پشت خیمه قدم زنان به دعا
داشت با درگه خدا نجوا

ای خدا عاشق عمو هستم
تو خودت راضی اش کن از دستم

چارۀ درد را نمی دانم
او غریب است منکه می دانم

تو اگر بر دلش بیندازی
او به جانبازی ام شود راضی

غیر تو یاوری ندارد او
در حرم اکبری ندارد او

به نفس های عمه ام زینب
یک تنه یاری اش کنم یا رب

من در این حربگاه می جنگم
با تمام سپاه می جنگم

بر لبم بهترین غزل دارم
جام شیرین تر از عسل دارم

منکه شاگرد رزم بَدرِینَم
پسر مجتبای صفّینم

سبط حیدر ز نسل زهرایم
حسن مجتبای اینجایم

دیده ام دوره های بس حساس
شیوة جنگیِ عمو عباس

در کلاس عمو حسین اصلاً
نیست شاگرد اولی چون من

رفته ام دوره شجاعت را
خوب آموختم اطاعت را

در کلاس علیِّ اکبر هم
دورة بندگی ندیدم کم

من گل سرخ و سبز این چمنم
با حسین و سلالة حسنم

می رسانم به اشک و شیون و شین
دست خط حسن به دست حسین

**

چون حسین نامۀ حسن برداشت
خط او دید و روی دیده گذاشت

قاسم بن الحسن تمنا کرد
اذن میدان گرفت و پر وا کرد

کفنی بر تنش عمو پوشاند
و نقابی به روی او پوشاند

پاره ماه سوی میدان شد
لرزه ای در سپاه عدوان شد

ای عجب هیئتی عجب کفنی
هیبتش هاشمی قَدَش حسنی

و انا بن الحسن که افشا شد
لشگر کوفه در تماشا شد

نوجوان و به لشگر افتادن
با یلان عرب در افتادن

هرکه از هر طرف تهاجم کرد
لاجرم دست و پای خود گم کرد

به دَرَک رفت خصم رسوایش
اَزرَقِ شامی و پسرهایش

رزم جانانه اش که غوغا کرد
کینه های مدینه سر وا کرد

دور تا دور او گره افتاد
در میان محاصره افتاد

نیزه ها بود و ماجرای حسن
تیر باران تازه ای به کفن

دشمن از هر طرف که راهش بست
زیر نعل ستور سینه شکست

نالۀ او بلند شد: عمّاه
به حرم می رسید وا اُماه

(محمود ژولیده)

پَریشانِ حسن ع

هم پَریشانِ حُسینم هم پَریشانِ حسن
ای بِقُربانِ حسین و ای بِقُربانِ حسن
روزِ اول مادرم چشمانِ من را نذر کرد
این یکی آنِ حسین و آنِ یکی آنِ حسن

هرشبی که فاطمه بر روضه‌ها‌مان می‌رسَد
هست گریانِ حسین و هست گریانِ حسن
نه که دنیا ، دینمان را هم کریمان می‌دهند
من که ایمان دارم از اول به قرآنِ حسن
زیرِ ایوانِ نجف دیدم که روزی می‌رسد
یاحسن جان می‌نویسم زیرِ ایوانِ حسن
هرکجا رفتم دیدم کار دستِ مجتبی است
بشکند دستم نباشد گر به دامانِ حسن
نه که تنها این دوشب کُلِ محرم می‌شویم
شب به شب تکیه به تکیه باز مهمانِ حسن
قاسمش وقتی به میدان زد حسین آهسته گفت :
می‌رود جانِ حسین و می‌رود جانِ حسن
نعره شد : إن تَنکرونی فأنا ابنُ المُجتبی”
تیغ را چرخاند و گفت این است طوفانِ حسن
شد حسن یک ضربه زد اَزرق همانجا شد دوتا
نعره زد عباس ؛ ای جانم به قربانِ حسن
روضه‌های ما همه لطفِ امام مجتبی است
شُکر هرشب می‌روم در زیرِ بارانِ حسن
پیشِ زهرا آبرو داری کنیم و آوریم…
هِی گلاب و دسته گُل یادِ یتیمانِ حسن
حسن لطفی

بسم رب الحسن
بسم رب الحسن از خیمه قمر می آید
کیست این ماه که حیدر به نظر می آید
اینچنین که سوی میدان خطر می آید..
پدر ازرق شامیست که در می آید!

از جلال و جبروتش همه میترسیدند
بعد ده سال همه روی حسن را دیدند
این‌ عمامه که به سر بسته برای حسن است
تنکرونی است شعارش زرهش پیرهن است
ای جمل زاده بدان قاسم ما صف شکن است
ذوالفقار دوسرش تشنه گردن زدن است
کیف کرده است حسین از رجز فاطمی اش
جان فدای هنر رزم بنی هاشمی اش
مثل باباش چه با غیظ و غضب میجنگد
گاه گاهی ز جلو گه ز عقب‌ میجنگد
یک‌تنه با همه یلهای عرب میجنگد
همه گفتند که این‌ تشنه عجب‌ میجنگد
خسته شد!دوروبرش آه چه غوغایی شد
سنگ باران شدن کعبه تماشایی شد
آیت الکرسی لبهاش ترک‌میخورد و..
سیب زهرا وسط معرکه لک میخورد و..
نیزه از هر طرفی سوی فدک میخورد و..
قاسم از چند نفر داشت کتک میخورد و..
نیزه مانند نوک میخ به پهلوش افتاد
بی وضو دست به پیچ و‌خم گیسوش افتاد
وسط اینهمه دعوا بدنش بود و‌نبود
زیر سم های ستوران دهنش بود و نبود
دست و پا و سر او بند تنش بