثیر قرار گرفته، مردان خود را خبر و مورد شماتت قرار داده و آنان را به انجام دفن این عزیزان ترغیب نمودند.
بهرحال گروهی از مردان قبیله بنی اسد برای خاکسپاری شهدا، وارد زمین کربلا شدند، ولی چون بدن‌ها پاره پاره بود، آنها را نمی‌شناختند و در حالت تحیر و تردید قرار گرفتند که در این هنگام حضرت امام سجاد (ع)، به صورت ناشناس و از راه اعجاز، از کوفه و زندان ابن زیاد به کربلا آمد و ضمن حضور در جمع آنان، پیکر‌های مطهر شهدا را معرفی و با کمک بنی اسد دفن کردند.
امام علی ابن الحسین (ع) پس از معرفی و اقامه نماز بر پیکر نورانی شهدا، به گودال قتلگاه رفت، با پیکر پاک پدر (ع) معانقه فرمود، صورت به رگ‌های بریده اش نهاد و گریه‌های زیادی کرد. بر بدن مطهرش نماز گذارد، آنگاه چند قدم عقب تر، کمی از خاک‌ها را با دست خود کنار زد، قبر و لحدی حاضر و آماده و صندوقی شکافته نمایان شد، حضرت (ع) دستان خود را زیر پیکر پدر شهیدش حضرت سیدالشهداء (ع) گشود و فرمود: «بسم الله و بالله و على ملّة رسول الله، صدق الله و رسوله، ماشاء و لا حول و لا قوة إلاّ بالله العظیم». سپس به تنهایی و بی آنکه بنی اسد در این کار همراهی اش کنند، پیکر مطهر را وارد قبر کرد و به آنان فرمود: «همراه من کسی هست که یاری می‌کند.» آن گاه پیکر پاک امام حسین (ع) را در قبر نهاد، سپس صورت بر آن رگ‌های بریده گذاشت و فرمود: «خوشا سرزمینی که پیکر پاک تو را در بر گرفت! دنیا پس از تو تاریک است و آخرت با فروغ جمالت روشن است. اما شبِ بیداری و غم است و اندوهگین همیشگی، تا آنکه خداوند برای خاندان تو سرای آخرت را برگزیند که تو در آنی. سلام و رحمت و برکات الهی بر تو باد از من،‌ای فرزند رسول خدا» و بعد از هموار کردن قبر شریف، بر روی آن نوشت: «هذا قبر الحسین بن علی بن ابی طالب الّذی قتلوه عطشاناً غریباً»؛ این قبر حسین بن علی بن ابی طالب است که او را با لب تشنه و غریبانه شهید کردند. "
آن گاه به طرف پیکر مطهر عمویش؛ حضرت قمر بنی هاشم، عباس بن علی (ع) در نزدیکی نهر علقمه و شریعه فرات (در راه غاضریّه، همان محلی که به شهادت رسید و اکنون قبر مقدس اوست.) رفت و او را در همان حال دید که فرشتگان آسمان‌ها را دهشت زده و حوریان بهشتی را گریان ساخته بود. خود را روی بدن مقدس او انداخت و رگ‌های بریده‌اش را می‌بوسید و می‌فرمود: " پس از تو خاک بر سر دنیا!‌ای قمر بنی‌هاشم! از من سلام بر تو باد،‌ای شهید خدایی! رحمت و برکات الهی بر تو باد! " برای او نیز، قبری گشود و به تنهایی، آن بزرگوار را نیز وارد قبر کرد، همان گونه که برای پدرش کرد و به بنی اسد فرمود: با من کسانی اند که یاری ام می‌کنند.
برای بنی اسد مجالی گذاشت تا در دفن شهدای دیگر مشارکت کنند، دو جا برای آنان تعیین کرد و فرمود: دو گودال حفر نمایند، در اوّلی شهدای بنی هاشم و در دیگری اصحاب را قرار دادند.
حضرت علی اکبر (ع) را نیز پایین پای حضرت امام حسین (ع) به خاک سپردند، بنابراین نزدیک‌ترین شهیدان به حضرت امام حسین (ع)، فرزندش علی اکبر (ع) در پایین پای آن بزرگوار است.
همین طور بقیه شهدای کربلا را پائین پای حضرت امام حسین (ع) دفن نمودند. اما پیکر پاک حر بن یزید ریاحی را (به درخواست مادرش) به قبیله‌اش، جایی که هم اینک قبر اوست، بردند.
ابن شهر آشوب و مسعودی می‌گویند: برای بسیاری از آن‌ها قبر‌های آماده یافتند و مرغان سفیدی بر گرد آنان دیدند.

از آن پس، کربلا کانون الهام و عاشورا سرچشمه قیام و آزادگی شد و شهادت مظلومانه امام حسین (ع) سبب زنده شدن اسلام و بیدار شدن وجدان‌های خفته گردید.

به همین دلیل ماه محرم با حادثه عاشورا عجین شد و فرا رسیدن آن، دل‌ها را پر از غم می‌سازد و پیروان و شیفتگان سرور و سالار شهیدان (ع) از اول محرم، با سیاه پوش کردن محافل و مجالس، به یاد آن امام شهید (ع) و یاران باوفایش، به عزاداری می‌پردازند.

قیام حضرت امام حسین (ع) از روز امتناع از بیعت با یزید تا روز عاشورا، ۱۷۵ روز به طول انجامید که شامل ۱۲ روز در مدینه، ۴ ماه و ۱۰ روز در مکه، ۲۳ روز در بین راه مکه تا کربلا و ۸ روز در کربلا از ۲ تا ۱۰ محرم است.

******

انس با قرآن، اخلاص و توجه به رضایت الهی، اخلاق کریمانه همراه با گذشت، تواضع و فروتنى، سخاوت و ‏احسان، امر به معروف و نهی از منکر، ایثار، توکّل، توجه به عبادت و حق تلاوت قرآن، حق‏گویى، حضور در محضر الهى، ذکر، خوف و خشیت الهى، صبر و تسلیم و رضا، عزت‏ طلبى و ذلّت ستیزى را می‌توان از بارزترین نکات و صفات قابل توجه در حرکت و قیام امام حسین (ع) به عنوان انسانی قرآنى برشمرد.

******

امام حسین (ع) در طول سفر خود به کربلا، خدا را تنها تکیه گاه مى‏‌داند، در دومین سخنرانى در روز عاشورا پس از آن‏ که هر دو سپاه آماده‏ نبرد شدند، خطاب به سربازان عمر سعد فرمود: «سخن مرا بشنوید و عجله نکنید ... بى تردید، سرور من آن خدایى است که قرآن را فرو فرستاده و همواره دوستدار شایستگان است.»

آن حضرت (ع) در عین صلابت و قاطعیت، رئوف، و در عین تهجّد شبانگاهى، در روز، چون شیر بر دشمنان مى‎‏غرّد، از یک سو بر جهاد و شهادت، شجاعت، هجرت و امر به معروف و نهى از منکر به عنوان عناصر کلیدى حضور مؤثر در جامعه تأکید مى‏‌کند و از دیگر سو، مؤمنانى را مى‌‏ستاید که شب‌ها به نجواى با معبود می ‏پردازند.
امام حسین (ع) انس ویژه‏اى با نماز داشت. از برادرش حضرت ابوالفضل العباس (ع) خواست یک شب از امویان مهلت بگیرد تا در آن شب به دعا، نماز، تلاوت قرآن و استغفار و راز و نیاز با خدا بپردازد.
«اِرْجَعْ اِلَیْهِمْ فَاِنِ اسْتَطَعْتَ اَنْ تُوَخِّرَهُمْ اِلى غُدْوَه وَ تَدْفَعَهُمْ عَنَّا الْعَشِیَّهَ لَعَلَّنا نُصَلِّىَ لِرَبِّنَا اللَّیْلَهَ وَ نَدْعُوهُ وَ نَسْتَغْفِرُهُ، فَهُوَ یَعْلَمُ اَنِّی قَد کُنْتُ اُحِبُّ الصَّلاهَ لَهُ وَ تِلاوَهَ کِتابِهِ وَ کَثْرَهَ الدُّعاءِ وَ الاِسْتِغْفارِ.»
«به نزد آنان بازگرد، و چنانچه توانستى تا فردا را از آن‌ها مهلت بگیر و آن‌ها را امشب از ما دفع نما، که ما امشب برای پروردگارمان نماز بگزاریم، و او را بخوانیم، و از او طلب آمرزش نماییم، زیرا خدای تعالی می‌داند که من همیشه نماز، تلاوت کتابش (قرآن)، راز و نیاز و دعای بسیار و استغفار را دوست می‌دارم.»
صبحگاه عاشورا یاران خویش را چنین به صبر فرا مى‏‎خواند که: «اى کریم زادگان! صبورى کنید، زیرا مرگ چونان پلى است که شما را از سختى‎ها و آسیب‏‌ها عبور داده و به بهشت‏ هاى پهناور و نعمت‏هاى جاودانه مى‌رساند ...»
در ظهر عاشورا نیز که تنور جنگ به شدت گرم شده بود، به شخصى که وقت نماز را به ایشان یادآورى کرد، فرمود: «نماز را به یادمان آوردى، خدا تو را از نمازگران قرار دهد، بلکه اکنون وقت آن است، از دشمنان بخواهید که دست از جنگ بشویند تا نمازمان را بخوانیم.» و چون آنان حاضر به این امر نشدند، سعید بن عبداللَّه حنفى و زهیر بن قین، پاسدارى از جان امام (ع) برای اقامه نماز را بر عهده گرفتند و در این راه شهید شدند.
امام حسین (ع) هم با اقامه این نماز در میدان نبرد روز عاشورا، اهمیت عبادت و بندگی خدا را برای همیشه تاریخ به نمایش گذاشت و ثبت کرد.
عصر عاشورا هم در قتلگاه و عروجگاه کربلا، در نیایشى عاشقانه با تن و بازوى زخمدار چنین فرمود که: «بر قضا و حکم تو صبر مى‏‎کنم، اى خداى من، جز تو خدایى نیست. اى فریادرس فریادگران!»
امام (ع) در روز عاشورا در مقابل سپاه دشمن فریاد بر آورد که: «آگاه باشید که زنازاده پسر زنازاده (ابن زیاد) مرا بین دو چیز مخیّر ساخته؛ یا شمشیر کشیده آماده جنگ شوم و یا لباس ذلّت بپوشم و با یزید بیعت نمایم ولى ذلت از ما بسیار دور است (هَیهَاتَ مِنَّا الذِّلَّة)».
آن حضرت (ع) در روز عاشورا بعد از شهادت اصحاب، سر مبارک خود را به آسمان بلند کرد و فرمود: «الَّلهُمَّ اِنّک تَرى‏ ما یُصْنَعُ بولد نبیّک» (خدایا تو شاهدى که با پسر پیغمبر تو چه مى‏‎کنند؟)، همچنان که پس از شهادت طفل شیرخوار خود حضرت علی اصغر (ع)، دست مبارک خود را زیر گلوى او گرفت، وقتى که دستش پر از خون شد، آن را به طرف آسمان پاشید و فرمود: «آن ‏چه که این مصیبت را بر من آسان مى‏ کند، این است که این مصایب در محضر خدا و منظر او واقع مى ‏شود.»
سیره‏ ارجمند سیدالشهدا (ع) را در قرآن باید نگریست تا به حقیقت آن یا شمه‎‏اى از حقیقتش دست یافت.
آن حضرت (ع) نه تنها شاگرد مکتب قرآن که عِدْل و شریک قرآن است، از این‏ روست که در فرازى از زیارتنامه‏ شریف آن امام و سرور آزادگان مى‏‎خوانیم: «السَّلامُ عَلَیکَ یا شریکَ القُران» (سلام بر تو اى شریک قرآن).
اُنس اباعبدالله الحسین (ع) با قرآن به دوران حیات جسمى محدود نمى شود بلکه بعد از شهادت نیز ادامه دارد: منهال بن عمرو می‌گوید:، چون سر مطهّر امام علیه السلام را به دمشق آورده و بر نى حمل مى‏ کردند، من پیش روى او بودم. شخصى سوره‏ کهف را مى‏ خواند تا رسید به آیه‏ شریفه‏ «أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحَابَ الْكَهْفِ وَ الرَّقِيمِ كَانُوا مِنْ آيَاتِنَا عَجَبًا» «آیا پنداشتى که داستان اصحاب کهف و رقیم از آیات شگفت ماست؟!» (آیه ۱۰)، به خدا سوگند ناگاه آن سر مطهر به سخن آمد و با زبان فصیح فرمود: «شگفت‏ تر از اصحاب کهف، واقعه‏ شهادت و بردن من بر نى است.»

******
»


*****
الّلهُمَّ ارْزُقْنا زِيارَتَهُ وَ شَفاعَتَهُ وَ اجعَلنَا مِن خَیرِ شِیعَتِهِ وَ مُحِبِّیهِ

یک سال و نیم بعد تو سالار تشنه لب
زینب به آب لب نزده یار تشنه لب
یک سال و نیم بعد تو سوخت جان زینبت
شانه نخورده موی پریشان زینبت
یک سال و نیم گریه برای تو کرده ام
با عالمی که غرق عزای تو کرده ام
یک سال و نیم ناله زدم ای حسین من
یاد قدیم ناله زدم ای حسین من
یک سال و نیم خنده به زینب شده حرام
جز نام دوست نشنود از من کسی کلام
یک سال و نیم روضه گودال خوانده ام
از دست و پای زخمی اطفال خوانده ام
یک سال و نیم یاد گلوی تو بوده ام
وقت نماز محو وضوی تو بوده ام
یک سال و نیم یاد لبت از دلم نرفت
یاد نماز نیمه شبت از دلم نرفت
یک سال و نیم بعد تو سینه زدم حسین
آتش به جان اهل مدینه زدم حسین
یک سال و نیم بعد تو فریاد می زدم
در مسجدالنبی ز دلم داد می زدم
یک سال و نیم با پدر خسته گفته ام
از محمل برهنه و کف بسته گفته ام
یک سال و نیم با حسن از کوچه گفته ام
یک کوچه نه از غم صد کوچه گفته ام
یک سال و نیم نیمه شب بهر مادرم
گفتم حکایت سم اسبان و پیکرت
یک سال و نیم بعد تو خوابم نبرده است
زینب طعام سیر پس از تو نخورده است
یک سال و نیم زینب تو بود و زمزمه
خجلت ز روی مادر سردار علقمه
یک سال و نیم ناله ام البنین حسین
می زد مرا کنار بقیع بر زمین حسین
یک سال و نیم پیرهنت اشک من گرفت
شیب الخضیب اشک تنت از من گرفت
یک سال ونیم فکر سرت روی نیزه ها
یک لحظه ام نکرد برادر مرا رها
یک سال و نیم یاد سرت در میان تشت
از قلب پاره پاره خواهر جدا نگشت
یک سال و نیم زینب تو بود و اضطراب
یک خاطره است کشته مرا مجلس شراب

هر که سرباز خدا نیست نماند، برود
وان که پابند وفا نیست نماند، برود

مى کشد پرده تاریک شبانگاه به دشت
هر که را شرم و حیا نیست نماند، برود

رود آهسته چنان موج سیاهى در شب
هر که را ترس خدا نیست نماند، برود

دجله آغشته به خوناب پریشانى ماست
هر که آشفته ما نیست نماند، برود

تشنه دشت بلا هیچ نمى جوید آب
آن که سیراب بلا نیست نماند، برود

رشته نازک پنهان تعلّق دارد
آن که آزاد و رها نیست نماند، برود

هر که آیینه خود را به تماشا نشکست
محرم اهل ولا نیست نماند، برود

بر سر تربت ما لاله شفا مى گیرد
هر که در فکر شفا نیست نماند، برود

آخرین سجده عشق است به محراب نیاز
هر که هم بال دعا نیست نماند، برود


حبیب چایچیان (حسان)

وقتی که کافرها تورا تکفیر کردند
سرنیزه ها خواب تورا تعبیر کردند


ظهر است اما اسبها روی تن تو

چندین هلال ماه را تصویر کردند


حالا که افتادست کارت دست اینها

اوباش مرگ صعب را تقدیر کردند


هرچه گذشت اوضاع تو غمبارتر شد

حتی دعاهای شما تغییر کردند


این یا غیاث المستغیثینی که گفتی
روی دهانت با لگد تفسیر کردند

ای آیه ی تطهیر خوناب لبت را
با ضربه های پشت هم تطهیر کردند

پیش نگاه تو جوانت را گرفتند

بعد از علی اکبر توراهم پیر کردند

با پا تنت را زیر و رو میکرد یعنی

با آن همه عزت تورا تحقیر کردند


هرکس ز آزار تو سهم خویش را برد

اما عصاداران دوباره دیر کردند

از ضربه های پیرمردان پیکرت سوخت
از اضطراب زینبت چشم ترت سوخت

(سید پوریا هاشمی)https://t.me/joinchat/FM3LaT4hDwRApYI52VOIYQ

نوشته اند سنان ها به تو امان ندهند
نوشته اند که ره را به تو نشان ندهند

نوشته اند به یک دیده بنگری همه را
نوشته اند دو روزن به آسمان ندهند

نوشته اند خودت جذبه باش و حکم بران
نوشته اند به این تیرها کمان ندهند

اگر تمامی این رودها تنور شوند
نوشته اند تو را مثل آب نان ندهند

چه مختصر شده ای ای رشید سایه فروش
نگفته ای که به ما هیچ سایه بان ندهند

ز بس شکفته شدی لحظه ای گمان بردم
قرار شد که سرت را به نیزه بان ندهند

لبم نمیرسد این تیرها مزاحم ماست
چرا که فاصله ها بوسه را توان ندهند

نوشته اند که بر نی عمامه دار شوی
تو عالمی و به عالم جز این نشان ندهند

عمو به دیده ی طفلان همیشه سنگین است
خدا کند که سرت را به این و آن ندهند

خبر چو کاسه ی لرزان لب به لب چرخید
خدا کند خبرت را دوان دوان ندهند

نوشته اند که در یک ضریح جا نشویم
به یک مدار دو سیاره را عنان ندهند

گران فروش ترین مردمان دنیایند
که ساقی ام بگرفتند و آبمان ندهند

(محمد سهرابی)https://t.me/joinchat/FM3LaT4hDwRApYI52VOIYQ

نگران بودم از این لحظه و آمد به سرم
زینب و روز وداع تو!؟ امان از دل من
این همه رنج و بلا دیدم و چشمم به تو بود
تازه با رفتنت آغاز شده مشکل من

شوق دیدار، تو را می‌کِشد اینسان، اما
ای همه هستی زینب! کمی آهسته برو
تو قرار است به میدان بروی ... آه ! ولی
جان من آمده بر لب، کمی آهسته برو

خواستی پیرهن کهنه چرا یوسف من؟
گرگ‌های سر راه تو چه دینی دارند؟
این جماعت سرشان گرم کدام اسلام است؟
که از آیینۀ پیغمبرشان بیزارند

تو که از روز تولد شدی آرامِ دلم
نرو اینگونه شتابان و نکن حیرانم
بوسه‌ای زیر گلویت زده‌ام اما باز
بروی، می‌روم از حال، خودم می‌دانم

با تو آمد دم میدان دل آواره‌ی من
پر زد انگار در این فاصله روح از بدم
من که بی عطرت از اول نکشیدم نفسی
می‌شود از تو مگر جان و دلم! دل بِکَنم؟

روی تل بودم و دیدم که چه تنها شده‌ای
نیزه دیدم که به دستان غریبت مانده
همه رفتند، همه ... قاسم و عباس و علی
نه برای تو زهیرت، نه حبیبت مانده
سنگ در دست همه آمده‌اند استقبال
مومنانی که به تو نامه نوشتند حسین!
در پی کوثر و جنات، ... پیِ ریختنِ
خون آقای جوانان بهشتند حسین!

دیدم از نور خدا گفتی و آغوش نبی
ولی آواز تو را هلهله ها نشنیدند
سنگدل‌ها به خیام تو نظر می‌کردند
سنگ‌ها صورت زیبای تو را بوسیدند

زینت دوش نبی را به چه حالی دیدم
خون پیشانی بر صورت او جاری بود
غیر از این صحنه اگر هیچ نمی‌دید دگر
کار زینب همه‌ی عمر عزاداری بود

تو رجز خواندی و دیدم همگی لرزیدند
یا علی گفتی و دیدم که چه غوغایی شد
کاش عباس و علی اکبرت اینجا بودند
صحنۀ رزم تو لب تشنه! تماشایی شد

هر چه از خیبر و از بدر شنیدم، دیدم
هر کس از خوردن یک تیغ تو بر خاک افتاد
با خدا، عالم و آدم به تماشا بودند
ناگهان ناله‌ای از عرش در افلاک افتاد

مادرت فاطمه بود آه کشید از ته دل
تا تو را دید چنین از سر زین افتادی
من ندیدم که چه شد کارِ تن و آن همه تیر
چشم بستم به خدا! تا به زمین افتادی

ناگهان معرکه‌ی دور و برت ساکت شد
کاش دست از سرت ای دلبر من بردارند
چیست در دست سیاهی؟ نکند ...! یازهرا !
یعنی این مردم بی‌رحم چه در سر دارند؟

آن سیاهی به تو نزدیک شد و زانو زد
چشمهای من از این صحنه سیاهی رفتند

(قاسم صرافان)https://t.me/joinchat/FM3LaT4hDwRApYI52VOIYQ

نسیم تلخ پر از انکسار می آید
و ذوالجناح دگر بی سوار می آید

به باد رفته گمانم تمام هستی او
به سمت خیمه چه بی اختیار می آید

تمام فاجعه را با دو چشم خود دیده
که ناله می زند و بی قرار می آید

فقط نه کرب و بلا و مدینه و مشعر
صدای ناله ای از مستجار می آید

زنی که اول صبحی شبیه حیدر بود
غروب با قد خم هم کنار می آید

میان خیمه آتش گرفته غیر از غم
سراغ اهل حرم اضطرار می آید

غروب با خودش انگار غربت آورده
ز سمت خیمه صدای (فرار) می آید

یکی دوید، گمان می کنم سر آورده
چقدر با عجله، از شکار می آید؟

تمام لشگر ابلیس غرق شادی بود
از این به بعد چه بر روزگار می آید؟

(حسین ایزدی)https://t.me/joinchat/FM3LaT4hDwRApYI52VOIYQ

ناز کم کن
مُردم از دل واپسی بس که پریشان خاطرم
سایه ات تا بر سرم باشد خدا را شاکرم
دیگر از امروز یک لحظه مشو از من جدا
تو شبیه کعبه باش و من شبیه زائرم
در نماز شب دعا کردم نبینم داغ تو
تو سلامت باشی اما من بمیرم حاضرم
تو به فکر حنجرت باش و غم من را مخور
دختر زهرایم و در حفظ معجر ماهرم
دست خود روی سرم بگذار و یا ستار گو
بوی خاک چادر مادر گرفته چادرم
ناز کم کن ای نگار نازنینم یا حسین
ترس من این است داغت را ببینم یا حسین
قاسم نعمتی

میزند آتش به قلبم ماجرای نیزه ها
دیده میشد محشری از لا به لای نیزه ها

مصحفی که جای آن بر شانه های عرش بود
عاقبت تقطیع شد در کربلای نیزه ها

نه، مکن باور اگر چه گفت عصر واقعه
دیده میشد پشت خیمه رد پای نیزه ها

میشود سرها به نی منظومه ای دنباله دار
میرود تا آسمانها ناله های نیزه ها

میشود فهمید از خون گریه های محفلی
برگرفته با قلبی در هوای نیزه ها

از چه رو خورشید، بین کوچه های کوفیان
گاه بالا بود و گاهی زیر پای نیزه ها

دختری میگفت با حسرت چه میشد می زدم
بوسه ای بر حنجرت بابا به جای نیزه ها

با ردیف نیزه ها شاعر غزل خوانی نکن
آه میشوزد دلم از های های نیزه ها

(مجید قاسمی)https://t.me/joinchat/FM3LaT4hDwRApYI52VOIYQ

می روی همراه خود جانم به میدان می بری
در قفای خویشتن موی پریشان می بری

گرچه امر بر صبوری می کنی، جانا بدان
دست زینب را سوی چاک گریبان می کنی

می روی با سر به سوی نیزه داران پلید
پیش چشمم تا رود بر نیزه قرآن می بری

نعل مرکبهای دشمن تشنه کام سینه اند
بوسه گاه عشق، زیر پای عدوان می بری

تا نماند دست خالی ساربان بی حیا
خاتم پیغمبران را ای سلیمان می بری

باز هم دارد به دستش حرمله تیر سه پر
بهر آن تیر سه شعبه قلب سوزان می بری

همسفر، سالار زینب قدری آهسته برو
نیمه جان گشتم تو هم این نیمه ی جان می بری

(احسان محسنی فر)
https://t.me/joinchat/FM3LaT4hDwRApYI52VOIYQ

گفتم اگر سرت نبود پیکر تو هست
مادر اگر که نیست ولی خواهر تو هست

اما چه پیکری که چه راحت بلند شد
دیدم که عضوهات به یک نقطه بند شد

روی زمین به فاصله افتاده پیکرت
حتما به دست حرمله افتاده پیکرت

صحبت به سمت نیزه کنم یا به قتله گاه
رویم کدام سوی کنم شاه بی سپاه

تا صبح روی خاک پر از رد پا شوی
ترسم که با نسیم سحر جا به جا شوی

حلق تو را همینکه سر نیزه دوختند
قیمت گذاشتند و پس از ان فروختند

دعوا سر تو شدت سختی گرفته است
ما بینشان رقابت سختی گرفته است

معلوم میشود چقدر بد شکسته ای
از نیزه ای به نیزه دیگر نشسته ای

اواز سنگ هر چقدر رنج اور است
اما صدای نعلِ نویِ اسب بدتر است

ترکیب عضوهای تو را بخش میکنند
این اسب ها حسینِ مرا پخش میکنند

(حسن کردی)https://t.me/joinchat/FM3LaT4hDwRApYI52VOIYQ

کمی آهسته رو بگذار تا زینب شود یارت
حیاتم بخش، یک‌بار دگر از فیض دیدارت

به جان مادرم رخصت بده، ای یوسف زهرا
که زینب با کلاف جانِ خود گردد خریدارت

علمدارت اگر، بی‌دست و سر افتاده من هستم
به عباست قسم، بگذار تا گردم علمدارت

بیابان، پر ز گرگ و یوسف من، یکّه و تنها
چگونه بسپرم، بر یک بیابان گرگِ خونخوارت

الهی آب گردم، همچو شمعی در شرار دل
که می‌بینم ز بی آبی پریده رنگ رخسارت

به دنبال تو آیم یا به سوی خیمه برگردم
بگریم با ربابت، یا بگردم دور بیمارت؟

مرو تا آتش قلب تو را با اشک بنشانم
که باشد، داغ روی داغ روی داغ بسیارت

دلم چون پرده ی گل، در غمت صدپاره گردید
که هفتاد و دو گل، یک روزه پرپر شد زگلزارت

میان دشمنان، ناموس خود را می‌نهی تنها
تو که یاری نداری، پس برو دست خدا یارت

از آن قلب محبّان را، به آتش می‌کشد «میثم»
که سوز ما بود، در نظم این عبد گنهکارت

(غلامرضا سازگار)https://t.me/joinchat/FM3LaT4hDwRApYI52VOIYQ

صبح تا عصر پیکر آورده
چه قدر جسم بی سر آورده
لیک با آنکه اصغر آورده
خستگی را زپا درآورده

کوه غم روی دوش و چون کوهی
عزم میدان نمود نستوهی

با همه تشنگی بی حدش
بست برسر عمامه جدش
شد قیامت چو راست شد قدش
سیلی از اشک و آه شد سدش

می کند با هزار افسوسش
غیرت الله ترک ناموسش

میخورد بوسه بر سر و روها
دستها در نوازش موها
کس نداند چه گفت زانسوها
که درآورده شد النگوها

او چه گفته که میشود با هم
گره معجر همه محکم

حرف تاراج را زدن سخت است
گریه مرد پیش زن سخت است
رفتن روح از بدن سخت است
از یتیمی خبر شدن سخت است

همه طی شد اگرچه جان برلب
روبرو شد حسین با زینب

دو خدای وفا مقابل هم
دو دل آرام آگه از دل هم
چاره مشکلند و مشکل هم
دو مسیح اند یا دو قاتل هم

هردو یک روح در دو جسم پاک
یک نفر با دو جسم و اسم پاک

هردو هستند جان یکدیگر
آشنا با زبان یکدیگر
شدبه شرح بیان یکدیگر
اشکشان روضه خوان یکدیگر

کس نشد جز خدایشان آگاه
زانچه گفتند بازبان نگاه

چشم هریک شده دوکاسه خون
اشک ریزان به حالشان گردون
دور لیلا قبیله ای مجنون
قبله میرفت از حرم بیرون

گوییا در تبار خون جگری
زنده تشییع میشود پدری

هم به لبهاش ذکر یارب داشت
هم انا بن العلی روی لب داشت
هم به دستش مهار مرکب داشت
هم به کف بند قلب زینب داشت

عرش حیران زبانگ تکبیرش
فرش لرزان ز برق شمشیرش

به کفش گرچه تیغ آتش بار
لیک دیگر عطش دهد آزار
شیر پیر و قبیله ای کفتار
هست معلوم آخر پیکار

پای تا سر تنش پر از تیر است
به سراپاش زخم شمشیر است

موج خون بر تن و به اوج جلال
داشت حالی که هرکه داشت سوال
رفته از حال یا شده سرحال؟
شد به هر حال راهی گودال

تا زکف داد جان جولان را
دوره کردند فخر دوران را

میرسد بر تنش زهر تکبیر
تیر با نیزه سنگ با شمشیر
روی هر عضو او هزاران تیر
خورد اما یکی نمیشد سیر

شک ندارم جبین او که شکست
چشم خود را خدای اوهم بست

برسرم خاک شاه بر خاک است
غرقِ درخاک و خون تنی پاک است
بـخدا این عزیز افلاک است
که تن پاک او پر از چاک است

این چه شرحی است خاک بردهنم
کاش صحت نداشت این سخنم

وای برمن خواهرش هم بود
خواهرش بود، مادرش هم بود
غیراز آنها برادرش هم بود
پدرش جد اطهرش هم بود

بس که گفت العطش عطش کردند
شمرآمد تمام غش کردند

آنکه ننگ ابد برایش ماند
آنکه شیطان برادرش میخواند
شمر پستی که عرش را لرزاند
جسم پاک حسین برگرداند

پیش چشمان اشک ریز خدا
سر برید از تن عزیز خدا

سراو تا برید مظهر ظلم
نامه ها خوانده شد زدفتر ظلم
تن مظلوم ماند و لشگر ظلم
اول غارت است و آخر ظلم

لشگری گرگ و یوسفی بی سر
هرکه میزد هرچه داشت بر پیکر

هرکسی خسته می شد از زدنش
می ربود آنچه میشد از بدنش
این یکی برد جوشنش ز تنش
آن یکی برد کهنه پیرهنش

سنگها که بر جنازه زدند
تازه بر اسبها نعل تازه زدند

پیش تر از بریدن سراو
بیش تر از شرار پیکر او
می زد آتش به جان خواهر او
ناله جانخراش مادر او

چون عزادار هر دو دلبر بود
ذکر مادر غریب مادر بود

زینب آن بی مثال در آفاق
قبله عشق و قبله عشاق
رفته از خویش و مرگ را مشتاق
به خود آمد ز اولین شلاق

جنگ او گشت خود به خود آغاز
یا علی گفت و عشق شد آغاز

(حسن لطفی)https://t.me/joinchat/FM3LaT4hDwRApYI52VOIYQ

زينب چو ديد پيكري اندر ميان خون
چون آسمان و زخم تن از انجمش فزون

بي حد جراحتي نتوان گفتنش كه چند
پامال پيكري نتوان ديدنش كه چون

خنجر در او نشسته چو شهپر كه در هما
پيكان در او دميده چو مژگان كه از جفون

گفت اين به خون طپيده نباشد حسين من
اين نيست آن كه در بر من بود تا كنون

يك دم فزون نرفت كه رفت از كنار من
اين زخمها به پيكر او چون رسيد چون؟

گر اين حسين قامت او از چه بر زمين
ور اين حسين رايت او از چه سرنگون؟

گر اين حسين من، سر او از چه بر سنان
ور اين حسين من، تن او از چه غرق خون

يا خواب بوده ام من و گمگشته است راه
يا خواب بوده آنكه مرا بوده رهنمون

ميگفت و ميگريست كه جانسوز ناله اي
آمد ز حلق پادشه تشنگان برون

كاي عندليبِ گلشن جان آمدي بيا
ره گم نگشته خوش به نشان آمدي بيا

آمد به گوش دختر زهرا چو اين خطاب
از ناقه خويش را به زمين زد به اضطراب

چون خاك جسم برادر به بر كشيد
بر سينه اش نهاد رخ خود چو آفتاب

گفت اي گلو بريده سر انورت كجاست
وز چيست گشته پيكر پاكت به خون خضاب؟

اي مير كاروان، گهِ آرام نيست،خيز
ما را ببر به منزل مقصود و خوش بخواب

من يك تن ضعيفم و يك كاروان اسير
وين خلق بي حميّت و دهر پر انقلاب

از آفتاب پوشمشان يا ز چشم خلق
اندوه دل نشانمشان، يا كه التهاب؟

دستم ز چاره كوته و راه دراز پيش
نه عمر من تمام شود نه جهان خراب

لختي كه با برادر خود شرح راز كرد
رو در نجف نمود و درِ شكوه باز كرد

كاي گوهري كه چون تو نپرورده نه صدف
پروردگانت زار و تو آسوده در نجف

داري خبر كه نور دو چشم تو شد شهيد
افتاده شاهباز تو از شرفه ي شرف

تو ساقي بهشتي و كوثر بدست توست
وين كودكان زار ِ تو از تشنگي تلف

اين اهل بيت توست بدين گونه دستگير
اي دستگير خلق نگاهي به اينطرف

اين نور چشم توست كه ناوك زنان شام
دورش كمان گشاده، چو مژگان كشيده صف

چندين هزار تن قدر انداز و از قضا
با آن همه خطا همه را تير بر هدف

هر جا روان ز سرو قدي جويي از گلو
هرسو جدا ز تاجوري دستي از كِتَف

تا كي جوار نوح، لب نوحه برگشاي
يعقوب سان بنال كه رفت يوسفت ز كف

چون نوح بر گروه و چو يعقوب بر پسر
نفرين لا تذركن و افغان وا اسف

چندي چو شكوه هاي دلش بر زبان گذشت
زان تن ز بيم طعنه ي شمر و سنان گذشت

آن جسم پاره پاره چو در خون طپان فتاد
لشگر به خيمه گاه وي از هر كران فتاد

از سوز آه و ناله ي اطفال خشك لب
آتش به خيمه گاه امام زمان فتاد

هر پردگي كه حور بهشتش به بردگي
در دست ديو سيرتي از كوفيان فتاد

هر گوهري كه ملك دو كونش بها نبود
در آستين بد گهري رايگان فتاد

شد خاكِ راه ،معجر و بر روي اين نشست
شد تاب زلف چون غل و در پاي آن فتاد

ياري نه تا كه بدرقه ي بيكسان كند
بر خواست گرد و از پي آن كاروان فتاد

شد سوي قتلگاه و عنان گيرشان قضا
سوزي بود كه در دل هر يك به جان فتاد

گلهاي نو شكفته چو ديدند پايمال
هر يك چو عندليب در آه و فغان فتاد

دختر به جستجوي پدر، زن به فكر شوي
مادر به جسم كشته ي پور جوان فتاد

زينب چو ديد جسم برادر به ناله گفت
يا رب كسي به روز چنين ميتوان فتاد؟

خويش از شتر فكند، بر آن جسم چاك چاك
مانند عندليب كه در بوستان فتاد

رو كرد سوي يثرب و ميگفت با رسول
كاي جدّ پاك اينهمه قربانيت قبول

كاي آفتاب برج حيا حال ما ببين
ما را در آفتاب اسير جفا ببين

آن موي كه شستي و جبريل آب ريخت
از خاك راه و خون گلويش حنا ببين

آن را كه پاي مهد نخفتي شب دراز
مهدش ز خاك پر شرر كربلا ببين

هر روز در دياري و هر شب به منزلي
بر دختران خويش چه گويم چها ببين

آنرا موكّلي ز غضب در عقب نگر
وين را ستمگري ز جفا بر قفا ببين

نعلينشان نمانده به پا، مقنعه به سر
پوشيدگان برهنه ز سر تا به پا ببين

وآن ناتوان كز آل عبا يادگار ماند
ني بر سرش عمامه نه بر تن ردا ببين

گوش دريده، دست بريده درون خاك
هر سو جدا نظر كن و هر سو جدا ببين

اي مادر از ستيزه ي ايام داد داد
زان جام غم كه با من ناكام داد داد

(وصال شيرازی)
https://t.me/joinchat/FM3LaT4hDwRApYI52VOIYQ

ديگر رسيده قصه به آخر... جدا شدن...
سخت است خواهري ز برادر جدا شدن

با دلهره كنون كه بغل مي كني مرا
يعني فراق، با دل مضطر جدا شدن

پنجاه سال صبح و شبم با تو سر شده
آهسته رو زمان ز خواهر جدا شدن

تو از مدينه ياد ز يحيي كني چرا؟
يعني رسيده است دم سر جدا شدن؟

بگذار تا گلوي تو را بوسه اي زنم
حيف است حنجر تو به خنجر جدا شدن

تو مي روي و غصه ي من مي شود شروع
از دختران فاطمه معجر جدا شدن...

پيش نگاه غمزده ي كودكان تو
يكسر سر شهيد ز پيكر جدا شدن...

از ما زنان بپرس زماني كه تنگ شد
درد آور است النگو و زيور جدا شدن...

(رضا رسول زاده)https://t.me/joinchat/FM3LaT4hDwRApYI52VOIYQ

دیدمت در بین گودالی و غمگین می شوی
در میان حوض خون رفتی و رنگین می شوی
گاه زیر چکمه ها هستی و سنگین می شوی
گاه با سرنیزه ها بالا و پائین می شوی

شمر بد ذات آمد و پنجه به مویت کرد وای
آنقدر زد با لگد تا پشت و رویت کرد وای

خنجر کندش همین که بر رگ چهارم نشست
بعد از آنکه چند تا از استخوان هایش شکست
سر شد از پیکر جدا و بر نوک نیزه نشست
لات های کوفه در خیمه همه معجر به دست

دختران پاک را با ضرب سیلی می زدند
صورت خورشید ها را رنگ نیلی میزدند

(حسین قربانچه)https://t.me/joinchat/FM3LaT4hDwRApYI52VOIYQ

در پی دیدار روی کیستی
گوئیا در فکر زینب نیستی

گوئیا دلتنگ مادر گشته ای
مات روی مادری سرگشته ای

غیرت الله این حرم بی محرم است
می روی و خواهرت بی همدم است

تا گلویت سالم است ای یار من
بوسه ای بر من بده دلدار من

من مگر کمتر ز تیغ و خنجرم
تا زنم بوسه به حلقت دلبرم

بوسه گاه مصطفی بوسیدنی است
یاس حلقومت اخا بوسیدنی است

قبل از آنکه بشکند آئینه ات
سینه عریان کن ببوسم سینه ات

حرمله در فرصت و آمادگی است
قلب تو جای سه شعبه نیست نیست

رخصتی بوسه زنم بر روی تو
بوسه ای گیرم من از پهلوی تو

نیزه و پهلوی تو ای وای من
دست شمر و موی تو ای وای من

فکر طفلانت نباش ای مهربان
من بلاگردانشان هستم به جان

یا اخا دلواپس خواهر نباش
بیقرار پوشش و معجر نباش

تو به فکر یک کفن باش ای حسین
در پی یک پیرهن باش ای حسین

کاش می مردم نمی دیدم تو را
بی کس و بی یار بین اشقیا

(حیدری)جواد

خواب دیدم که گل روی تو پر پر می گـشت
ولبت بسکه ترک داشت ز خون تر می گشت

خواب دیدم نفس ِتـــــــــــــنگ کبوترها را
قفس دست شما را که پُر از پَـر می گشت

خواب دیدم نظرت کـار مســـــــیحا می کرد
هرچه پـــر بود کــــنار تو کبوتر می گشت

راستی گوشــــــه ای از خواب مرا آزرده
که چرا از حرمت چشم تــرت بر می گشت

بی مهابا که دلم در دل آتــــش می سوخت،
قحطی آب که نه.... قحطی معجر می گشت

هرکه از کاشــــــته نـیزه خود بر می داشت
هرکسی پارچه ای داشــت پی سر می گشت

زیر باران پر از سنگ و شن و خاک و کلوخ
افق دید مـــــــن و چشم تو کمتر می گشت

صحبت از نعل که شد لعل لبت ریخت زمین
سینه دشــــــــت زعطر تو معطر می گشت

گرچه بـــــودند در اطراف تنـــت خیلی ها
دور شش گوشه ای ازجسم تو مادر می گشت

تکــــــــــــیه ام داده بـه دیــوار بلند حاشا
آخر خواب که انگار مـــــــــــقدر می گشت

خوب شد نیزه به دســـــــتی به کنارت آمد
قاری من، سر تـــــو در پی منبر می گشت

(رضا دین پرور)
https://t.me/joinchat/FM3LaT4hDwRApYI52VOIYQ

خدا کند نرود امشب و سحر نشود
که روز ما زشب تار تیره تر نشود

چه فتنه ها که به دنبال این سحر نبود
خدا کند نرود امشب و سحر نشود

خدا کند که بــه حشر انتها شود امشب
که حشر واقعه کربلا دگر نشود

شب اسارت پرده نشین خاص خداست
چه می شود که اگر صبح پرده در نشود

شب شهادت نوباوگان فاطمه است
خدا کند که سحر گاه جلوه گر نشود

خدا کند نرود امشب و نیاید صبح
که داغ زینب مظلومه تازه تر نشود

خدا کند نشود صبح باز تا زینب
زداغ مرگ دو فرزند خون جگر نشود

خدا کند نشود صبح این شب عاشور
که یادگار حسن را کفن ببر نشود

خدا کند نشود صبح تا گلوی علی
نشان تیر دستم در کف پدر نشود

خدا کندکه فتد تیر حرمله از کار
ویا هرانچه زند تیر کارگر نشود

شب وداع علی اکبر است با لیلی
وداع مادر و فرزند مختصر نشود

گمان به مردن لیلی بود زداغ علی
خدا کند که زداغ پسر خبر نشود

خدا کند نشود صبح تا به دشت بلا
به خاک و خون تن عباس غوطه ور نشود

سر حسین ز پیکر جدا شود فردا
خوش است ظلمت امشب بگو بسر نشود

خدا کند ندمد صبح تا که فردا شب
خیام ال علی طعمه شرر نشود

ولی اگر نبود آب خون این شهدا
نهال دین خداوند بارور نشود

قیام حق به قیام حسین پیوند است
قیام حق نشود این قیام اگر نشود

فراق کربلامی کشد مؤید را
مگر جوار پدر قسمت پسر نشود


سید رضامؤید

ته گودال تمام بدنش می سوزد
خواهری دید عقیق یمنش می سوزد

نیزه ها زیر حرارت همگی ذوب شدند
بی سبب نیست جراحات تنش می سوزد

کربلا ملک خودش بود، غریبی این جاست
چه غریبانه کسی در وطنش می سوزد

بی هوا نیزه ای آمد، همه مبهوت شدند
بعد آن نیزه گمانم دهنش می سوزد

ماجرای ته گودال مرا خواهد کشت
دل من بیشتر از لب زدنش می سوزد

گیرم اصلاً کفنی بر تن او پوشیدید
قطعاً از داغی صحرا کفنش می سوزد

عصر شد، کرب و بلا مثل مدینه شده بود
بانویی گوشه ای از پیرهنش می سوزد

پشت در یا ته گودال چه فرقی دارد؟
هر کسی ذوب علی گشت (من)ش می سوزد

(حسین ایزدی)https://t.me/joinchat/FM3LaT4hDwRApYI52VOIYQ

پیش من نیزه ها کم آوردند
به خدا سر نمیدهم به کسی

غیرت الله من خیالت جمع
من که معجر نمیدهم به کسی

**

تو اگر که اجازه بدهی
خویش را پهلویت می اندازم

اگر این چند تا عقب بروند
چادرم را رویت می اندازم

**

چقدر میروند و می آیند
فرصت زخم بستن من نیست

آمدم درد و دل کنم با تو
جا برای نشستن من نیست

**

جلویش را بگیر تا بلکه
دستم از رو سرم بلند شود

تو که شمر را نمیکنی بیرون
پس بگو مادرم بلند شود

**

هرکه گیرش نیامده نیزه
تکیه بر سنگ دامنش کرده

همه دیدند دخترت هم دید
شمر رخت تو را تنش کرده

(علی اکبر لطیفیان)https://t.me/joinchat/FM3LaT4hDwRApYI52VOIYQ

بهـار گل به جراحـات پیکـرت پیداست
چقـدر زخـم بر اندام بی‌سـرت پیداست

به مـادر تـو «زیـارت قبـول» باید گفت
که جای بوسۀ گرمش به حنجرت پیداست

تو راست قـامت تاریخـی و خمیده قدت
خمیـدگیـت ز داغ بــرادرت پیــداست

اگر چـه گم شده‌ای در هجوم کثرت زخم
بـه پاره‌هـای جگر داغ اکبرت پیـداست

مگـر کـه فاطمـه الان کنــار مقتل بود
که روی سینه، گلِ ‌اشک مادرت پیداست؟

مگـر نشـان سنان‌هـا به پیکرت کم بود
که جای سیلی بر روی دخترت پیداست؟

تبسمـی کـه زدی بر فراز نی می‌گفت
که در نگاه تو لبخند اصغرت پیداست

هنـوز می‌بـری از زخـم کشتگانت دل
هنـوز خنـدۀ گل‌های پرپرت پیداست

به خواهر از گلـوی پاره‌پاره حرف بزن
کـه روح در نفس روح‌پرورت پیداست

شـرار نالـۀ «میثم» ز آتش دل توست
همیشه در نگهش زخم پیکرت پیداست

(غلامرضا سازگار)https://t.me/joinchat/FM3LaT4hDwRApYI52VOIYQ

بعد من کار تو خواهر سخت است
دیدن داغ برادر سخت است

آخرین لحظه به هنگام وداع
آه بوسیدن دختر سخت است

بوسۀ زیر گلو قبل وداع
بعد از آن بوسه حنجر سخت است

دیدن گریۀ یک طفل صغیر
پیشِ گهوارۀ اصغر سخت است

خواهرم روز دگر وقت سفر
دیدن پیکر بی سر سخت است

معجر خود گِره محکم بزنید
حملۀ دشمن کافر سخت است

بی علمدار شدن در صف جنگ
غصۀ میر دلاور سخت است

به اسیریِ تو و کشتنِ من
خندۀ این همه لشگر سخت است

مضطرب بر سَرِ تلّی از خاک
دیدن نیزه و خنجر سخت است

پیش چشم نگرانت، دعوا
بر سر پیکر پرپر سخت است

بعد من خیمه که غارت بشود
غربت آل پیمبر سخت است

پیش چشم همۀ اهل حرم
غارت چادر مادر سخت است

کعب نی خوردن تو جای همه
دیدن زخم مکرر سخت است

پشت دروازه در آن مرکز کفر
خطبۀ دختر حیدر سخت است

(محمود ژولیده)https://t.me/joinchat/FM3LaT4hDwRApYI52VOIYQ

با چشم اشک بار علیکنّ بالفرار
با قلب داغ دار علیکنّ بالفرار

وقتی کمان حرمله شلاق دست شد
پنهان و آشکار علیکنّ بالفرار

جان هم رسیده گرچه به لب هایتان ولی
با حال احتضار علیکنّ بالفرار

در ساحل فرات علمدار کربلا
شد چون علم ندار ، علیکنّ بالفرار

راه عبور ، معبر غارت گران شده
از گوشه و کنار علیکنّ بالفرار

دیدید مثل ابر بهار اشک ریختیم
آتش نشد مهار علیکنّ بالفرار

از من به لاله های حرم عمه جان بگو
حتی به روی خار... علیکنّ بالفرار

با این که مشکل است و همه بانوان ما...
...هستند با وقار علیکنّ بالفرار

حتما به دختران حرم گوشزد کنید
تا هست گوشوار علیکنّ بالفرار

دقت کنید گم نشود هیچ کودکی
امشب در این دیار علیکنّ بالفرار

با چکمه ها به سوی حرم روی اسب خویش
تا شمر شد سوار علیکنّ بالفرار

با این که از مصائب این دشت پر بلا
لا یمکن الفرار... علیکنّ بالفرار

(مصطفی متولی)https://t.me/joinchat/FM3LaT4hDwRApYI52VOIYQ

آمدم در قتلگه تا شاه را پیدا کنم
ماه را شرمنده از آن خلقت زیبا کنم

گشته از باد خزان پرپر همه گل های من
جستجو در بین این گل ها گل زهرا کنم

دید تا عریان میان آفتابش گفت کاش
خصم بگذارد بمانم سایبان بر پا کنم

گر به خون، قانون آزادی نوشتی در جهان
من هم او را با اسیری رفتنم امضا کنم

تا شود ثابت که حق جاوید و باطل فانی است
زین زمین تا شام غم برنامه ها اجرا کنم

تا یزید دون نگوید فتح کردم زین عمل
می روم تا آن جنایت پیشه را رسوا کنم

می کنم با خاک یکسان کاخ استبداد کن
تا دهان خود برای خطبه خواندن وا کنم

تا کنی سیراب نخل دین، تو دادی تشنه جان
من هم از اشک بصر این دشت را دریا کنم

کاش بگذارند عدوان کای عزیز فاطمه
در کنار پیکر صد پاره ات مأوا کنم

بر تنت جان برادر نی سر و نی پیرهن
دادخواهی تو نزد ایزد یکتا کنم

گفت «انسانی» چو من نومید از هر در شوم
روی حاجت را به سوی زینب کبری کنم

(علی انسانی)https://t.me/joinchat/FM3LaT4hDwRApYI52VOIYQ


این جا به پشت خیمه صداها چه آشناست آری صدا صدای مناجات کربلاست
امشب شب نماز و مناجات و گریه است فردا زمان، زمانِ ملاقات با خداست
از خیمه ای صدای تلاوت رسد به گوش این صوت دلنوازِ علی اکبر از کجاست؟
سوز و دعا و آه و نوا از کجا رسد؟ گویی حسینِ فاطمه در حال التجاست
انگار این وداع شب آخر است و بس از هر کسی سراغ کنی، کار او دعاست
امشب میان خیمه و سجاده و حرم فردا به خون و خاک، سلیمان کربلاست
عباس، در قنوت شبش آرزو کند یا رب مرا ببخش اگر آب پر بهاست
سجاد در دعا چه طلب از خدا کند یا رب! تنِ نهیف من افسوس مبتلاست
زینب دعای نیمه شبش جز حسین چیست؟ تنها نه بر حسین که بر آل مصطفاست
گاهی صدای گریه یک شیرخواره است لالای دختری ست، چه دردانه، خوش صداست
این نازدانه ها که دل از خیمه برده اند یا رب قنوتشان چه غریبانه، با حیاست
محمود ژولیده

ای وای من که دلبرم از دست می رود
این دلخوشی آخرم از دست می رود

پیراهنش عجیب بوی سیب می دهد
این یادگار مادرم از دست می رود

امشب میان خیمه سرم روی پای اوست
فردا ولی برابرم از دست می رود

زیر گلوش سرخ شده، گل درآمده
این غنچه های پرپرم از دست می رود

عصری که صحبت از سر و تیغ و سنان نمود
گفتم مگو که حنجرم از دست می رود

با من مگو ز صبر که بی تاب می شوم
وقتی که روح پیکرم از دست می رود

همراه خود قبیله به گودال می بری
مادر، پدر، برادرم از دست می رود

باید از این به بعد به آفتاب خو کنم
انگار سایهء سرم از دست می رود

(مصطفي هاشمي نسب)https://t.me/joinchat/FM3LaT4hDwRApYI52VOIYQ

انگار کسی در نظرت غیر خدا نیست
این مرحله را غیر امام الشّهدا نیست

آئینه تر از روی تو خورشید ندیده
این روی برافروخته جز رنگ خدا نیست

آرامِ دلم، خیمه به هم ریخته بی تو
برگرد که بعد از تو مرا غیر بلا نیست

با این همه لشگر چه کنی ای گل زهرا
این دشت به جز نیزه و شمشیر بلا نیست

ای یوسفم از غارت این گرگ صفت ها
جز پیرهن کهنه تو را چاره گشا نیست

دستی به دلم گر بنهی زنده بمانم
ورنه پس از این چاره به جز مرگ مرا نیست

هرچند که دل داده ای ای ماه به رفتن
والله که جز ماندن تو حاجت ما نیست

تا بر سر معجر ننهم دست اسیری
کار تو برایم به جز از دست دعا نیست

از غارت خیمه به دلم شور عجیبی است
سجّاد اگر هست علمدار وفا نیست

ای کاش که انگشتر تو زود درآید
در سنّت غارتگر انگشت حیا نیست

(محمود ژولیده)

تاوان بگیر از ما ولی در این زمان نه
ما را به ماه ات میهمان کن، امتحان نه
با هرچه میخواهی بزن اما عزیزم
با دوریِّ از روضه و گریه کنان نه
جان جوانت رحم کن بر ما جوانان
بسپار ما را دست اکبر ، این و آن نه
هر چار فصل سال ما ابرِ بهاریم
اندازه ی ما گریه کرده آسمان نه
سر قفلیِ چشم مرا دست تو دادند
سرمایه‌ای جز اشک دارد این دکان نه
صدبار حاجات خودم را عرضه کردم
یکبار هم نشنیدم از این آستان نه
از من کماکان التماس مرقد تو
از تو جواب التماسم همچنان نه
جان من است این روضه ها؛ پای بساطت
دنبال جانم آمدم، دنبال نان نه
مثل حبیب و جُون و عابس پای عشقت
ای کاش با جانم بمانم با زبان نه
هرکس که آمد قتلگاهت زود برگشت
شمر و سنان رفتند اما ساربان نه
جوری تو را میزد که آخر خواهرت گفت:
با خیزران بر ما بزن بر آن دهان نه
بعد از تو زینب پیر شد از بس ربابت
با گریه میگفت آب و نان نه سایبان نه
شعر از گروه “یا مظلوم”

امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
مکن ای صبح طلوع ..
عصر فردا بدنش زیر سُم اسبان است
مکن ای صبح طلوع ..

بعضی ها آمدند ، یکی گفت من عیال دارم، یکی گفت من دِین دارم اجازه بده من برم!! آقا هم به همه فرمود برید .. فقط انقدر دور بشید که صدای غریبیِ منو نشنوید! اصحاب باوفاش موندن باهاش ..

طبری نوشته آقایِ ما اصحاب رو جمع کرد، زن و بچه ش هم بودند. شروع کرد با اصحاب حرف زدن ، شب فرا رسیده از این فرصت استفاده کنید ، برید به شهرهاتون .. جا خوردند اصحاب امام حسین! (نکنه آقا داره مارو بیرون میکنه؟!!) بعد فرمود هر کدام از شما دست یکی از زن و بچه ی منو بگیره بره، اینا فقط منو میخوان! .. اگر سرِمن بالای نیزه بره با کسی کاری ندارند، شما برید!! چه حالی به اینها دست داد .. برادرهاش بلند شدند، پسرهاش، بچه های عبدالله بن جعفر، اصحابش دونه دونه صحبت کردند .. اولین کسی که بلند شد یه جمله گفت: ما برا چی تنهات بذاریم؟ برای اینکه بعد از تو زنده بمونیم؟!! خدا اون روز رو نیاره!! کی گفت این حرف رو؟ عباسش گفت ...

اصحابش دونه دونه حرف زدند، خودش به بنی عقیل فرمود: شماها برید، مسلم شهید شده، کافیه برای شما .. اینها گفتند یا اباعبدالله!فَمَا یَقُولُ اَلنَّاس! مردم چی میگن؟ میگن إِنَّا تَرَكْنَا شَیْخَنَا وَ سَیِّدَنَا ..ما آقای خودمون رو تنها گذاشتیم؟ فقبح الله العیش بعدك .. زشت باد زندگی بعد از تو، خدا اون روز رو نیاره. مسلم بن اوسجه بلند شد ، سعید بن عبدالله بلند شد ، همه شون شروع کردند حرف زدن، به زینب دلداری دادند .. گفتند زینب ما نمیریم. همه شون هم میگفتند والله لا نفارقک .. ما از تو جدا نمیشیم.

حسین جان ما با گلوهامون ، با پیشونی هامون، با دست هامون از تو دفاع میکنیم، بعضی هاشون گفتند اگر اسلحه نداشته باشیم سنگ میندازیم سمت اینها ..

یا ساقی العطشان

چون که بر دوش گرفته ست علم را با مشک
همه گفتند که طفل است به دستش یا مشک؟
حرمله گفت به لشگر همگی گوش کنید
نقطه ضعف دگری نیست در او الا مشک
کار ما نیست که او را ز نفس اندازیم
مگر آنی که بی افتد به زمین تنها مشک
شد همانی که علمدار از آن می ترسید
دستش افتاد..سرش خرد شد و اما…مشک..
گفت ارباب چه آمد به سرت ماه حرم؟
گفت عباس فدای سرتان…آقا مشک
قول دادم به سکینه بروم برگردم
قول دادم برسانم به حرم خود با مشک

یا ابوفاضل ادرکنی

گفتم عباس و غم فراری شد
چار فصل دلم بهاری شد
هر کجا که گره به کارم خورد
نام عباس ذکر کاری شد
آرزوهای ما بزرگ شدند
بسکه از او جواب آری شد
بین دنیایی از رفیقانم
دست عباس دست یاری شد
تا که بر نوکری قبولم کرد
روزگارم چه روزگاری شد
سنگ او را به سینه ام زدم و
این برای من اعتباری شد
من که در سایه ی علمدارم
به مدد های او بدهکارم
بی ابالفضل کارها سخت است
نه فقط کارها، شفا سخت است
برکت زندگی نوکرها
زندگی بی غم شما سخت است
ما که عادت به روضه ات داریم
بی عزای تو حال ما سخت است
بی تو و ذکر کاشف الکربت
حاجتی می شود روا؟ سخت است
بی مدد از دم ابوفاضل
کار هر روز این گدا سخت است
زائر اربعین هر سالم
نروم باز کربلا سخت است
جان ما در پناه عباس است
مستمند نگاه عباس است
با تو تقدیر روشنی دارم
تکیه گاه سترونی دارم
فرش راهت کن این دلم را که
زیر پای تو گلشنی دارم
من که دلداده ی توام یعنی
مادر پاک دامنی دارم
من به شوق فدایی ات شدن است
بر تن خویش گردنی دارم
سایه سار دلم بود علمت
تا علم هست مأمنی دارم
مُهر بر لب زدم ولی با تو
یک جهان حرف گفتنی دارم
ساقی کربلا ابوفاضل
حضرت عشق یا ابوفاضل
حسن کردی

کاشف الکرب الحسین
یا غیاث المستغیثین کاشف الکرب الحسین
با تو دارم عهد دیرین کاشف الکرب الحسین
ای برایم عشق تو دین کاشف الکرب الحسین
زندگی شد با تو شیرین کاشف الکرب الحسین
رحمت ِ الله ، بر شیر حلال مادرم
شکر حق ساعت به ساعت من ابالفضلی ترم
ای مسیحای مسیحا معجزاتت محشر است
هر که بر آقایی ات ایمان ندارد کافر است
بین اصحاب الحسین شان تو چیزی دیگر است
آب دور قبر تو از آب زمزم بهتر است
آب هزار و چهارصد سال است سرگردان توست
غرق دریای وفا و غیرت و ایمان توست
سیدی هستم گدای روز و ماه و سال تو
ماه من یک عمرم کارم گشته استهلال تو
من همان هستم که مستم می کند تمثال تو
گریه بر تو مال من ، من هر چه دارم مال تو
گریه بر تو گریه بر داغ حسین فاطمه است
روضه گودال اصلا ابتدایش علقمه است
این زمانه ناگهان با کوفیان هم دست شد
دست دشمن باز شد تا جسم تو بی دست شد
پای کوبان لشکری ، از حال و روزت مست شد
دوره ات کردند لشکر هر مفر ، بن بست شد
کینه ها از مرتضی داده چه کاری دست تو
آه عجب تیری نشسته بین چشم مست تو
ابن ملجم با عمودی فرق حیدر را شکست
بشکند دستش الهی ، بی هوا سر را شکست
هلهله ها حرمت سردار لشکر را شکست
این زمین خوردن دوباره قلب مادر را شکست
مشک پاره پاره سیرت کرد از این زندگی
بر زمین افتاد علم ، مُردی تو از شرمندگی
یک طرف زهرای اطهر بر سر و سینه زنان
یک طرف آقا نشسته پای جسمت قد کمان
یک طرف آسوده خاطر ، حرمله، شمر و سنان
یک طرف چشم انتظاری رباب نیمه جان
یک طرف از ترس می پیچد به خود صاحب علم
یعنی آقا زنده می ماند که برگردد حرم
از حرم تا علقمه آقا تو را می زد صدا
آه در آن هلهله ، زهرا تو را می زد صدا
با پیمبر از نجف ، مولا تو را می زد صدا
دل پریشان زینب کبری ، تو را می زد صدا
آه سرلشکر بمان ، اوضاع لشکر خوب نیست
حضرت باب الحوائج حال خواهر خوب نیست
ذکر آقا می شود هل من معین بی تو ، نرو
شاهزاده می شود ویران نشین بی تو نرو
سنگ باران می شود ناموس دین بی تو نرو
می خورد در کوچه ها زینب زمین بی تو نرو
تو نباشی بی حیایی ها فراوان می شود
با حرم برخورد مانند کنیزان می شود
محمد حسین رحیمیان

قصد دارد بدود تاب و توانش رفته
پیرمردی که غریبانه جوانش رفته

هرچه میخواست که با پا برود باز نشد
عجبی نیست سوی معرکه جانش رفته

وقت پیری همه امید پدرها پسراست
تکیه گاه قدو بالای کمانش رفته..

فرصت اینکه کند پا به رکابش هم نیست
دیر راهی شود از دست زمانش رفته

از سر ماذنه افتاد موذن برخاک
تا به خیمه غم هنگام اذانش رفته


باچه ضجری به سر نعش علی می آید
باچه حالی که توان بهر بیانش رفته

آمد و دید پیمبر به زمین افتاده
آمد و دید که حیدر ضربانش رفته

هرچه میدید علی بود علی بود علی
بدنش بیشتر از حد مکانش رفته

آنقدر نیزه به هرجای تنش ریخته اند
که توان از بدن نیزه زنانش رفته

تیرها مثل حسن با بدنت لج کردند
هرچه تیر است دراین دشت نشانش رفته

عصمت الله به بالای سر شاه آمده
دید افتاده کنارش، وَ جانش رفته..

نوبت کار جوانان بنی هاشم شد
کار بسیار جوانان بنی هاشم شد

سید پوریا هاشمی

عمو عباس
خواستم مشک به دستت برسانم که نشد
یا که آبی به لبت حیف بجانم که نشد
بِین دندانِ من این مشک دلم را سوزاند
سعی کردم نشود خیس لبانم که نشد
تا نیافتند زمین دخترکانت بی من…
خواستم تا به حرم تَن بکشانم که نشد
پیشِ تو پانشدم آه مرا می‌بخشی
گفتم از تیر خودم را بتکانم که نشد
سعی کردم بخدا هرچه که تیر است و سنان
جای این مَشک بر این سینه نشانم که نشد
تیر را تا که کشیدم رمقم را هم برد
آمدم بر روی زین باز بمانم که نشد
که عمود آمد و تا بِینِ دو اَبرو واشد
خواستم نشکند اَبروی کمانم که نشد
خواستم تا که به صورت نخورم روی زمین
هرچه کردم نخورد نیزه دهانم که نشد
دست وقتی که نباشد همه اینها بشود

کاش می شد نشوی فاتحه خوانم که نشد
حسن لطفی

ز آب با جگر تشنه شست سقا دست
کشید پا ونداد عاقبت به دریا دست
وجود او سپر مشک بود بیم نداشت
از اینکه چشم دهد یا که سر دهد یا دست
زدست دادن خود بود آگه می خواست
که عضوعضو وجودش شود سراپا دست
تمامی هستی خود را به پای جانان ریخت
گذشت ازسر وازچشم و تن نه تنها دست
خدا گواست که که برپای دوست می افکند
اگر به پیکر مجروح داشت صدها دست
به یاری پسر فاطمه گذشت ازجان
جدا شد از بدنش درحضور زهرادست
سخن زآب مگو ای سکینه رو به حرم
که او فتاده به یکجا تن و به یکجا دست
دو دست خویش به راه عزیز زهرا داد
به شوق آنکه بگیرد زخلق فردا دست
رسد به خاک پی بندگی حق تا رو
شود بلند به درگاه کبریا تا دست
سلام خالق منان سلام خیرالناس
سلام خیل شهیدان به حضرت عباس

غلامرضا سازگار (میثم)
نخلستان، ص 240

جهان عشق

جهان عشق مرید مرام عباس است
ادب همیشه در عالم به نام عباس است
طبیب درد تمام مذاهب عالم
کبوترانه شفا جلد بام عباس است
شنیده از لب مولای خود به نفسی انت
چه جمله بهتر از این در مقام عباس است
قیامت از همه سرها سر است بی تردید
بهشت باغچه ای زیر گام عباس است
“خدا به طالع او مهر پادشاهی زد”
هرآنکسی که غلام غلام عباس است
قیام کرده به پایش قیامت کبری
قسم به عشق قیامت قیام عباس است
کسی ندیده کنار حسین بنشیند
مطیع محض امامت پیام عباس است
فراز کعبه بلندای خطبه اش فرمود
که طوف بیت به گرد امام عباس است
دوباره سائل هر ساله آمده بر در
و مستمند جواب سلام عباس است
حسن کردی

ای اهل حرم میر وعلمدار نیامد علمدار نیامد سقای حسین سید وسالر نیامد علمدار نیامد عرض سلام وادب تسلیت وتعذیت برشما خوبان دلتنگ فرج یار در مجالس سوگواری دعای فرج ..شفای بیماران..خوشبختی جوانان فراموش نشود ایجانب ،، حقیر پوررجب از همۀ شما عزیزان التماس دعا دارم. ومن الله توفیق

آداب و اعمال روز تاسوعا – نماز مخصوص شب تاسوعا
در کلیات مفاتیح الجنان آداب و اعمال ویژه ای برای تاسوعا، روز نهم ماه محرم ذکر شده که نماز مستحب و احیاء گرفتن در شب عاشورا از آن جمله‌اند.
۱. نماز مستحبی صد رکعتی شب عاشورا
شب دهم محرم، شب عاشورا است و سید در اقبال از براى این شب دعا و نمازهاى بسیار با فضیلت هاى بسیار نقل کرده صد رکعت نماز هر رکعت به حمد و سه مرتبه قُل هُوَاللّهُ اَحَدٌ و بعد از فراغ از جمیع بگوید:
سُبْحانَ اللّهِ وَالْحَمْدُلِلّهِ وَلااِلهَ اِلا اللّهُ وَاللّهُ اَکْبَرُ وَلا حَوْلَ وَلا قُوَّهَ اِلاّ بِاللّهِ الْعَلِىِّ العَظیمِ
هفتاد مرتبه و در روایت دیگر بعد از الْعَلِىِّ الْعَظیمِ استغفار نیز ذکر شده است.
۲. کراهت روزه در روزهای نهم و دهم محرم
علامه مجلسى در زاد المعاد فرموده و بهتر آن است که روز نهم و دهم را روزه ندارد زیرا که بنى امیه این دو روز را براى برکت و شماتت بر قتل آن حضرت روزه مى‏‌داشتند و احادیث بسیار در فضیلت این دو روز و روزه آنها بر حضرت رسول صلى الله علیه و آله بسته‏ اند و از طریق اهل بیت علیهم السلام احادیث بسیار در مذمت روزه این دو روز خصوصا روز عاشورا وارد شده است‏.
۳. نماز مستحبی چهار رکعتی شب عاشورا
و یکی دیگر از نمازهای این شب: چهار رکعت در آخر شب در هر رکعت بعد از حمد هر یک از آیه الکرسى و توحید و فلق و ناس را ده مرتبه بخواند و بعد از سلام صد مرتبه توحید بخواند.
۴. نماز امام علی( ع) در شب عاشورا
آخرین نماز این شب؛ چهار رکعت نماز در هر رکعت حمد و پنجاه مرتبه توحید و این نماز مطابق است با نماز امیر المؤمنین علیه السلام که فضیلت بسیار دارد و بعد از نماز فرموده ذکر خدا بسیار کند و صلوات بسیار بفرستد بر رسول خدا صلى الله علیه و آله و لعن کند بر دشمنان ایشان آنچه مى ‏تواند.
۵. فضیلت احیا در شب عاشورا
در فضیلت احیاى این شب روایت کرده‌اند که مثل آن است که عبادت کرده باشد به عبادت جمیع ملائکه و عبادت در آن مقابل هفتاد سال است‏.

ای خداوند ادب، بنده ی عشق
کشته مهر و وفا، زنده عشق

ای به بَندت، دل هر آزاده
هر چه دلدار،‏به تو دل داده

پیکر شرم و حیا را روحی
کشتی صدق و صفا را نوحی

ادب و عشق و وفا، مرهونت
همت و جود و سخا، مدیونت

شرف و غیرت و مهر و احساس
جاودانی زتو باشد- عباس (ع)

پیش سرو قدت، از خجلت خویش
سرو افراخته قد- سر در پیش

نخل جودی تو و- احسان، ثمرت
صد چو حاتم- چو گدایان به درت

پسر شیر دل شیر خدای
شاه بیت غزل عشق و وفای

سرمه ی چشم ملک، خاک رهت
مشتری، مهر- به چهر چو مهت

بسکه ماه رخ تو دل می برد
دل زدیوانه و عاقل می برد

عاشقان ریزه خور خوان تواند
جمله طفلان دبستان تواند

عقل- مبهوت وفاداری تست
عشق، حیران فداکاری تست

مشعل عشق، تو افروخته ای
شمع را سوختن آموخته ای

جز تو ای باخته سر در ره عشق
کیست؟ استاد به دانشگه عشق

گر چه خود مایه فخر بشرست
علی از چون تو پسر مفتخر ست

فاطمه، کش ز خدا باد سلام
در صف حشر چو بگذارد گام

همرهش- دست تو را می آرد
تا که بار گنهان بردارد

ای دل خلق خدا پا بستت
میزبان غم و مهمان توایم
بوسه زن، دست خدا بر دستت
ما همه دست به دامان توایم
علی انسانی

به حرم تا که تو را از سفرت آورند
پدر پیر تو را پشت سرت آوردند

چقدر در سر راهم پر خونین دیدم
چه بلایی به سر بال و پرت آوردند

چنگ‌ها جوشن و خوود و سپرت را بردند
در عوض هرچه که می‌شد به سرت آوردند

نیزه‌هایی که هنوز از نوکشان می‌ریزد
لخته خون‌های گلویت خبرت آوردند

پشت تو تا به حرم پیش رخ نامحرم
شانه‌های خم زینب پدرت آوردند

تا در آغوش کشم جسم تو را بار دگر
تکه تکه تنی از دور و برت آوردند

آخرین عضو تو وقتی به حرم آید شکر
مادرت نیست بگویم پسرت آوردند

*************

اشعارهشتم محرم – حضرت علی اکبر علیه السلام – علی صالحی

حتماً ز. سینه قلب پدر کنده می‌شود
وقتی که بر زمین پسر افکنده می‌شود

افتد اگر خراش به یک ناخن پسر
پا تا سر پدر ز. غم آکنده می‌شود‌ای وای از دل پدری که مقابلش
گلبرگ‌های دسته گلش کنده می‌شود

بابا اگر که داغ جوان دید،‌ای خدا
تسلیتش کجای جهان خنده می‌شود؟

این یوسفِ که بود که اینبار واقعاً
دارد شکار گله‌ی درنده می‌شود

ارباب! این مگر که علی اکبر تو نیست
دارد شبیه بسمل پرکنده می‌شود

دیده ببند تا که نبینی تنش چه طور
پامال تیغ و نیزه‌ی برنده می‌شود

خون را گرفتی از گلویش تا نفس کشد.
اما مگر عزیز دلت زنده می‌شود

گریه نکن اگر نشد آبش دهی حسین
ورنه امیر علقمه شرمنده می‌شود

زینب ز. خیمه آمده تا یاری ات کند
دستش نزن حسین…پراکنده می‌شود

***************

اشعارهشتم محرم – حضرت علی اکبر علیه السلام – علیرضا لک

در خداحافظی اش سیل حرم را می‌برد
راه می‌رفت و همه چشم ترم را می‌برد

نفسش ارثیه‌ی فاطمه، امّا چه کنم
دست غم نور چراغ سحرم را می‌برد

سنگ‌ها در تپش آمدنش بی صبرند
زیر باران همه‌ی بال و پرم را می‌برد

یک عمود آمد و با تاب و تب بی رحمش
ماه پیشانی آن تاج سرم را می‌برد

سر آن نیزه که از پهلوی او بیرون زد
تا دل کینه‌ی لشگر پسرم را می‌برد

تا که افتاد زمین، جرأت هر شمشیری
قطعه‌ای از قطعات جگرم را می‌برد

چیده ام روی عبا هستی خود را، دنیا
باد می‌آمد و عطر ثمرم را می‌برد

*************

اشعارهشتم محرم – حضرت علی اکبر علیه السلام – شاعرناشناس

گاهی همه به دور پسر جمع می‌شوند
گاهی همه به دور پدر جمع می‌شوند

این‌ها که دست و پای علی را گرفته‌اند
هشتاد و چار فاطمه سرجمع می‌شوند

وقتی میان خیمه نشسته، نشسته‌اند
وقتی که می‌رود، دم در جمع می‌شوند

دارند این طرف چه‌قدر می‌شوند کم
دارند آن طرف چه‌قدر جمع می‌شوند

گیسوی خیمه‌ها همه آشفته میشود
دور و برش که چند نفر جمع میشوند

وای از علی عقابش اگر اشتباه رفت
وای از حسین دورش اگر جمع می‌شوند

یکطور میزنند علی را که بعد از آن
شمشیر‌های تیز دگر جمع میشوند

خیلی تلاش میکند آقا چه فایده
این تکه تکه هاش مگر جمع میشوند

یک عده‌ای به دور پسر گریه میکنند
یک عده‌ای به دور پدر جمع میشوند

***************

اشعارهشتم محرم – حضرت علی اکبر علیه السلام – علی اکبر لطیفیان

انگار بنا نیست سری داشته باشی
سر داشته باشی، جگری داشته باشی

انگار بنا نیست که از میوه‌ی باغت
اندازه کافی ثمری داشته باشی

انگار بنا نیست که‌ای پیر محاسن
این آخر عمری پسری داشته باشی‌ای باد به زلف علیِّ اکبر ِ. لیلا
مدیون حسینی نظری داشته باشی

میمیرم اگر بیش از این ناز بریزی
بگذار که چندی پدری داشته باشی

تو از همه‌ی آینه‌ها پیش ترینی
تکثیر شدی بیشتری داشته باشی

رفتی و نگفتی پدرت چشم به راه است
از من تو نباید خبری داشته باشی؟

بی یار اگر آمده ام پیش تو گفتم
شاید بدن مختصری داشته باشی

چه خوب به هم نیزه تو را دوخت و نگذاشت
تا پیکر پاشیده تری داشته باشی

با نیم عبا بردن این جسم بعید است
باید که عبای دگری داشته باشی

*************

اشعارهشتم محرم – حضرت علی اکبر علیه السلام – مصطفی متولی

تنها نه از غمت جگرم شعله ور شده
داغی به دل زدی که سرشکم شرر شده

دارد به عرش می‌رسد اشراق سینه ات
آه‌ای نبی، زمان عروجت مگر شده؟

وضع شکاف زخم سرت هیچ خوب نیست
زیر کلاه خوود تو شقّ القمر شده

داری مرا کنار خوت می‌کُشی پسر
حرفی بزن، ببین پدرت محتضر شده

برخیز و اشک چشم مرا روبرو نکن
با نیشخند حرمله‌ی دربدر شده

این‌ها برای هرچه علی نقشه داشتند
نامت اسیر بغض هزاران نفر شده

گویا برای نیزه به پهلوی تو زدن
هرکس که داشت کینه‌ی زهرا خبر شده

تنها تو را نمی‌شود از خاک جمع کرد
از سنگ ریزه‌ها بدنت ریز‌تر شده

وقتی که در عبا بدنت چیده شد علی
معلوم شد چقدر تنت مختصر شده

***************

اشعارهشتم محرم – حضرت علی اکبر علیه السلام – حسین رستمی

جاری عبور کردی و نم نم شدی علی
از خاک می‌خروشی و زمزم شدی علی

چه مادرانه دور تو می‌گشت خواهرم
با دست‌های عمه مُعَمَم شدی علی

بعدش دوباره مثل همان سال‌های قبل
آیینه‌ی رسول مُکَرَم شدی علی

پیغمبرانه رفتی و زیر نزول تیغ
مثل شروع سوره‌ی مریم شدی علی

تا از میان معرکه پیدا کنم تو را
گیسو به باد دادی و پرچم شدی علی

معراج ذوالفقاری و پهلو شکافدار
زهرا، نبی، علی؛ همه با هم شدی علی

زخمی، شکسته، خورد شده، ذره ذره، ریز ریز
یکجا تمام آنچه که گفتم شدی علی

من از تنت هر آنچه که شد جمع کرده ام‌ای وای بر دلم! چقدر کم شدی علی

************

اشعارهشتم محرم – حضرت علی اکبر علیه السلام – وحید قاسمی

پا بر زمین نکش، جگرم تیر می‌کشد‌ای نور دیده، پلک ترم تیر می‌کشد

گفتم عصای پیری من می‌شوی، نشد
یاری رسان مرا، کمرم تیر می‌کشد‌ای میوه‌ی دلم چقدر آه می‌کشی!
این سینه از غمت پسرم، تیر می‌کشد

با خود نگفتی آخر از این دست وپا زدن
قلب شکسته‌ی پدرم تیر می‌کشد؟!

پهلوی تو چه زود مرا تا مدینه برد
زخمی کبود در نظرم تیر می‌کشد

من خیزران نخورده لبم درد می‌کند
از بس دهان نوحه گرم تیر می‌کشد‌ای پاره‌ی تنم چقدر پاره پاره‌ای
با دیدنت علی جگرم تیر می‌کشد

**************

اشعارهشتم محرم – حضرت علی اکبر علیه السلام – علی صالحی

برسان زود جوانان حرم را عباس
که بیارند به خیمه پسرم را عباس

دسترنج ِ. همه‌ی عمر مرا باد تکاند
جمع کن روی عبایم ثمرم را عباس

به زمین میزندم…، داغ جوان سنگین است
پس بگیر از دو طرف زیر پرم را عباس

زخم تیری که قرار است نصیب تو شود
کاش میدوخت به هم چشم ترم را عباس….

…. تا نمیدیدم از این سوی به آن سوی زمین
پخش کردند تمام جگرم را عباس

زانویم تا شده، اما به تو پشتم گرم است
نشکند کاش بلایی کمرم را عباس

اکبرم رفت تو هم گر بروی از دستم
پس به کی بسپرم این اهل حرم را عباس

بعد آن دیر نباشد که ببیند زینب
پنجه‌ای چنگ زده موی سرم را عباس

**************

اشعارهشتم محرم – حضرت علی اکبر علیه السلام – احسان محسنی فر

بیا و بال و پر بستۀ مرا واکن‌
بیا و پر زدنم را کمی تماشا کن‌

بیا و راهی جبهه نما مرا بابا
بیا و جیرۀ جنگی من مهیا کن‌

بیا بسیجی خود را به جبهه کن اعزام‌
بیا و اذن جهاد مرا تو امضا کن‌

نوشت نام قشنگی به روی سربندم
نظر ز. مهر و محبت به نام زهرا کن‌

کنار پیکر من، آمدی اگر بابا
به حال خویش نما رحمی و مدارا کن‌

میان لشگر دشمن، اگر رهم گم شد
میان حلقۀ خنجر مرا تو پیدا کن‌

ز. بین آن همه زخمی که بر تنم آید
برای بوسۀ خود ای پدر رهی وا کن‌

برای بردن جسمم به سوی دارالحرب‌
عبای هاشمی خویش را مهیا کن‌

*************

اشعارهشتم محرم – حضرت علی اکبر علیه السلام – علی اکبر لطیفیان‌ای تجلّی صفات همه‌ی برتر‌ها
چقدر سخت بود رفتن پیغمبر‌ها

قد من خم شده تا خوش قد و بالا شده ای.
چون که مهر پدران نیست کم از مادر‌ها

پسرم! می‌روی، امّا پدری هم داری
نظری گاه بیندار به پشت سر‌ها

سر راهت پسرم تا در_ آن خیمه برو
شاید آرام بگیرند کمی خواهر‌ها

بهتر این است که بالای سر اسماعیل
همه باشند و نباشند فقط هاجر‌ها

مادرت نیست اگر، مادر سقّا هم نیست
عمّه ات هست به جای همه‌ی مادر‌ها

حال که آب ندارند برای لب تو
بهتر این است که غارت شود انگشتر‌ها

زودتر از همه آماده شدی، یعنی که
آنچنان خسته نگشته است تن لشگر‌ها

آنچنان کهنه نگشته است سم مرکب‌ها
آنچنان کند نگشته است لب خنجر‌ها

چه کنم با تو و این ریخت و پاشی که شده
چه کنم با تو و با بردن این پیکر‌ها

آیه ات بخش شده آینه ات پخش شده
علی اکبر من شد علی اکبر‌ها

گیرم از یک طرفی نیز بلندت کردم
بر زمین باز بماند طرف دیگر‌ها

با عبای نبوی کار کمی راحت شد
ورنه سخت است تکان دادن پیغمبر‌ها

***************

اشعارهشتم محرم – حضرت علی اکبر علیه السلام – مطهره عباسیان

جوان نبود که بود و پسر نبود که بود
عزیز مادر و عشق پدر نبود که بود

عصای پیری آن‌ها و میوه‌ی دلشان
و باغ وصلتشان را ثمر نبود که بود

زمان ِ. آمدنش چشم‌های دلواپس
به اشتیاق فراوان به در نبود که بود

و وقتی آمد و وقتی جوان و رعنا شد
به بخت، از همه آماده‌تر نبود که بود.

ولی خیال عروسی به سر نداشت علی
حسین را نه! تنها نمی‌گذاشت علی

علی، علی، علی اکبر چه قدّ و بالایی
میان واقعه، چون شیر نر نبود که بود

شجاع بود… خودش یک تنه در آن صحرا
حریف معرکه‌ی صد نفر نبود که بود

که در دلاوری اش، در رشادتش، در رزم
حماسه ساز وَ مرد خطر نبود که بود

و با همان قد رعنا و قامت برنا
حریم امن پدر را سپر نبود که بود.

ولی لبان عطشناک امان برید از او
حسین، دل که نه! آن لحظه جان برید از او

علی به روی زمین و حسین بر سر او
پدر ز. داغ پسر جان به سر نبود که بود

پدر نه پای گذشتن نه جان ماندن داشت
و مات چهره‌ی آن رهگذر نبود که بود

همان که عشق پدر بود و با تمام عطش
نگاه آن پدر از غصه،‌تر نبود که بود

گذشت، رفت پرید و چه روز سختی بود
پدر برای پسر خون جگر نبود که بود

کسی که داغ جوان دیده یار می‌خواهد
که داغدار جوان غمگسار می‌خواهد

کجاست مادر اکبر که یار او باشد…
پسر برای همه، چون گهر نبود که بود

پسر، عزیز، پسر، دیدنی، پسر، زیبا
و در میان همه جلوه گر نبود که بود

پسر به حُسن ادب، پیش مادر و پدرش
عزیز کرده و صاحب نظر نبود که بود

کسی که آن همه خوب و کسی که آن همه گُل
بهار عمر خودش مختصر نبود که بود

حسین دست خدا داد، تشنه، اکبر را
و وعده داد به او جرعه جرعه کوثر را

**************

اشعارهشتم محرم – حضرت علی اکبر علیه السلام – حسین قربانچه

برخیز‌ای موذن، اذان شد صلا، صلا
بابا دلش گرفته رها کن صدا، صدا

خون لخته می‌خوری و جوابم نمی‌دهی
یک دم بدم به این پدر بی نوا، نوا

یک بار گفته‌ای بروم، گفتمت برو
حالا صدات می‌کنم اکبر بیا، بیا

اینجا مگر رقیه تو را کم بغل گرفت؟
رفتی به بوسه بازی خنجر، چرا؟ چرا؟

امروز خواهران، سر تو شانه می‌کشند
فردا به نیزه زلف تو بافد صبا، صبا

این تن، تنِ شبیه‌ترین کس به مصطفاست‌ای اسب‌ها به این همه سرعت کجا؟ کجا؟

زانو به خاک می‌کشم و می‌رسم به تو
نازل شده به صحنه کرب و بلا، بلا

یک پیرمرد موی سپید و دو چشم تار
یک اکبر سوا شده از هم، خدا، خدا

سرنیزه، تیر، دشنه به همراه چکمه‌ها
از هول روی پیکرت آمد دوتا دوتا

می‌خواستم به شکل نبی در بیارمت
پس چیدمت میان عبایم، جدا جدا

لشگر به گریه‌های پدر خنده می‌کند‌ای خنده ات به زخم جگرها، دوا دوا‌ای وای عمه آمد و تو خفته‌ای هنوز
برخیز عمه را ببر،‌ای با وفا، وفا

*****************

اشعارهشتم محرم – حضرت علی اکبر علیه السلام – عبدالحسین مخلص آبادی

بی سبب نسیت چنین معرکه بر پا شده است
وسط خیمه‌ی ما روضه مهیا شده است

دست دشمن چه قَدَر نیزه و تیغ و تیر است
هر کدامش به طریقی به تنت جا شده است

پیرمردی که عصایش به سرت می‌کوبید
به هوای سر تو از سر جا پا شده است

ساربان هم که طمع کرده به تو خاتم من
ناگهان در وسط معرکه پیدا شده است

هفتمین دفعه که من یا ولدی می‌گویم
چشم اگر باز کنی قدّ منم تا شده است

از پراکندگی پیکر تو معلوم است
بند بند تو ز. سر تا نوک پا وا شده است

مادرت کو که ببیند پسران خود را
همه‌ی دشت پر از اکبر لیلا شده است

*************

اشعارهشتم محرم – حضرت علی اکبر علیه السلام – علیرضا لک

با هر خداحافظ که در دور و برش ریخت
بال و پر پروانه با خاکسترش ریخت

در پیش روی حسرت چشمان بابا‌
می‌رفت و صد‌ها آرزو پشت سرش ریخت

هر جا که بوده کربلا یا در مدینه
با زخم اول، زود قلب مادرش ریخت

او اوّلین رزمنده بود پس بدیهی ست
یک لشکر تازه نفس روی سرش ریخت

آن قدر پاشیده شده گل برگ هایش
حتی زره طاقت نیاورد آخرش ریخت

آخر نشد “بابا” بگوید، بی صدا رفت
با آن که هر چه داشت را در حنجرش ریخت

ناباورانه برگِ برگِ آرزو را
با گریه بابا در عبای باورش ریخت

**************

اشعارهشتم محرم – حضرت علی اکبر علیه السلام – علی اکبر لطیفیان

کیست که خاکش بوی گلاب گرفته
این که برایش ملک رکاب گرفته
بهر شهادت چنان شتاب گرفته
زودتر از دیگران جواب گرفته

سرکشی عشق او مهار ندارد
بس که به شوق آمده قرار ندارد

باز نمایان شده جلال پیمبر
باز تماشا شده جمال پیمبر
پرده بر انداخته کمال پیمبر
اینکه وصالش بُود وصال پیمبر

سمت عدو نه علی اکبر خیمه‌
می‌رود از خیمه‌ها پیمبر خیمه

حیدر کرار شد، زمان خطر گشت
لشگر کوفه تمام مثل سپر گشت
ریخت بهم دشت را و موقع برگشت
ضرب عمودی که خورد، واقعه برگشت

خون سرش بر روی عقاب چکید و…
راه حرم را ندید و شیهه کشید و…

آن بدن از جفا شکسته‌ترین را
آن بدن له شده به عرشه‌ی زین را
برد سوی دیگری، شکسته جبین را
لشگر آماده نیز خواست همین را

وای که شمشیر‌ها محاصره کردند
از همه سو تیر‌ها محاصره کردند

بی خبرانه زدند، بی خبر افتاد
خوب که بی حال شد ز. پشت سر افتاد
در وسط قتلگاه تا پسر افتاد
در جلوی خیمه گاه هم پدر افتاد

وای گرفتند از دلم ثمرم را
میوه‌ی باغ مرا، علی، پسرم را

آه از این پیرمرد خسته، شکسته
سمت علی می‌رود شکسته، شکسته
آمد و دید آن تن خجسته، شکسته
در بدنش نیزه دسته دسته، شکسته

کاش جوانان خیمه زود بیایند
یاری این قامت شکسته نمایند

**************

اشعارهشتم محرم – حضرت علی اکبر علیه السلام – علی اکبر لطیفیان

مثل بهار مثل غزل آفریدمت
شعری شدی و با کلماتم خریدمت

از دست التماس کنار دلم بمان
مانند باد رفتی و دیگر ندیدمت

می‌خواستم ببینم اذان صدات را.
اما چه دیر مثل همیشه رسیدمت

پیش از غروب، مثل بلندی مأذنه
بعد از غروب، خوش قدو بالا ندیدمت

آیینه‌ای و روی زمین پخش می‌شوی
دستم شکسته باد، شکسته کشیدمت

از لابه لای این همه پا جمع کردمت
روی عبا شبیه ورق پاره چیدمت

**************

اشعارهشتم محرم – حضرت علی اکبر علیه السلام – سید علی محمد نقیب

پیکرت مانند تسبیحی است که از هم وا شده
تیغ و تیر و نیزه روی بیت بیتت جا شده

طعنه و زخم زبان قد تو را خم کرده است
قد تو حالا شبیه مادرم زهرا شده

آن قدر روی تنت شمشیر و نیزه تاخته
قد تو رعنای من، رعناتر از طوبی شده

مادری پهلو شکسته رو به رویت آمده
کوچه، سیلی، میخ در معنا شده

واژه‌های بر زبانم کمتر از حد تواند
برکهٔ شعرم به شوق نام تو دریا شده

**************

اشعارهشتم محرم – حضرت علی اکبر علیه السلام – سید محمد جوادی

برای آنکه بخیزد کمی تقلا کرد
نداشت فایده از نو به خاک و خون جا کرد

دو پلک زخمی خود را گشود با زحمت
غریب کرببلا را کمی تماشا کرد

پدر کنار تن او چو ابر می‌بارید
به اشک و زمزمه آقا عجیب غوغا کرد

گذاشت صورت خود را به صورت اکبر
دوباره مرگ خودش را زحق تمنا کرد

دل امام در عالم به یک نظاره شکست
ببین که زخم قدیمی چگونه سر وا کرد

به یاد پهلوی زخمی مادرش افتاد
همین که پهلوی خونین او تماشا کرد

کسی ز. خیمه رسید و به روی خود می‌زد
کسی که کار خودش را شبیه زهرا کرد

…بیا برادر پیرم به خیمه بر گردیم
امام مرده‌ی خود را دوباره احیا کرد

استاد غلامرضا سازگار

شمع سان پروانه‌ها گشتند آب از تشنگی
بر لب دریا زکف دادند تاب از تشنگی‌

ای دریغا!‌ای دریغا! سوختند و سوختند
ماه رویان همچو قرص آفتاب از تشنگی

کودک شش ماهه در دامان مادر بار‌ها
گشت همچون ماهی دریا کباب از تشنگی

دیده‌ی دردانه‌ی زهرا اگر آید به هم
لحظه لحظه آب می‌بیند به خواب از تشنگی

لاله‌های داغدار بوستان بوتراب
سینه بنهادند بر روی تراب از تشنگی

طایری بی بال و پر جان داده زیر خار‌ها
بر لبش مانده نوای آب آب از تشنگی

هرچه او را در بیابان می‌زند زینب صدا
نیست در لعل لبش تاب جواب از تشنگی

تا دهان خشک خود را با گلابی‌تر کند
نیست حتی در گِل چشمش گلاب از تشنگی

آفتاب کربلا شد دود در چشم حسین
داشت از بس در وجودش التهاب از تشنگی

آب هم تا حشر، میثم! از پیمبر شد خجل
بس که دیدند آل پیغمبر عذاب از تشنگی


استاد علی انسانی

از آتش عطش، جگرم شد کباب، آب
هم‌ سوز تشنه‌کامی و هم آفتاب، آب

ای آب! آبروی خود امروز، حفظ کن
خود را رسان به تشنه‌لبان با شتاب، آب!

ای ابر خشک دیده! ندیدی که اشک‌ریز
از بعد اصغرش شده ذکر رباب، آب

سقای من کُجاست، ببیند؟ طلب کند
دلبند بوتراب، به روی تراب، آب

ای ذُوالجناح! رُو به حرم، گو به دخترم
تا آخرین نفس پدرت گفت: آب، آب

من آب آب می‌کنم و میزبان دون
با سنگ و تیر و نیزه بگوید جواب، آب

اظهار تشنگی است ولی کاخ ظلم را
چون سیلِ ریشه‌کن کند از بُن خراب، آب


فاطمه معصومی

چه گر گرفته تنت از نبود آب علی
کمی بخواب جگر گوشه رباب علی

گمان کنم که عمو مشک آب آورده
دلم خوشست به رویای این سراب علی

امام خواسته سرباز کوچکش باشی
به هل معین ولایت بده جواب علی

تو با تمام وجودت شبیه خورشیدی
بگیری از رخ ماهت اگر نقاب علی

برای دین خدا میروی شهید شوی
دعای من شده انگار مستجاب علی

به یادگار تو گهواره هم نمیماند
نبر قرار مرا بیشتر بخواب علی


محمد مهدی سیار

تکیه بر شمشیر زد، پرسید: یاری هست؟... یاری هست؟
تا مرا یاری کند؟ مردی، سواری هست؟... یاری هست؟

پیش رو یک دشت تنهایی ست...تنهایی ست...تن هایی ست
غرق خون، از نو ولی پرسید: یاری هست؟ یاری هست؟

ناگهان در آن سکوت هلهله آلود، آوایی
پرسشم را پس هنوز امید "آری" هست؟ یاری هست؟

آری آری، هق هقی... نه... حق حقی آمد رجز واری
طفل را با تیغ و تیر اما چه کاری هست؟... یاری هست؟

این گلو خشک است، مردم! یک سر سوزن مروت، آه
یا کفی از آب، قدر شیرخواری هست؟... یاری هست؟

ناگهان پاسخ رسید، آری...گلو تر میکند تیری!
همدمی اینَک برای سوگواری هست؟... یاری هست؟

نیست یارای کلامم، در جهان آیا کلامی هم
در جواب مادر چشم انتظاری هست؟ یاری هست؟

در سکوتی هلهله آلود، می تابد صدا در دشت
باز می تابد صدا در دشت: یاری هست؟... یاری هست؟

غلامرضا شکوهی
به گاهواره ات ای هرم التهاب بخواب
تو خانه زاد غمی ، لحظه ای بخواب بخواب

تو را چو چشمۀ باران به دشت خواهم برد
بخواب در برم ای روح سبز آب بخواب

دوباره می کِشمت مثل عطر درآغوش
چو روح غنچه که جاری ست در گلاب بخواب

بخواب اگر تو نخوابی به خویش می پیچم
به روی شانه چو مویت به پیچ و تاب بخواب

تو در تمام فصول ای نجابت سرسبز
به زیر خوشۀ تب دار آفتاب بخواب

اگر شقایق روحت تب بیابان داشت
چو من به وسعت رؤیای یک سحاب بخواب

بخواب اصغرم این بار کاخ آمالت
به روی دست پدر می شود خراب بخواب

اگر سفینۀ خون شد تنت خدا یک روز
عذاب می دهد این قوم را عذاب بخواب

به روح زرد بیابان قسم که این خون ها
فکنده بر دلشان چنگ اضطراب بخواب

پسرم از نفس افتاد… به دادم برسید
داد از این همه بی داد به دادم برسید
تشنه ام ؛شیر ندارم ؛چه کنم ؛حیرانم
باید آخر چه به او داد به دادم برسید
دیگر از شدت گرما و عطش همچو کویر
چاک خورده لب نوزاد به دادم برسید
بوی آب و دل بی تاب و سپاهی بی رحم
طفلی و این همه جلاد به دادم برسید
آب دامی ست که دلبند مرا صید کند
وای از حیله ی صیاد به دادم برسید
با پدر رفت و ندانم چه شده کز میدان…
شاه پیغام فرستاد : به دادم برسید
بارالها چه بلایی سرش آمد که حسین
میزند این همه فریاد به دادم برسید
اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید


سید محمد جوادی:

نام تو را همینکه صدا می‌زند رباب

آتش به جان کرب و بلا می‌زند رباب

مثل دل پدر گلویت پاره پاره است

اما دوباره حرف شفا می‌زند رباب

شد سینه پر ز شیر؛ ولی شیرخواره نیست

مادر بیا که باز صدا می‌زند رباب

چون در خیال خویش بغل می‌کند تو را

بوسه به زخم حلق شما می‌زند رباب

زحمت برای مادر و خلعت برای غیر

دیگر نگو که ناله چرا می‌زند رباب

قلب سکینه از غم تو تیر می‌کشد

در هرکجا که حرف تو را می‌زند رباب


حسن لطفی:
تو و تاول و گرمی آفتاب

من و فکر دلشوره های رباب

لبت تا به هم تا به هم می خورد

تمامی لشگر به هم می خورد

زبان بسته ای یا ادب کرده ای

بمیرم برایت که تب کرده ای

زدم بوسه بر صورتت جمع شد

چرا اینقدر صورتت جمع شد

به دستان بابا عرق کرده ای

به جای عمو آب آورده ای

نفسهات هر لحظه کم می شود

سرت بر سر شانه خم می شود

به چاک لبت خشک شد خون تو

چرا مانده خون زیر ناخون تو

چرا گردن مادرت زخمی است

و یا گونه ی مادرت زخمی است

به لبهای خشکت زبان میزنی

زبان را به سقف دهان میزنی

تو گفتی و گهواره جنبان شدی

شنیدی که رفتم رجز خوان شدی

تو گفتی:که اهل حرم نیستی

تو شیری کم از اکبرم نیستی

پدر روی دوشت علم می کشم

عمو نیست، بار حرم می کشم

اگر پلکهایم تکان می خورد

زمین بر سر آسمان می خورد

مگر بعد عباس علمدار نیست

برایم به میدان زدن کار نیست

دَمِ دوٌم ذوالفقار علیست

دلت قرص باشد کنار علیست

خیال تو راحت از این کار زار

که من آمدم تا در آرم دمار

کمی صبر کن تا كه من پر كنم

کجا هست خیبر که خیبر کنم

تو گفتی و گهواره جنبان شدی

شنیدی که رفتم رجز خوان شدی

ببین دست غربت به زانو زدم

و خیلی برای لبت رو زدم

چه ها با تو این تیر ولگرد کرد

تمام سرت تا تنت درد کرد

نیاورده همراه خود شیر را

رها کن پر ساقه ی تیر را

تو را روی این سینه خواباند و ماند

تو را گرد خود تیر پیچاند و ماند

علی آرزویم بر آورده ای

سه دندان شیری در آورده ای

چنان ضربه ای روی حلقت نشاند

که یک لحظه گفتم سرت را پراند

شنیدم صدایی،دهانت شکست

گلو پیچ خورد استخوانت شکست

فقط از تو بیرون پَرِ تیر بود

تمام تو قدِ سرِ تیر بود

تو را بعد از این خنجر نی زنند

تو را با لهد بر سرِ نی زنند

قاسم صرافان:

تا طفلی می گه آب گریه‌م میگیره

من از اسم رباب گریه‌م می‌گیره

همیشه وقتی «بابا آب داد»و

میخونم تو کتاب گریه‌م میگیره

تا می‌بینم که بانویی به بچه‌ش

میگه: مادر بخواب! گریه‌م میگیره

اگه مردی جلو روی عیالش

بمونه بی‌جواب گریه‌م میگیره

حساب تا می‌کنم آبی که نوزاد

می‌نوشه، بی حساب گریه‌م میگیره

گلوی طفل شش ماهه چقدره؟

می‌پرسم، از جواب گریه‌م میگیره

همین که مادرم دنبال چیزی

می‌گرده با شتاب گریه‌م میگیره

اگه دیدم زنی رد میشه ظهری

به زیر آفتاب گریه‌م میگیره

جنوب وقتی میبینم خانوما رو

با روبند و نقاب گریه‌م میگیره

نشون مستیه تو شعر اما

تا مینویسم شراب گریه‌م میگیره

به سقاخونه حساسه دل من

تو صحن انقلاب گریه‌م میگیره

تا طفلی گم شده باباشو می‌خواد

اونم با اضطراب ... از حال می‌رم


شش ماهه ترین تشنه به دست پدر آمد
با لب زدنش گریۀ هر سنگ در آمد

در فاصلۀ كوچك یك بوسه به سرعت
بی تاب شد و حوصلۀ تیر سر آمد

این عرض گلو لازمه اش تیر سه شعبه است؟
یا آهن سرد است؟ چرا شعله ور آمد؟

می خواست كه كم تر بشود زحمت شمشیر
با این همه شدت به گلویش اگر آمد

در رگ رگ حلقوم چه سرسخت گره خورد
بابا چه كشیده است كه تا تیر در آمد

مادر شوی و منتظر آن وقت ببینی
قنداقه خونین شده ای از پسر آمد

ّ

دارم ز روی خاک جگر جمع می کنم

تکه بروی تکه پسر جمع می کنم

دارم برای اهل حرم بعد کشتنت

در این عبا کهنه سپر جمع می کنم

پنجاه سال خم نشدم هیچ جا ولی

در پای پیکر تو کمر جمع می کنم

از بس که سنگ خورده سرت با سر آستین

خون لخته را ز قرص قمر جمع می کنم

با هرچه داشتند به نزدت زدند آه

از روی ساقه تو تبر جمع می کنم

گفتم به خواهرم تو و اینجا!!!؟

تسبیح جا نماز سحر جمع می کنم

پیش دشمن مپسند این همه من گریه کنم

خیز و از جا بنشان آتش دل ای پسرم


داود رحیمی:


اینهمه زخم چرا ریخته روی بدنت؟

جای یک بوسه نماند از کف پا تا دهنت

چون رکاب دهنت خرد شده، ساخته اند

با سرِ نیزه رکابی به عقیق یمنت

تا تو می آیی علی خطبه ای آغاز کنی

می پرد سرفه و خونابه میان سخنت

تو کجا نیستی ای عشق که پیدات کنم؟

همه ی دشت پر است از همه جای بدنت

مثل یک آینه ی خردشده ریخته ای

کل صحرا متلألئ شده از نور تنت

رفته ای در وسط معرکه و خنجر و سنگ

سبقت از تیر گرفتند برای زدنت

زرهت پاره شده پیرهنت پاره تر است

قطعات بدنت پاره تر از پیرهنت

دلهره دارم علی جان، متلاشی نشوی؟

دردسر می شود این پا به زمین کوفتنت

چاره ای نیست قرار است که اکبر نشوی

می نشینم که ببینم علی اصغر شدنت

زنده کرد عمه ی تو خاطره ی مادر من

تو کمک کن ببرش مثل عموجان حسنت

سر تو بر سرِ نی همسفر باد شده

پرچم قافله شد زلف شکن در شکنت

غزل من! شده ای مثنوی طولانی

شعر تقطیع شده! خون چکد از تن/ تتن / ـَت

هادی ملک پور:

برو ولی به تو ای گل سفر نمی آید

که این دل از پس داغ تو بر نمی آید

به خون نشسته دلم اشک من گواه من است

که غیر خون دل از چشم تر نمی آید

تو راه می روی و من به خویش می گویم

به چون تو سرو رشیدی تبر نمی آید

رقیه پشت سرت زار می زند برگرد

چنین که می روی از تو خبر نمی آید

کسی به پای تو در جنگ تن به تن نرسید

ز ترس توست حریفی اگر نمی آید

تمام دشت به تو خیره بود نعره زدی

خودم بیایم اگر یک نفر نمی آید

ز ناتوانی شان دوره می کنند تو را

به جنگ با تو کسی بی سپر نمی آید

غزال من که تو را گرگ ها نظر زده اند

ز چشم زخم به جز دردسر نمی آید

دلم کنار تو اما رمق به زانو نیست

کنار با دل تنگم کمر نمی آید

رسید عمه به دادم که هیچ بابایی

به پای خود سر نعش پسر نمی آید

کجای دشت به خون خفته ای بگو اکبر؟

صدای تو که از این دور و بر نمی آید

دهان مگو که پر از لخته لخته ی خون است

نفس مگو نفس از سینه در نمی آید

به پیکر تو مگر جای سالمی مانده

چطور حوصله ی نیزه سر نمی آید

غلامرضا سازگار:

به هر زخم تنت تصویر لبخند خدا دیدم

خدا از من تو را می خواست من چشم از تو پوشیدم

چو دیدم وقت بی آبی عقیق از تشنگی کاهد

لبان تشنه ات را گه مکیدم، گاه بوسیدم

به خود گفتم که شاید چشم خود را بازبگشایی

به روی شسته از خونت، ز اشکم آب پاشیدم

نیازی نیست دیگر سر ببرند از تنم بابا

که با جان دادنت صد بار مرگ خویش را دیدم

تنم در خیمه بود و مرغ روحم با تو در میدان

تو دور مرگ گردیدی و من دور تو گردیدم

زبان سرخ خود را تا نهادی در دهان من

سراپا شعله سبزی شدم، بر خویش پیچیدم

تو جان کندی و دست و پا زدی و من نگه کردم

ز هر زخمت هزاران ناله نشنیده بشنیدم

تو آب از من طلب کردی و آبم کردی از خجلت

چو شمع سوخته، هم سوختم، هم اشک باریدم

تو را با فرق بشکسته، روی خونین و لب عطشان

چو معبودم پسندید این چنین من هم پسندیدم

اگر "میثم" ز سوز خویش دل ها را زدی آتش

من اول از شرار دل، به آهت شعله بخشیدم


حسن لطفی:


می كِشم خویش را به رویِ زمین

گـاه بـر سیـنـه گاه بـر زانـو

ای عصـایِ شكستـه بعـد از تـو

كـمكـم كـرده بیـشتـر، زانـو




چنـدمـیـن بـار می شود یـادِ

شـبِ دامــادیِ تــو افـتـادم

فـرصتی بـود و بعدِ عـمری شرم

بـر جـمـالِ تـو بـوسه می دادم




حیـف دیـگر نـمـی شود بـوسید

از لبـانی كه چـاك خـورده پـسر

وای بـر مـن چـرا مـحـاسـنِ تو؟

ایـنقـدر روی خـاك خـورده پسر




گـفتـه بـودی زمـانِ پـیـریِ مـا

آب هـم در دلـم تـكـان نـخـورد

تـا تـو هستـی و تـا عمویـت هست

بـاد حتـی به دخـتـران نـخـورد




خـواستـم رویِ پـایِ خـود خیـزم

بـاز هـم بـا سـرم زمـیـن خوردم

كــمــرم را بــگـیـر مـانـنـدِ

چــادرِ مــادرم زمـیـن خـوردم




زِرِه و خـود و زیـن و تـیـغـت را

زیـرِ پـایِ سـپـاه مـی بـیـنـم

چقـدر چهره ات عـوض شده است

نـكـنـد اشـتـبـاه مـی بیـنم




هـمـه تقصیرِ تـوست سمتِ حـرم

كِـل كِشیدنـد، بـعد خنـدیدنـد

بـعـدِ پـنجـاه و چنـد سال اینجا

عـاقبـت قـدِّ عـمـه را دیـدنـد




زحـمـتِ مـجـتـبی و بـابـایت

رفـتـه بـر بـاد غصه ام كـم كـن

پـیـشِ ایـن چشمـهایِ نـا مَحـرم

مـعجـرِ عمه را تـو مـحكـم كـن




كاش مـی شد سَرت یكی مـی گفت

زیـرِ ایـن ضربه هـا كَـمَش نكنیـد

آه ای نـیـزه هـا مـیـانِ حــرم

خـواهـرش هست دَرهَـمش نكنیـد

جواد محمد زمانی:

مُحرم میخانه جان شو، ز ساغر یاد كن

شست‌ و شو در زمزم دل كن، ز كوثر یاد كن

چون سپند از جای خود برخیز در راه طلب

عود شو، از جان سوداسوز مجمر یاد كن

گرده نان در بغل تا چند چون ماه تمام؟
!

ماه نو می‌باش از پهلوی لاغر یاد كن

موی مشكینت خبر داد از شب تاریك قبر

گیسوانت شد سپید از صبح محشر یاد كن

ای دریغا می‌روی از خاك با دست تهی

ای صدف! دریا ببین! از موج گوهر یاد كن

توبه كن! آبی به روی آتش عصیان بریز

نیمه‌شب از جُرمِ خود با دیده تر یاد كن

پر كن از شوق شهادت چون شلمچه سینه را

از دل شب‌های شورانگیز سنگر یاد كن

كعبه جان بانگ "هل من ناصر"ی دارد رسا

عازم هنگامه لبیك شو، فریاد كن

حاجیا! از مشعر آهنگ منا باید كنی

جان به قربان شهید كربلا باید كنی

شعله‌ور شد آن قَدَر تا عاشقی معنا شود

عاشقی چون او كجا در هر زمان پیدا شود؟
!

مثل رعد آهنگ عمرش تند بود و پرخروش

تا زمین غرق تجلی‌های برق‌آسا شود

كشته شد تا همتش آیینه «همت» شود

كشته شد تا كه «جهان‌آرا» جهان‌آرا شود

گفت: «مثلی لا یُبایع مِثلَهُ» یعنی یزید

گاه اسرائیل غاصب گاه آمریكا شود

سرّ اكبر بود فرزندش، به میدان روی كرد

تا كه محرابِ طلوعِ عَلّمَ الأسما شود

اكبر و شوق شهادت، اكبر و شوق شهود

اكبر و شوقی كه در كم عاشقی پیدا شود

أنفِقوا مِمّا تُحِبّون را پدر آیینه است

میوه جان را فرستاده‌ست تا احیا شود

با نگاهش از جوانش می‌كند قطع امید

در دلش كم مانده تا هنگامه‌ای برپا شود

او نبی را أشبه‌الناس است هم در خَلق و خُلق

این پیمبر بعثتش فی یومِ عاشورا شود

آمد اظهار عطش كرد و پدر را آب خواست

تشنگی نزدیك بود او را توان‌فرسا شود

خاتم‌العشاق در كام پسر، خاتم نهاد

تا مبادا رازهای عاشقی افشا شود

گفت عمان: این عطش رمز است و عارف واقف است

این عطش خود چشمه جوشان استغنا شود

دفن شد پایین پای چشمه آب حیات

تا كه خضر عاشقان تا عالم بالا شود

گرچه مهر و ماه هم در محضرش زانو زدند

تیره‌روزان، شب‌پرستان طعنه‌ها بر او زدند

امّتی كه از نبی، شق‌القمر را دیده‌اند

از چه رو فرزند او را تیغ بر ابرو زدند؟
!

این طرف شمشیرداران ضربه بر فرقش زدند

آن‌طرف‌تر، نیزه‌داران نیزه بر پهلو زدند

نوید اسماعیل زاده :

عرش افتاده زمین یا پسرم افتاده؟

چیست این شور که در بین حرم افتاده؟

آه یعقوب کجایی که ببینی امروز

گله ای گرگ به جان پسرم افتاده

شده ام آینه و نقش ترکهای لبت

مو به مو زخم شده بر جگرم افتاده

این تو هستی همه جا ریخته ای ؟ اما نه

پاره های تن من دور برم افتاده

تو سبک تر شده ای بین عبا یا اینکه

چند عضو بدنت پشت سرم افتاده

اول جنگ رسیدیم به آخر افسوس

در همان مصرع اول سپرم افتاده

علیرضا شریف:


دلواپسم هنوز علی اكبر نیامده

آرام بـخشِ خاطرِ مضطر نیامده

از حال و روزِ خویش مرا بی خبر گذاشت

مـعراج رفته با دلم آخـر نیامده

یك سیبِ بوسه از لبِ پیغمبری نداد

شایـد كه وقـتِ میوۀ نوبر نیامده

در موجِ تلخِ هلهله ها جز من از كسی

شكـرانـۀ لِـرَبِّكَ وَانْـحَرْ نیامده

در خیمه ختمِ نادِ عـلی نذر كرده ام

از چیست بر اجـابـتِ مـادر نیامده؟

نیزه انـارِ پهلوی حَورائیش كه ریخت

یك دانه اش به دامنِ هـاجـر نیامده

مقراض هـا حریـرِ تنش را بُرش زدند

چیزی به جـز حصیر از او در نیـامده

می خواستم كه پا نَكِشد بر زمیـن نشد

كاری به غیـرِ گریه ز مـن بـر نیامده

وقتی حریفِ این همه زخمش نمی شوم

عمرم چـرا به پـایِ سـرش سر نیامده؟

تابـوتِ مـرگِ حاصلِ عـمرم تمـامِ عمر

بـر شانـه بود، حـسِ به بـاور نیامده

هر چـه كنارِ هم بـه عبا چیدمش هنوز

خیـلی شبـیـهِ اكبـرِ مـن در نیامده

وحید قاسمی
:

آفتاب غرور ایلت را

با نگاهت به جنگ شب بردی

زخم های جمل دهان وا کرد

تا که نام «علی» به لب بردی




تا که حرف علی وسط آمد

تازه شد داغ نهروانی ها

دشنه در دست، در کمین بودند

فتنه ها، کینه ها، تبانی ها




مکر صفین نقشه ای رو کرد

تا دوباره سقیفه بُرد کند

لشگر کوفه کوچه ای وا کرد

تا علی را دوباره خُرد کند




کوفه ازخشکی لبت دانست

مست صهبای کوثری هستی

نیزه ازعمد زد به پهلویت
!

چون که فهمید مادری هستی



پیش چشمان باغبان؛ پاییز

تبرش را به جان تاکِ انداخت

قد و بالای دیدنی ات را

چشم شور عرب به خاک انداخت

علی اکبر لطیفیان:




گاهی همه به دور پسر جمع می شوند

گاهی همه به دور پدر جمع می شوند

این ها که دست و پای علی را گرفته اند

هشتاد و چهار فاطمه سر جمع می شوند

وقتی میان خیمه نشسته، نشسته اند

وقتی که می رود دم در جمع می شوند

دارند این طرف چه قدر می شوند کم

دارند آن طرف چه قدر جمع می شوند

گیسوی خیمه ها همه آشفته می شود

دور و برش که چند نفر جمع می شوند

وای از علی، عُقابش اگر اشتباه رفت

وای از حسین دورش اگر جمع می شوند

یک طور می زنند علی را که بعد از آن

شمشیرهای تیز دگر جمع می شوند

خیلی تلاش می کند آقا چه فایده

این تکه تکه هاش مگر جمع می شوند

یک عده ای به دور پسر گریه می کنند

یک عده ای به دور پدر جمع می شوند

نبی بار دگر برخاسته

یک نـفـر بـرخاسـته
یک نفـر در هیبـت یک شـیر نَـر برخاسته
در دفاعِ از حُـسـین
تیـغ بُـرّانی به شـکل یک سِــپر برخاسته


قـبل احـلیٰ مِنْ عَسَل
نغمه ی شیرینی از کوهِ شکر برخاسته
در غـریبستان درد
قـبل قــومِ خـود , به یاری پـدر برخاسته
وقـت رزمش”یاعلی
از دهـانِ بـاز شمــشیر دو سر برخاسته
از تماشایش مَلَک
با نـوایِ”هٰا عَلیْ , کیفَ بـشر”برخاسته
مصطفی و مرتضی ست
آمده خورشیدْ میدان , یا قمر برخاسته؟
آمـده خـیر البَشَـر
نالـه ی واویلتــایِ اهـلِ شَـر برخاستــه
از صفوفِ دشمنان
وقت رویارویی اش”أَیْنَ المَـفَر”برخاسته
تیغ هاشان شد غلاف
چون تصوّر شد , نبی بار دگر برخاسته
آتشی برپا شـده
از مـیان دشـت , بـویِ دردِسـر بـرخاسـته
وای وای از آن عمود
که به قصدِ بوسه بر این فرقِ سر برخاسته
نیزه ای در پهلویش
پیش پایِ شاه عطشان تا کمر برخاسته
میخَرد سُـلطانِ عـشق
هرکسی را در غمش آه از جگر برخاسته

محمّد قاسمی


در خداحافظی اش سیل حرم را می‌برد
راه می‌رفت و همه چشم ترم را می‌برد

نفسش ارثیه‌ی فاطمه، امّا چه کنم
دست غم نور چراغ سحرم را می‌برد

سنگ‌ها در تپش آمدنش بی صبرند
زیر باران همه‌ی بال و پرم را می‌برد

یک عمود آمد و با تاب و تب بی رحمش
ماه پیشانی آن تاج سرم را می‌برد

سر آن نیزه که از پهلوی او بیرون زد
تا دل کینه‌ی لشگر پسرم را می‌برد

تا که افتاد زمین، جرأت هر شمشیری
قطعه‌ای از قطعات جگرم را می‌برد

چیده ام روی عبا هستی خود را، دنیا
باد می‌آمد و عطر ثمرم را می‌برد

*************

اشعارهشتم محرم – حضرت علی اکبر علیه السلام – شاعرناشناس

خوشبوترین گلاب در این کربلا منم

شیواترین نوا در این نینوا منم

با خون نوشته زیر گلویم کلیم عشق

باب الحوائج حرم مصطفی منم

با دست کوچکم گره ها باز می شود

مردم علی اصغر مشکل گشا منم

نامم علی اصغر و در کشتی حسین

هم بادبان و لنگر هم نا خدا منم

این دستهای کوچک من دست حیدری است

شش ماهه ای که کشته بی صدا منم

«شاعر را نمیشناسم»

تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد

هیچ کس حدس نمی زد که چنین سر برسد

پدرش چیز زیادی که نمی خواست ، فرات

یک دو قطره ضرری داشت به اصغر برسد ؟

با دو انگشت هم این حنجره میشد پاره

چه نیازی به سه شعبه است که تا پر برسد

خوب شد عرش همه نور گلو را برداشت

حیف خون نیست بر این خاک ستمگر برسد ؟

خون حیدر به رگش ، در تب و تاب است ولی

بگذارید به سن علی اکبر برسد

دفن شد تا بدنش نعل نبیند اما

دست یک نیزه برآن حلق مطهر برسد

شعله ور میشود این داغ دوباره وقتی

شیر در سینه بی کودک مادر برسد

زیر خورشید نشسته ، به خودش میگوید

تیر نگذاشت که آن جمله به آخر برسد

«وحید قاسمی»

دیدنت در همه ی راه معما شده است
تو کجا نیزه کجا وای چه با ما شده است؟
دیدنت سخت ولی سخت تر از آن این است
باز هم حرمله سر گرم تماشا شده است
باورم نیست که بالای سرم می خندی
دل من سوخته تر از دل لیلا شده است
ساربانی که نگین پدرت را دارد
چند روزی است در این قافله پیدا شده است
حجم تیری که علمدار زمین گیرش شد
باورم نیست که در حنجره ات جا شده است
کاش آرام رود قافله تا راه روی
بعد من نوبت لالایی زهرا شده است
کاش آرام رود تا که نیفتی از نی
ولی افسوس سر رأس تو دعوا شده است
نیزه داری که تو را می برد این را می گفت
باز هم زخم گلوی پسرت وا شده است
«حسن لطفی»

وقتی که باید عمر را بی روضه سر کرد
بهتر که از این زندگی صرف نظر کرد
جان را بگیر اما صفای روضه را نه
آخر چه خاکی باید از این غم به سر کرد
تکلیف ما را چشم ما کرده مشخص
باید که هر جا شد برایت دیده تر کرد
سرمایه ما گریه هست و سود ما اشک
این روزها بازار ما خیلی ضرر کرد
دیشب پیِ پیراهن مشکیش میگشت
هر چه که با من کرد این عشق پدر کرد
پیراهنش را یافت و با گریه می گفت
شاید چه دیدی ناله های ما اثر کرد
بیچاره آنکه عاشق کرب و بلا نیست
بیچاره آنکه روزگارش را هدر کرد
خیلی دلش میخواست تا باشد محرم
آن عاشقت خیلی غریبانه سفر کرد
بگذار هر که هر چه میخواهد بگوید
ما را برای روضه ات زهرا (س) خبر کرد
می سوزم و می نالم از این داغ هر بار
در هر کجا این روضه از یادم گذر کرد:
آورد میدان اصغرش آبی بنوشد
اما عدو در چله اش تیر سه پر کرد
قنداقه را بالا گرفت و دید چشمش
که حرمله قوصِ زِهش را بیشتر کرد
با یک شه شعبه کودکش را سر بریدند
چهره خضاب از خون حلقوم پسر کرد
اسماعیل روستائی

یاس حرم ز شاخه جدا از سه شعبه شد
کوچکترین شهید فدا از سه شعبه شد

بین گلو و تیر ، که سنخیتی نبود
تکخال عشق بود و دو تا از سه شعبه شد

شش ماه او تمام شد و در منای عشق
قربان سیدالشهداء از سه شعبه شد

وقتی پدر ز حنجر او تیر را کشید
زد دست و پا به خون و رها از سه شعبه شد

در پاسخ به شادی شرم آور عدو
در خیمه های تشنه عزا از سه شعبه شد

دیدی دلا به محشر کبرای کربلا
شور قیامتی که به پا از سه شعبه شد

آنجا که کاخ صبر و امیدش خراب شد
غمخانه ی رباب بنا از سه شعبه شد

(سید محمد میرهاشمی)

خدا به ماه زمین خورده آسمان بدهد
دلی به وسعت دریای بی کران بدهد
امام عشق، علَم را به دست ساقی داد
که مرد را به تمام جهان نشان بدهد
چه می شود که به باد و به ابرها و به خاک
به سنگ های زبان بسته هم زبان بدهد
که باد نوحه بخواند، که ابر گریه کند
که خاک اقامه بگوید، که سنگ اذان بدهد
و یا به کودک لب تشنه روی دست پدر
هزار سفره ی رنگین تر از کمان بدهد
رباب از نفس افتاده جبرئیل کجاست
که گاه گاهی گهواره را تکان بدهد
چه عاشقانه و زیبا خدا مقدّر کرد
که روی دست پدر ایستاده جان بدهد
هزار نکته ی شیرین تر از عسل باقی ست
اگر عطش بگذارد؛ اگر امان بدهد
«احمد علوی»

خدا به ماه زمین خورده آسمان بدهد

دلی به وسعت دریای بی کران بدهد

امام عشق، علَم را به دست ساقی داد

که مرد را به تمام جهان نشان بدهد

چه می شود که به باد و به ابرها و به خاک

به سنگ های زبان بسته هم زبان بدهد

که باد نوحه بخواند، که ابر گریه کند

که خاک اقامه بگوید، که سنگ اذان بدهد

و یا به کودک لب تشنه روی دست پدر

هزار سفره ی رنگین تر از کمان بدهد

رباب از نفس افتاده جبرئیل کجاست

که گاه گاهی گهواره را تکان بدهد

چه عاشقانه و زیبا خدا مقدّر کرد

که روی دست پدر ایستاده جان بدهد

هزار نکته ی شیرین تر از عسل باقی ست

اگر عطش بگذارد؛ اگر امان بدهد

«احمد علوی»

آنقدر توان در بدن مختصرت نیست
آنقدر که حال زدن بال و پرت نیست
بر شانه بینداز خودت را که نیفتی
حالا که توانایی از این بیشترت نیست
فرمود: حسینم، به خدا مسخره کردند
گفتند:مگر صاحب کوثر پدرت نیست
گفتی که مکِش منت این حرمله ها را
حیف از تو و دریای غرور پسرت نیست
حالا که مرا می بری از شیر بگیری
یک لحظه ببین مادر من پشت سرت نیست؟
تو مثل علی اکبری و جذب خدایی
آنقدر که از دور و برت هم خبری نیست
آنقدر در آن لحظه سرت گرم خدا بود
که هیج خبر دار نگشتی که سرت نیست
این بار نگه دار سرت را که نیفتد
حالا که توانایی از این بیشترت نیست
«علی اکبر لطیفیان»

وقتی علم میبینم یاد علمدار میکنم
وقتی که غم میبینم یاد غم یار میکنم
وقتی که آب میبینم یاد لب سقا میکنم
وقتی که گل میبینم یاد گل لیلا میکنم
آقا به عشق کربلا می کشی عاقبت مرا
خونم حلالت آقا خونم حلالت
به عشق بین الرحمین می کشی ام چرا حسین
جون ناقابلمو بگیر اما منو کربلا ببر
چیزی ازت کم نمیشه بیا و آبرو بخر
دوست دارم اون روزی که وا می شه راه کربلا
تن صد پاره من مونده باشه تو سنگرا
زیر آفتاب بسوزه پیکر بی مزار من
زائرای کربلا رد بشن از کنار من

ناز این دلبر خوش چهره کشیدن دارد
نمک عشق اباالفضل چشیدن دارد
تیغ کافیست، ترنج از سر راهم بردار
مات یوسف شدن انگشت بریدن دارد
راضی ام! زلف بیفشان و زمین گیرم کن
صید تو ظرفیت درد کشیدن دارد
هروله سعی وصفا، یاد تو انداخت مرا
صحن بین الحرمین ست دویدن دارد
حق بده، دست به سوی کمرش بُرد حسین
داغ تو داغ بزرگی ست،خمیدن دارد
اضطراب حرم ازتشنگی مشک تو نیست
بی علمدارشدن، رنگ پریدن دارد
سربازار نباید به تو می خندیدند
جگر گریه گریبان دریدن دارد
اشکهایت سرنی حرف دل زینب بود
مگر این چادر پر وصله خریدن دارد

نسل علي تبار

خدا هرچه پسر بر او بيارد

حسين اسم علي را ميگذارد

الهي كور باشد چشم دشمن

حسين اسم علي را دوست دارد

(شهاب الدين خالقي)

بالا نشسته است که پیغمبرش کنند
کوچک ترین امامِ همین منبرش کنند

مثل امامزاده ی شش ماهه می شود
عمّامهی سیاه، اگر بر سرش کنند

پرواز می کنیم به سمت خدایشان
ما را اگر دخیل ضریحِ پرش کنند

حقّش نبود در وسط خطبه خوانیش
یک تیر را روانه ی آن حنجرش کنند

حالا که فیض از گل رویش نمی برند
بهتر همانکه پیش همه پرپرش کنند

یک تیر ساده هم، بخدا خوب میبُرد
امّا قرار بود از این بدترش کنند

رفت و تکان خالی گهواره را گذاشت
تا دلخوشی عاطفه ی مادرش کنند

علی اکبر لطیفیان
سه نقطه ص 135

1389/9/12

همای عشق را بی‌بال کردند
ستم بر احمد و بر آل کردند
خودم دیدم که از سم ستوران
گلم را کوفیان پامال کردند

شب شهادت تازه داماد کربلا بر عاشقانش تسلیت باد سلام برتوای حضرت قاسم ابن الحسن ع سلام بر تو ای قهرمان بابا

شرمنده ام که اشک ندارم برای تو
گوهر نداشتم که بریزم به پای تو
یک قطره اشک آتش دوزخ کند خموش
این گوشه ای از اثرخون بهای تو
من از حرارتی که درون دلم بود
قال رسول الله (ع) :« إنَّ لِقَتْلِ الْحُسَیْنِ حَرَارَةٌ فِی قُلُوبِ الْمُؤْمِنِینَ لَنْ تَبْرُدَ أَبَداً »(مستدرك الوسائل، ج 10ص 318)
شهادت امام حسین علیه السلام در دل‏های افراد با ایمان آتش و حرارتی ایجاد می‏كند كه هرگز خاموش نخواهد شد..
فهمیده ام که شیعه ام ومبتلای تو
زنده تر ازتو نیست به عالم خدا گواست
مانده است از ازل به ابد رد پای تو
توسوز داده ای به صداهای روضه خوان
غیر از تو نیست گرمی بزم عزای تو
حسین.....
هم منبری ،هم ذاکر ،هم سینه زن تویی
ما هیچ کاره ایم در این خیمه های تو
کرببلا سفره احسان مادرت
شد سفره دار مادر تو مجتبای(مجتبی) تو
آری هنوز خرج عزایت به دست اوست
اوکه شده است دارو ندارش فدای تو
پشت بقیع روضه تو بی کفن خوش است
چون روضه ی کریم به کرببلای توست
آقا...حسین...
فتیله ی عشق و سوز و مقتل خوانی دست خود اهلبیته،دست حضرت زهراست،هر شب یه جور برامون سفره پهن میكنند، امشب هم شب یتیم نوازیه،یا اباعبدالله،شب عاشورا همه حرف زدند،اخرین نفر قاسم بود دستش رو بالا گرفت،فرمود چیه عزیزم، فرمود:عمو فردا من هم کشته میشوم، ابی عبدالله فرمود: مرگ در ذایقه تو چگونه است، صدازد بدون معطلی،پسر كریمه،باید بهترین جواب رو بدهد،صدا زد: "احلی من العسل" مرگ از عسل برای من شیرین تر است ،لذا ابی عبدالله فرمود: فردا تورا به بلای عظیم میکشند.
بخدا هركس اقتدا به زهرا كرده،هر کس بیشتر زهرایی بوده تو کربلا بیشتر به بلا گرفتار شد
من برایت پدرم پس تو برایم پسری
چه مبارک پسری و چه مبارک پدری
یاد شبهای مناجات حسن میافتم
میوزد از سر زلف تو نسیم سحری
همه گشتیم ولی نیست زره به اندازه تو
نه کلاه خودی نه یک زرهی نه سپری
من از آنجا که به موسی ایت ایمان دارم
میفرستم به سوی قوم تو را یک نفری
بی سبب نیست حرم پشت سرت افتاده
نیست ممکن بروی ودل مارا نبری
قاسمم را بروی زین بگذارم باز هم
قمری را به روی دست گرفته قمری
نوعروست که نشدموی تورا شانه کند
عاقبت گیسویت افتاد به دست دگری
تو خودت قاسمی و
یعنی تقسیم كننده
تو خودت قاسمی وسرزده تقسیم شدی
دو هجا بودی حالا دو هجا بیشتری
بند بند تو که پاشید خودم فهمیدم
از روی قامت تو ردشده اند رهگذری
جا به جا میشود این دنده تکانت بدهم
وای عجب درد سری وای عجب دردسری

قاسم اومد جلو ، ابی عبدالله عمامه امام حسن را بستند روی صورت را گرفت.چشم نخوره این بچهف زینب سلام الله علیها می فرماید: وقتی داداشم حسین فرمود عباسم قاسم را روی اسب بگذار،همه دیدیم، پای قاسم به رکاب اسب نمیرسید،اینقدر قدش كوتاه بوده، اومد جلو ازرق شامی چهار پسرداره،فكر نكنید راحت به شهادت رسید،نه،آموزش دیده علی اكبر است،دلاوره، پسراول را با فن جنگی زد دومی و سومی و چهارمی،خیلی برا ازرق شمای سخت اومد، خودش اومد جلوی قاسم گفت من با این قدرتم با این بچه چكار كنم ،اومد جلوی آقا به قاسم گفت: بچه چی میگی؟ آقا فرمود اگه من بچه ام تو كه ادعای رزم داری چرا بند پوتینت بازه، سرش را خم کرد، سرش را جدا کرد، صدای الله اکبر بلند شد، اما این خوشحالی چند لحظه بیشتر طول نكشید، ابی عبدالله فرمود: نجمه برو تو خیمه برای قاسم پسرت دعا کن ،دورش کردند. گفتند این پسر حسن،سردار جمل قاسم ِ ،زد وسط لشكر، اون كسی كه پرچم لشكر به دستش بود انداخت،لشکررا بهم ریخت،گفتند حریفش نمیشویم،چه كنیم؟ اول سنگ بارانش کردند،حالا آقا كلاه خود نداره،سنگ ها به سر و صورتش میخوره ،نیزه داره حمله کردندبلندش کردند ، حسین... با نفسی كه براش مونده بود صدا زد عمو به دادم برس، از بالا انداختنش،ابی عبدالله به عجله اومد،دید قاتل موی قاسم رو به دست گرفته،میخواد سر قاسم رو جدا كنه،ضربه زد دست نانجیب رو جدا كرد،ملعون صدا زد قبیله اش اومدند،درگیری سر بدن قاسم شد،همه سوار بر اسب بودند، هفده نفر رو ابی عبدالله زد،اما بین این درگیری صدا از زیر سُم اسب ها،عمو استخوانم شكست، دو تا سر روی نیزه بند نشد، یكی سر قمر بنی هاشم اباالفضل العباس علیه السلام ،یكی سر قاسم بن الحسن علیه السلام،چرا؟ چون زیر سم اسب این صورت له شده بود.ابی عبدالله همه رو زد كنار،دید قاسم داره جون میده،پاهاش رو روی زمین میكشه،گفت: عمو جان برای من سخت است یه چیزی از من بخوای من نتونم حاجت روات كنم،آخه صداش رو از زیر سم اسب ها میشنید، بدن رو بلند كرد،حركت كرد،راوی میگه قد و بالای ابی عبداله بلند بوده، دیدم تمام قد داره راه میره،اما پاهای قاسم داره رو زمین كشیده میشه،یعنی بند بند بدنش جدا شده...حسین...


پشت خیمه قدم زنان به دعا
داشت با درگه خدا نجوا

ای خدا عاشق عمو هستم
تو خودت راضی اش کن از دستم

چارۀ درد را نمی دانم
او غریب است منکه می دانم

تو اگر بر دلش بیندازی
او به جانبازی ام شود راضی

غیر تو یاوری ندارد او
در حرم اکبری ندارد او

به نفس های عمه ام زینب
یک تنه یاری اش کنم یا رب

من در این حربگاه می جنگم
با تمام سپاه می جنگم

بر لبم بهترین غزل دارم
جام شیرین تر از عسل دارم

منکه شاگرد رزم بَدرِینَم
پسر مجتبای صفّینم

سبط حیدر ز نسل زهرایم
حسن مجتبای اینجایم

دیده ام دوره های بس حساس
شیوة جنگیِ عمو عباس

در کلاس عمو حسین اصلاً
نیست شاگرد اولی چون من

رفته ام دوره شجاعت را
خوب آموختم اطاعت را

در کلاس علیِّ اکبر هم
دورة بندگی ندیدم کم

من گل سرخ و سبز این چمنم
با حسین و سلالة حسنم

می رسانم به اشک و شیون و شین
دست خط حسن به دست حسین

**

چون حسین نامۀ حسن برداشت
خط او دید و روی دیده گذاشت

قاسم بن الحسن تمنا کرد
اذن میدان گرفت و پر وا کرد

کفنی بر تنش عمو پوشاند
و نقابی به روی او پوشاند

پاره ماه سوی میدان شد
لرزه ای در سپاه عدوان شد

ای عجب هیئتی عجب کفنی
هیبتش هاشمی قَدَش حسنی

و انا بن الحسن که افشا شد
لشگر کوفه در تماشا شد

نوجوان و به لشگر افتادن
با یلان عرب در افتادن

هرکه از هر طرف تهاجم کرد
لاجرم دست و پای خود گم کرد

به دَرَک رفت خصم رسوایش
اَزرَقِ شامی و پسرهایش

رزم جانانه اش که غوغا کرد
کینه های مدینه سر وا کرد

دور تا دور او گره افتاد
در میان محاصره افتاد

نیزه ها بود و ماجرای حسن
تیر باران تازه ای به کفن

دشمن از هر طرف که راهش بست
زیر نعل ستور سینه شکست

نالۀ او بلند شد: عمّاه
به حرم می رسید وا اُماه

(محمود ژولیده)


پشت خیمه قدم زنان به دعا
داشت با درگه خدا نجوا

ای خدا عاشق عمو هستم
تو خودت راضی اش کن از دستم

چارۀ درد را نمی دانم
او غریب است منکه می دانم

تو اگر بر دلش بیندازی
او به جانبازی ام شود راضی

غیر تو یاوری ندارد او
در حرم اکبری ندارد او

به نفس های عمه ام زینب
یک تنه یاری اش کنم یا رب

من در این حربگاه می جنگم
با تمام سپاه می جنگم

بر لبم بهترین غزل دارم
جام شیرین تر از عسل دارم

منکه شاگرد رزم بَدرِینَم
پسر مجتبای صفّینم

سبط حیدر ز نسل زهرایم
حسن مجتبای اینجایم

دیده ام دوره های بس حساس
شیوة جنگیِ عمو عباس

در کلاس عمو حسین اصلاً
نیست شاگرد اولی چون من

رفته ام دوره شجاعت را
خوب آموختم اطاعت را

در کلاس علیِّ اکبر هم
دورة بندگی ندیدم کم

من گل سرخ و سبز این چمنم
با حسین و سلالة حسنم

می رسانم به اشک و شیون و شین
دست خط حسن به دست حسین

**

چون حسین نامۀ حسن برداشت
خط او دید و روی دیده گذاشت

قاسم بن الحسن تمنا کرد
اذن میدان گرفت و پر وا کرد

کفنی بر تنش عمو پوشاند
و نقابی به روی او پوشاند

پاره ماه سوی میدان شد
لرزه ای در سپاه عدوان شد

ای عجب هیئتی عجب کفنی
هیبتش هاشمی قَدَش حسنی

و انا بن الحسن که افشا شد
لشگر کوفه در تماشا شد

نوجوان و به لشگر افتادن
با یلان عرب در افتادن

هرکه از هر طرف تهاجم کرد
لاجرم دست و پای خود گم کرد

به دَرَک رفت خصم رسوایش
اَزرَقِ شامی و پسرهایش

رزم جانانه اش که غوغا کرد
کینه های مدینه سر وا کرد

دور تا دور او گره افتاد
در میان محاصره افتاد

نیزه ها بود و ماجرای حسن
تیر باران تازه ای به کفن

دشمن از هر طرف که راهش بست
زیر نعل ستور سینه شکست

نالۀ او بلند شد: عمّاه
به حرم می رسید وا اُماه

(محمود ژولیده)



آن شب که چارچوب غزل در غزل شکست
مست مدام شیشه می در بغل شکست
یک بیت ناب خواند که نرخ عسل شکست
فرزند آن بزرگ که پشت جمل شکست

پروانهء رها شده از پیرهن شده است
او بی قرار لحظهء فردا شدن شده است

بر لب گلایه داشت که افتادم از نفس
بی تاب و بی قرار، سراسیمه چون جرس
سهم من از بهار فقط دیدن است و بس؟
بگذار تا رها شوم از بند این قفس

جز دست خط یار به دستم بهانه نیست
خطی که کوفی است ولی کوفیانه نیست

گویی سپرده اند به یعقوب، جامه را
پر کرد از آن معطر یکریز، شامه را
می خواند از نگاه ترش آن چکامه را
هفت آسمان قریب به مضمون نامه را

این چند سطر را ننوشتم، گریستم
باشد برای آن لحظاتی که نیستم

آورده است نامه برایت، کبوترم
اینک کبوترم به فدایت، برادرم
دلواپسم برای تو ای نیم دیگرم
جز پاره های دل چه دلیلی بیاورم

آهنگ واژه ها دل از او برد ناگهان
برگشت چند صفحه به ماقبل داستان

یادش به خیر، دست کریمانه ای که داشت
سر می گذاشتیم به آن شانه ای که داشت
یک شهر بود در صف پیمانه ای که داشت
همواره باز بود درِ خانه ای که داشت

هرچند خانه بود برایش صف مصاف
جز او کدام امام زره بسته در طواف

اینک دلم به یاد برادر گرفته است
شاعر از او بخوان که دلم پر گرفته است
آن شعر را که قیمتِ دیگر گرفته است
شعری که چشم حضرت مادر گرفته است "

از تاب رفت و تشت طلب کرد و ناله کرد
وآن تشت را ز خون جگر باغ لاله کرد”

اینک برو که در دل تنگت قرار نیست
خورشید هم چنان که تویی آشکار نیست
راهی برای لشکر شب جز فرار نیست
پس چیست ابروانت اگر ذوالفقار نیست؟

مبهوت گام هاش، مقدس ترین ذوات
می رفت و رفتنش متشابه به محکمات

بغض عمو درون گلو بی صدا شکست
باران سنگ بود و سبو بی صدا شکست
او سنگ خورد سنگ، عمو بی صدا شکست
در ازدحام هلهله او… بی صدا شکست

(سید حمید رضا برقعی)

لالۀ سرخ پرپرم قاسم
سیزده ساله یاورم قاسم

ماه من بین چگونه در غم تو
ریزد از دیده اخترم قاسم

تا تن پاره پاره ات دیدم
تازه شد داغ اکبرم قاسم

سخت باشد مرا که همچو تویی
جان دهد در برابرم قاسم

سخت تر اینکه در وداع حرم
تشنه لب رفتی از برم قاسم

من تو را بوده ام به جای پدر
تو به جای برادرم قاسم

آمدند از برای دیدارت
پدر و جّد و مادرم قاسم

لب تو خشک و چشم من دریاست
این بود داغ دیگرم قاسم

خیز ای تشنه لب بنوش بنوش
آب از دیدۀ ترم قاسم

تن پاک تو را تک و تنها
بسوی خیمه می برم قاسم

تن به خاک و سر تو همسفر است
در ره شام با سرم قاسم

سوز «میثم» شراری از دل ماست
شافعش روز محشرم قاسم

اشعار شهات حضرت قاسم بن الحسن(علیه السلام) استاد سازگار

بر درِ خیمه نشسته است و خبر می‌گیرد
خبرت را زِ منِ سوخته پَر می‌گیرد
چه کنم خیمه روم یا نروم آه ، رباب
بیشتر صبر کند درد کمر می‌گیرد
دستِ من نیست اگر دست به پهلو دارم
دستِ او نیست اگر دست به سر می‌گیرد
کاش میشد نَفَسی… یا که تکانی بخوری
دارد از شرمِ حرم قلبِ پدر می‌گیرد
چار پایان همه خوردند بجای تو از آب
چقدر آب لبِ طفل مگر می‌گیرد؟
مادرت گفت برو لیک بپوشان او را
این سفیدیِ گلو زود نظر می‌گیرد
مادرت گفت برو رو مزن اما آقا
تو اگر رو بزنی هلهله سر می‌گیرد
هرطرف می‌نگرم تیرِ سه‌شعبه آنجاست
آه این تیر مگر جا چقدر می‌گیرد
تیرش آنقدر مهیب است به هرکس بخورد
می‌شود رد زِ گلو و به جگر می‌گیرد
بعدِ پیراهن من نوبتِ قنداقه‌ی توست
حرمله دارد از آن دور خبر می‌گیرد
سرِ قبرِ تو زِ من پیرزنی می‌پرسد
سرِ نوزاد به سرنیزه مگر می‌گیرد؟
حسن لطفی

اذان به وقت گلوی بریده

به بام بر شده ام از سپیده ی تو بگویم
اذان به وقت گلوی بریده ی تو بگویم

اذان به وقت گلویی که قطعه قطعه غزل شد
غزل غزل شده ام تا قصیده ی تو بگویم

غزل غزل شده ام ای شهید عشق که چون گل
ز عاشقان گریبان دریده ی تو بگویم

هزار مرتبه آتش شدم نشد که غروبی
زخیمه های به آتش کشیده تو بگویم....

به بام برشده ام با عقیق، آینه، سبزه
مگر ز دیدن ماه ندیده ی تو بگویم

به بام بر شده ام تشنه ، با صدای بریده
اذان به وقت گلوی بریده ی تو بگویم

او بود و یک لشکر، ولی لشگر، چه کردند
با یاس سرخ باغ پیغمبر، چه کردند
گرگان کوفه، جسم او در بر گرفتند
با هم گلاب از آن گل پرپر گرفتند
با سوز دل زخم تنش را تاب دادند
آن تشنهْلب، را از دمِ تیغ آب دادند
جسمش ز نوک نیزه با جوشن یکی شد
پیراهن خونین او، با تن یکی شد
"بن‌سعد ازدی" بر تنش زد نیزه از پشت
هر سنگدل، یکبار آن شهزاده را کشت
افتاد، روی خاک و عمو را صدا زد
مانند مرغ سر بریده دست و پا زد
فرزند زهرا همچنان باز شکاری
آمد به بالای سرش با آه و زاری
در دست گلچین، دید یاس پرپرش را
می‌خواست، کز پیکر جدا سازد سرش را
با تیغ بر او حمله، چون شیر خدا کرد
دست پلید آن ستمگر را جدا کرد
لشکر، برای یاری او حمله کردند
آوخ! که با آن پیکر خونین چه کردند
از میهمان خویش استقبال کردند
قرآن ثارالله را پامال کردند
با آنکه بر هر داغ، داغ دیگرش بود
این داغ دل، تکرار داغ اکبرش بود
اشعار شهات حضرت قاسم بن الحسن(علیه السلام) استاد سازگار

این طفل که لب تشنه ی یک قطره آب است
یک قطره از اشکش چو فیض صد شراب است
کرب و بلا حالا دو تا خورشید دارد
بر روی دست آفتابی ، آفتاب است
این که جلوی خیمه ها زانو زده کیست؟
شاید زبانم لال بیچاره رباب است
اصلاً بیا و فرض کن کن که آب خورده
اصلاً بیا و فرض کن یک گوشه خواب است
اینکه نمیخوابد علی تقصیر تو نیست
به جای لالا بر لب تو آب آب است
گیسو نکش اینقدر تو تازه عروسی
ای کاش میشد زودتر دست تو را بست
حالا دلت که سوخته ما را دعا کن
خانم دعای تو یقیناً مستجاب است
{لطیفیان}

استاد غلامرضا سازگار

شمع سان پروانه‌ها گشتند آب از تشنگی
بر لب دریا زکف دادند تاب از تشنگی‌

ای دریغا!‌ای دریغا! سوختند و سوختند
ماه رویان همچو قرص آفتاب از تشنگی

کودک شش ماهه در دامان مادر بار‌ها
گشت همچون ماهی دریا کباب از تشنگی

دیده‌ی دردانه‌ی زهرا اگر آید به هم
لحظه لحظه آب می‌بیند به خواب از تشنگی

لاله‌های داغدار بوستان بوتراب
سینه بنهادند بر روی تراب از تشنگی

طایری بی بال و پر جان داده زیر خار‌ها
بر لبش مانده نوای آب آب از تشنگی

هرچه او را در بیابان می‌زند زینب صدا
نیست در لعل لبش تاب جواب از تشنگی

تا دهان خشک خود را با گلابی‌تر کند
نیست حتی در گِل چشمش گلاب از تشنگی

آفتاب کربلا شد دود در چشم حسین
داشت از بس در وجودش التهاب از تشنگی

آب هم تا حشر، میثم! از پیمبر شد خجل
بس که دیدند آل پیغمبر عذاب از تشنگی


استاد علی انسانی

از آتش عطش، جگرم شد کباب، آب
هم‌ سوز تشنه‌کامی و هم آفتاب، آب

ای آب! آبروی خود امروز، حفظ کن
خود را رسان به تشنه‌لبان با شتاب، آب!

ای ابر خشک دیده! ندیدی که اشک‌ریز
از بعد اصغرش شده ذکر رباب، آب

سقای من کُجاست، ببیند؟ طلب کند
دلبند بوتراب، به روی تراب، آب

ای ذُوالجناح! رُو به حرم، گو به دخترم
تا آخرین نفس پدرت گفت: آب، آب

من آب آب می‌کنم و میزبان دون
با سنگ و تیر و نیزه بگوید جواب، آب

اظهار تشنگی است ولی کاخ ظلم را
چون سیلِ ریشه‌کن کند از بُن خراب، آب


فاطمه معصومی

چه گر گرفته تنت از نبود آب علی
کمی بخواب جگر گوشه رباب علی

گمان کنم که عمو مشک آب آورده
دلم خوشست به رویای این سراب علی

امام خواسته سرباز کوچکش باشی
به هل معین ولایت بده جواب علی

تو با تمام وجودت شبیه خورشیدی
بگیری از رخ ماهت اگر نقاب علی

برای دین خدا میروی شهید شوی
دعای من شده انگار مستجاب علی

به یادگار تو گهواره هم نمیماند
نبر قرار مرا بیشتر بخواب علی


محمد مهدی سیار

تکیه بر شمشیر زد، پرسید: یاری هست؟... یاری هست؟
تا مرا یاری کند؟ مردی، سواری هست؟... یاری هست؟

پیش رو یک دشت تنهایی ست...تنهایی ست...تن هایی ست
غرق خون، از نو ولی پرسید: یاری هست؟ یاری هست؟

ناگهان در آن سکوت هلهله آلود، آوایی
پرسشم را پس هنوز امید "آری" هست؟ یاری هست؟

آری آری، هق هقی... نه... حق حقی آمد رجز واری
طفل را با تیغ و تیر اما چه کاری هست؟... یاری هست؟

این گلو خشک است، مردم! یک سر سوزن مروت، آه
یا کفی از آب، قدر شیرخواری هست؟... یاری هست؟

ناگهان پاسخ رسید، آری...گلو تر میکند تیری!
همدمی اینَک برای سوگواری هست؟... یاری هست؟

نیست یارای کلامم، در جهان آیا کلامی هم
در جواب مادر چشم انتظاری هست؟ یاری هست؟

در سکوتی هلهله آلود، می تابد صدا در دشت
باز می تابد صدا در دشت: یاری هست؟... یاری هست؟

غلامرضا شکوهی
به گاهواره ات ای هرم التهاب بخواب
تو خانه زاد غمی ، لحظه ای بخواب بخواب

تو را چو چشمۀ باران به دشت خواهم برد
بخواب در برم ای روح سبز آب بخواب

دوباره می کِشمت مثل عطر درآغوش
چو روح غنچه که جاری ست در گلاب بخواب

بخواب اگر تو نخوابی به خویش می پیچم
به روی شانه چو مویت به پیچ و تاب بخواب

تو در تمام فصول ای نجابت سرسبز
به زیر خوشۀ تب دار آفتاب بخواب

اگر شقایق روحت تب بیابان داشت
چو من به وسعت رؤیای یک سحاب بخواب

بخواب اصغرم این بار کاخ آمالت
به روی دست پدر می شود خراب بخواب

اگر سفینۀ خون شد تنت خدا یک روز
عذاب می دهد این قوم را عذاب بخواب

به روح زرد بیابان قسم که این خون ها
فکنده بر دلشان چنگ اضطراب بخواب

وقتی که تشنگی به نظر تاب می خورد
ماهی ز تنگ تنگ خودش آب می خورد

تا مشتری کم است، مرا انتخاب کن
گاهی پلنگ حسرت مهتاب می خورد

کرم حسود مشت مرا باز کرده است
ماهی کور زود به قلاب می خورد

از هول خیمه های جوان مرده می رسند
اشکم به درد قصه ارباب می خورد

ابروی کربلا شده قاسم، هزار شکر
نام حسن به گوشه محراب می خورد

ای روضه وداع به قاسم نظاره کن
چشمان عمه پشت سرش آب می خورد

قاسم میان این همه هنده مگر چه گفت
تصویر حمزه در جگرش آب می خورد

وقتی نظر به خون و پر و بال می کنی
آیینه جان تجسم اعمال می کنی

گفتی عصای پیری من بعد اکبری
وقتش رسیده به قولت عمل کنی

با من قدم بزن که به مضمون رسانمت
با من قدم بزن که مرا هم غزل کنی

وزن نسیم طبع تو را خسته می کند
باید چو کوه زانوی خود را بغل کنی

خیرت قبول نام حسن بر لبت خوش است
باید به هر طریق به کامم عسل کنی

اینجا ضمیر مرجع خود را ز دست داد
خوب است فکر اینهمه عز و جل کنی

این عشق بود و قصه تکراری خودش
یار آمده است در جهت یاری خودش

بازاریان کوفه به دینار دلخوشند
اما خوش است چشم تو با زاری خودش

راه مرا نگاه تو زد چشم خود ببند
خو کرده این طبیب به بیماری خودش

زینب اسیر توست، تو در بند زینبی
هر کس بود به فکر گرفتاری خودش

آنقدر گریه کرد که باران مجاب شد
ابلیس های بال شکن را شهاب شد

عمری که کوتهی نکند خواست از عمو
آنقدر گریه کرد، دعا مستجاب شد

در سینه عمو نفس چار قل گرفت
با دستهای کوچک او بی حساب شد

برداشت کودکانه تیغ را به دست
حتی زره به خیمه شرمنده آب شد

آمد برای بدرقه مجتبی، حسین
گل بود و پشت پای تماشا گلاب شد

چشمش ز چشم زخم زمستان هراس شد
تصویر حسن دست به دامان قاب شد

پایش نمی رسید که مرکب نشین شود
آغوش پادشاه برایش رکاب شد

(احمد بابایی)

وارثِ فتــحِ جَمل

می نویسم سرخ تا با خونِ خود یاری کنی
آبِــرویم خـــوب بــایـــد آبِــروداری کنــی
نامه ام در کربلا تضمینِ میدان رفتن است
پاسخِ خیرِ عمــو را می شود ” آری ” کنی
خواهشِ شمشیرِ من صُلح است امّا خویشِ من
در دلِ میــدان مبـــادا خویشــــتن داری کنــی
وارثِ فتــحِ جَمل با ذوالفقــارِ کوچــک ات
می توانی آیه های مــرگ را جـــاری کنــی
جز شهادت هیــچ پایانی سزاوارِ تو نیست
شک ندارم می روی شایسته ســالاری کنی
نوجوانِ من جوان تر می شوی با زخم ها
با علی اکبـــر اگــر همــزاد پنــداری کنی
اشــک می ریزد برایـت شـــاه بیتِ کربلا
ای گُلِ خندان مبــــادا گـریه و زاری کنی
بیـــنِ اقیانــــوسِ نــا آرامِ او آرام بـــاش
شاید اینگونه دلش را هم پرســـتاری کنی
بوسه ای برداری از شش گوشه ی خشکِ لبش
روزه ات را اینچنیـن شـــاهانه افطــاری کنی
آخرِ نامه نوشته بود با یک قطره اشــــک :
آه عبدلله جان باید تو هم کـــاری کنــی
ابراهیم زمانی قم

گلی پرپر

شور و شوقم را ببین، یاور نمی‌خواهی عمو؟
اکبری یک ذره کوچکتر نمی‌خواهی عمو؟
تاب دوریِ مرا اینجا دل پاکت نداشت
قاسمت را پیش خود آنور نمی‌خواهی عمو؟
چهره‌ی زهراییم زیباست اما یک رجز
روز آخر، با دم حیدر نمی‌خواهی عمو؟
شال بر دوش و گریبان باز و صورت قرص ماه
در میان کربلا محشر نمی‌خواهی عمو؟
موقع رفتن، مگر با یاد زهرا مادرت
بر فراز نیزه، هجده سر نمی‌خواهی عمو؟
پیکرم شاید که پای اسب‌ها را خسته کرد
یک فدایی این دم آخر نمی‌خواهی عمو؟
ای که سرهای شهیدان را به دامن میکشی!
روی آن دامن، گلی پرپر نمی‌خواهی عمو؟
قاسم صرافان

غصه نخور عمو

گیرم زره نیافتی عمه , کفن که هست
گیرم سپر نیافتی عمه , بدن که هست
گیرم سپاه مسخره کردند : بچه است
تیغم به خوبیه سر ازرق زدن که هست
غصه نخور عمو , سپرت میشوم خودم
ابن الحسین کشته شد ابن الحسن که هست
من جنگ میکنم , تو نفس تازه کن عمو
فرصت به قدر غارت یک پیروهن که هست
دیدند زاده ی حسنم من , که تاختند
از پشت این نقاب چگونه شناختند ؟
حمید رضا محسنات

عزیز الله

تو شدی محو من و آنچه خودت میدانی
من شدم عاشق این حال تو در مهمانی
اشتیاق تو به رفتن همه را حیران کرد
همه گریان و تو برعکس همه خندانی
سنگ ها نقل عروسی تو شد در میدان
باز شمشیر در این معرکه می چرخانی
آه از این غم که عروسی به عزا شد تبدیل
دیده ها هست دم خیمه همه بارانی
تازه داماد چرا زلف تو پر خون شده است
چه عروسی عجیبی چه حنا بندانی
ماه من ماه عسل رفتن تو کشت مرا
من فقط مانده ام و این تن و سرگردان
پاشو قاسم که عروس ات به اسارت نرود
پاشو قاسم که هوا بی تو شود طوفانی
باید از سینه بلندت کنم از روی زمین
گفته بودی همه جا در بغلم می مانی
محسن صرامی

زیباتر از همیشه در این کربلا شدی
دیدی دلم گرفته , مرا مجتبی شدی؟
لک زد دلم برای عمو گفتنت , بگو
لک زد دلم چرا , چه شده بی‌صدا شدی
اُفتاده ‌ای به خاک و پُر از زخم گشته‌ای
اُفتاده ای به خاک و پُر از ردِ پا شدی
از پای کوبیِ سُمِ اسبان عجیب نیست
ای پاره‌ ی دلم که چنین نخ نما شدی
دیروز شانه‌ات زدم امروز دیده‌ام
با پنجه‌های قاتل خود آشنا شدی
بر روی خاک مثل عمو قد کشیده‌ای
یا بس که تیغ خورده‌ای از زخم وا شدی
گفتم عصایِ پیری من بعدِ اکبری
اما از این شکسته‌ی تنها جدا شدی
شاعر:حسن لطفی

در بِین روضه‌ایم
در بِین روضه‌ایم و به ما شد عنایتی
جز گریه بر حسین نداریم عادتی
ما وارثان گریهء آدم شدیم پس
داریم تا ابد به خلائق شرافتی
این افتخار ماست که در زیر آسمان
فرموده فاطمه که به روضه تو دعوتی
در نامهء عمل چه هراسی است روز حشر
که غیر آه و گریه نباشد عبادتی
این اشکها دوای تمامیِ زخم هاست
اشکی ببار تا که نماند جراحتی
جز مهر و لطف چیز دگر ما ندیده‌ایم
در این بساط شامل خیر و محبّتی
این خانه ، خانه ایست که جُونِ سیاه رو
گردد سفید رو و شود دُرِّ قیمتی
آقای خانه بر سر هر چه شهید رفت
بهتر از این کجاست چنین اُوج عزّتی
این خانه ایست مرگ عسل میشود در آن
بر کام هر که کرد ز جانان حمایتی
قاسم اگر به معرکه آمد اراده بود
تا که حسن به جلوه نماید قیامتی
قاسم به معرکه رُخِ بابا سفید کرد
اَزرق دو نیمه شد چه خروشی چه هیبتی
پایش نمیرسید اگر بر رکاب اسب
شد قد کشیده مثل عمو بعدِ ساعتی
با نعل ها زبس به رُخش بوسه ها نشست
دیگر چه چهره ای چه جمالی چه صورتی
بالا سرش صدای شکستن زیاد بود
شد کربلا مدینه که دارد حکایتی..
مجتبی صمدی شهاب

تو قَد کشیده ای,یا که عمو کمان شده است
و یا دوباره علمدار نوجوان شده است
بخند حضرتِ عباسِ سیزده ساله
که خنده یِ تو برایِ حسین, جان شده است
دلم برای حسن تنگ شد تو را دیدم
کریم زاده کریم است این همان شده است
بگو علی و بگو مجتبی بگو تکبیر
بگو که نامِ تو کابوسِ شامیان شده است
بلند شو که نبینند می خورم به زمین
که این غریبِ جوانمُرده ناتوان شده است
چه آمده به سَرَت که سرِ تو می افتد
چه دید مادرم اینجا که نیمه جان شده است
به خیمه ناله ی نجمه: نزن نزن شده بود
به گریه هر قسمِ من بمان بمان شده است
سپاه رویِ تو افتاد و آسیابت کرد
پر از ترک تنت از ضربِ این و آن شده است
تو را برایِ رساندن زِ خاکها کَندم
که نیمی از تو عیان نیمه ای نهان شده است
صدای سینه ی تو می رسد به خیمه بگو
مزاحمِ نفست چند استخوان شده است
چقدر رویِ تو را جایِ نعل پر کرده
چقدر روی دهانت پر از دهان شده است
شاعر:حسن لطفی


پنجمین روز ازماه محرم سال1398 راسپری میکنیم ووارد شب ششم ،،شب حضرت قاسم ابن الحسن ع فرزند دومین امام شیعیان حضرت امام حسن مجتبی ع میگردیم به همین مناسبت چندقطعه شعری به شما عزاداران وعلاقه مندان خاندان عصمت وطهارت ع تقدیم داشته وازشما خوبان التماس دعا دارم .مدیریت وبلاگ دلتنگ فرج یار مسعودپوررجب

پشت خیمه قدم زنان به دعا
داشت با درگه خدا نجوا

ای خدا عاشق عمو هستم
تو خودت راضی اش کن از دستم

چارۀ درد را نمی دانم
او غریب است منکه می دانم

تو اگر بر دلش بیندازی
او به جانبازی ام شود راضی

غیر تو یاوری ندارد او
در حرم اکبری ندارد او

به نفس های عمه ام زینب
یک تنه یاری اش کنم یا رب

من در این حربگاه می جنگم
با تمام سپاه می جنگم

بر لبم بهترین غزل دارم
جام شیرین تر از عسل دارم

منکه شاگرد رزم بَدرِینَم
پسر مجتبای صفّینم

سبط حیدر ز نسل زهرایم
حسن مجتبای اینجایم

دیده ام دوره های بس حساس
شیوة جنگیِ عمو عباس

در کلاس عمو حسین اصلاً
نیست شاگرد اولی چون من

رفته ام دوره شجاعت را
خوب آموختم اطاعت را

در کلاس علیِّ اکبر هم
دورة بندگی ندیدم کم

من گل سرخ و سبز این چمنم
با حسین و سلالة حسنم

می رسانم به اشک و شیون و شین
دست خط حسن به دست حسین

**

چون حسین نامۀ حسن برداشت
خط او دید و روی دیده گذاشت

قاسم بن الحسن تمنا کرد
اذن میدان گرفت و پر وا کرد

کفنی بر تنش عمو پوشاند
و نقابی به روی او پوشاند

پاره ماه سوی میدان شد
لرزه ای در سپاه عدوان شد

ای عجب هیئتی عجب کفنی
هیبتش هاشمی قَدَش حسنی

و انا بن الحسن که افشا شد
لشگر کوفه در تماشا شد

نوجوان و به لشگر افتادن
با یلان عرب در افتادن

هرکه از هر طرف تهاجم کرد
لاجرم دست و پای خود گم کرد

به دَرَک رفت خصم رسوایش
اَزرَقِ شامی و پسرهایش

رزم جانانه اش که غوغا کرد
کینه های مدینه سر وا کرد

دور تا دور او گره افتاد
در میان محاصره افتاد

نیزه ها بود و ماجرای حسن
تیر باران تازه ای به کفن

دشمن از هر طرف که راهش بست
زیر نعل ستور سینه شکست

نالۀ او بلند شد: عمّاه
به حرم می رسید وا اُماه

(محمود ژولیده)

پَریشانِ حسن ع

هم پَریشانِ حُسینم هم پَریشانِ حسن
ای بِقُربانِ حسین و ای بِقُربانِ حسن
روزِ اول مادرم چشمانِ من را نذر کرد
این یکی آنِ حسین و آنِ یکی آنِ حسن

هرشبی که فاطمه بر روضه‌ها‌مان می‌رسَد
هست گریانِ حسین و هست گریانِ حسن
نه که دنیا ، دینمان را هم کریمان می‌دهند
من که ایمان دارم از اول به قرآنِ حسن
زیرِ ایوانِ نجف دیدم که روزی می‌رسد
یاحسن جان می‌نویسم زیرِ ایوانِ حسن
هرکجا رفتم دیدم کار دستِ مجتبی است
بشکند دستم نباشد گر به دامانِ حسن
نه که تنها این دوشب کُلِ محرم می‌شویم
شب به شب تکیه به تکیه باز مهمانِ حسن
قاسمش وقتی به میدان زد حسین آهسته گفت :
می‌رود جانِ حسین و می‌رود جانِ حسن
نعره شد : إن تَنکرونی فأنا ابنُ المُجتبی”
تیغ را چرخاند و گفت این است طوفانِ حسن
شد حسن یک ضربه زد اَزرق همانجا شد دوتا
نعره زد عباس ؛ ای جانم به قربانِ حسن
روضه‌های ما همه لطفِ امام مجتبی است
شُکر هرشب می‌روم در زیرِ بارانِ حسن
پیشِ زهرا آبرو داری کنیم و آوریم…
هِی گلاب و دسته گُل یادِ یتیمانِ حسن
حسن لطفی

بسم رب الحسن
بسم رب الحسن از خیمه قمر می آید
کیست این ماه که حیدر به نظر می آید
اینچنین که سوی میدان خطر می آید..
پدر ازرق شامیست که در می آید!

از جلال و جبروتش همه میترسیدند
بعد ده سال همه روی حسن را دیدند
این‌ عمامه که به سر بسته برای حسن است
تنکرونی است شعارش زرهش پیرهن است
ای جمل زاده بدان قاسم ما صف شکن است
ذوالفقار دوسرش تشنه گردن زدن است
کیف کرده است حسین از رجز فاطمی اش
جان فدای هنر رزم بنی هاشمی اش
مثل باباش چه با غیظ و غضب میجنگد
گاه گاهی ز جلو گه ز عقب‌ میجنگد
یک‌تنه با همه یلهای عرب میجنگد
همه گفتند که این‌ تشنه عجب‌ میجنگد
خسته شد!دوروبرش آه چه غوغایی شد
سنگ باران شدن کعبه تماشایی شد
آیت الکرسی لبهاش ترک‌میخورد و..
سیب زهرا وسط معرکه لک میخورد و..
نیزه از هر طرفی سوی فدک میخورد و..
قاسم از چند نفر داشت کتک میخورد و..
نیزه مانند نوک میخ به پهلوش افتاد
بی وضو دست به پیچ و‌خم گیسوش افتاد
وسط اینهمه دعوا بدنش بود و‌نبود
زیر سم های ستوران دهنش بود و نبود
دست و پا و سر او بند تنش بود و‌نبود
با لب پاره مجال سخنش بود و نبود
سینه اش خرد شد و گریه نکرد و خندید
یک عمو گفتن او چند نفس طول کشید!
ماند عمو پیکر او را ببرد یا نبرد
تا به خیمه تک و تنها ببرد یا نبرد
شده هم قامت سقا ببرد یا نبرد
این بدن را سوی زنها ببرد یا نبرد
نجمه برخیز حسین با قد خم می آید
شیر مردت به چه وضعی به حرم می آید..
سید پوریا هاشمی

رحمی به من که گریانم عمو
من گوش به فرمانم عمو

دیگر مرنجانم عمو
جانم عمو

سر و سامان دادی حالم را
تو گرفتی زیر بالم را

تو نباشی آهم می‌گیرد
که بسوزانم این حالم را

کودکی ام را بهانه نکن
تشنگی ام را بهانه نکن

تویی که بودی به جای پدر
یتیمی ام را بهانه نکن

رحمی به من که گریانم عمو
من گوش به فرمانم عمو

دیگر مرنجانم عمو
جانم عمو

آرزویی جز تو در من نیس
بی تو دنیا جای مادن نیس

کار عابس این را روشن کرد
تن عاشق جای جوشن نیس

حرز تو شد جوشنم به تنم
تشنه ی خون تنم کفنم

طوری قیامت کنم که سپاه
همه تصور کنند حسنم

دور سرت بگردانم عمو
در عشق بسوزانم عمو

من مرد میدانم عمو
جانم عمو

رحمی به من که گریانم
من گوش به فرمانم عمو

دیگر مرنجانم عمو
جانم عمو

مادرم رویم را بوسیده
به سرم عمامه پیچیده

زائر زهرا میگردم باز
بدنی که از هم پاشیده

خدا کند وقت مرد شدنم
شبیه اکبر شود بدنم

خداکند مثل اکبر تو
در بغلت دست و پا بزنم

من پای عهد و پیمانم عمو
بی تو نمیمانم عمو

ای ماه تابانم عمو
جانم عمو

رحمی به من که گریانم
من گوش به فرمانم عمو

دیگر مرنجانم عمو
جانم عمو

ای یار محجبینم، داغ تو را نبینم
ای یادگار، مجتبی، قاسم

جان مرا گرفتی، از خون حنا گرفتی
ای یادگار مجتبی ، قاسم

عروسی تو شد عزا،
داماد دشت کربلا

قاسم

توعازم نبردی
با دلم چه کردی

قلب من، با دیدن تو پر محن شد
میزنی به لشگر ، با شکوه حیدر

گوئیا ، که وارد میدان حسن شد
جانم به این رشادت،چه گفته ای شهادت

نزد تو احلا من العسل قاسم
جانم به این شجاعت ، کردی به پا قیامت

ای زاده ی شیر جمل قاسم
عروسی تو شد عزا ، داماد دشت کربلا

ناله ات شنیدم ، بر سرت رسیدم
جای سالمی نمانده بر تن تو

از نفس فتادی ، از فرس فتادی
پاره پاره گشته چون اکبر تن تو

عروسی تو شد عزا، داماد دشت کربلا

قاسم

بین قتلگاهت ، گشته حجله گاهت
نقل دامادی تو شد سنگ دشمن

از تو دل بریدم،لحظه ای که دیدم
موی زیبای تو را در چنگ دشمن

دیدم به حال خسته،
پهلوی تو شکسته

گشتی شبیه مادرم قاسم
پخشی تو بین صحرا

گو از کجای صحرا
من جسم پرپرت را

چگونه تا خیمه برم قاسم
در بین خیمه ، مادرت
گوید چه امد بر سرت

قاسم

عروسی تو شد عزا ، داماد دشت کربلا


هرکه خواهد بخدا بندگی آغاز کند
باید عبداللَهی احساس خود ابراز کند
کیست این طفل که در کودکی اعجاز کند
قدرت فاطمی اش بُرده به بابا حَسَنش

کیست این طفل که تفسیر کند مردن را
سهل انگاشت به میدان عمل رفتن را
غیرت حیدری اش ریخت بهم دشمن را
یازده ساله ولی لایق رهبر شدنش
واژه ای نیست به مداحی این آزاده

چه مقامی است خدا داده به آقازاده
از کجا آمد و راهش به کجا افتاده
دامن پاک عمو بود از اول وطنش
بی زِرِه آمد و جان را زِ ره قرآن کرد

بی سپر آمد و دستش سپر جانان کرد
بی رجز آمد و ذکر عمویش طوفان کرد
بی کفن بود ولی خون تنش شد کفنش
از حرم آمدنش لرزه به لشگر انداخت

جان خود را سپر جان عمو جانش ساخت
ای بنازم به مقامش که چه جایی جان باخت
مثل شش ماهه شده شیوۀ جان باختنش
بی درنگ آمد و بر پرچم دشمن پا زد

خوب در معرکه فریاد سرِ اعدا زد
بوسه بر روی عمو از طرف بابا زد
بوسه زد نیزۀ بی رحم به کام و دهنش
چه پذیرایی نابی است در این مهمانی

خنجر و نیزه و شمشیر و سنان شد بانی
عاقبت هم شده با تیر سه پر قربانی
پَرت شد با سرِ نیزه سوی دیگر بدنش
همچو بابا همه اسرار نهان را می دید

بر تن پاک عمو تیر و سنان را می دید
او لگد خوردن دندان و دهان را می دید
دید در هلهله ها ضربه به پهلو زدنش
مَحرم سِر شد و اسرار نهان افشا شد

دید تیر آمد و بر قلب عمویش جا شد
ذکر ((لا حول)) شنید و همه جا غوغا شد
در دو آغوش حسین و حسن افتاد تنش

تیغی آمد به سر او سر و سامانش داد
زودتر از همه کس رأس به دامانش داد
لب خندان پدر آمد و درمانش داد
مادرش فاطمه آمد به طواف بدنش

(محمود ژولیده)

نرو عمه ، برگرد اگر می توانی
تو خیلی عزیزی تو خیلی جوانی
ببین حمله ی نیزه و سنگ ها را
مرا تا کجا با خودت می کشانی

ببین عمه تنهاست محرم ندارد
تو مردی و باید کنارم بمانی
بمان تا که از مجتبایم بماند
برای دلم یادگاری نشانی
خدای نکرده اگر برنگردی
اگر بشکند از تو ابرو کمانی
نرو تا نبینی تو از روی نیزه
که کارم شده با سنان همزبانی
به قلبم تو خنجر مزن دست بردار
نمانده دگر در گلو استخوانی
من و بزم شامات و دروازه ساعات
من و یک یهودی و تکه پرانی
برو بی حیا دست بردار از ما
نگاه خودت را کجا می کشانی

احمد شاکری

کشته‌ی دوست شدن در نظر مردان است
پس بلا بیشترش دور و بر مردان است

یازده ساله ولی شوق بزرگان دارد
در دل کودک این‌ها جگر مردان است

همه اصحابِ حرم طفل غرورش هستند
این پسربچّه‌ی خیمه پدر مردان است

بست عمّامه همه یاد جمل افتادند
این پسر هرچه که باشد پسر مردان است

نیزه بر دست گرفتن که چنان چیزی نیست
دست بر دست گرفتن هنر مردان است

بگذارید «حسن» بودن او جلوه کند
حبس در خیمه شدن بر ضرر مردان است

گرچه «ابنُ‌الحسنم»؛ پُر شدم از ثارالله
بنویسید مرا «یابنَ‌اباعبدالله»

علی اکبر لطیفیان

دستش به دست زینب و میخواست جان دهد
میخواست پیش عمه عمو را صدا زند

می دید آمده ببردسهم خویش را
بیگانه ای که زخم بر آن آشنا زند
سنگی رسید بوسه به پیشانی اش دهد
دستی رسیده چنگ به سمت عبا زند

در بین ازدهام حرامی و نیزه دار
درمانده بود حرمله تیرش کجا زند

از بس که جا نبود در انبوه زخمها
تیغی زتن کشیده و تیغی به جا زند

پا میزنند راه نفس بند آوردند
پر میکنند تا که کمی دست و پا زند

خون از شکاف وا شده فواره میزند
وقتی ز پشت نیزه کسی بی هوا زند

طاقت نداشت تا که ببیند چه میشود
طاقت نداشت تا که بماند صدا زند

طاقت نداشت تا که…صدای پدر رسید
پربازکرد پربسوی مجتبی زند

دستش کشید و هرچه توان داشت میدوید
تیغی ولی رسید که آن دست را زدند
شاعر: حسن لطفی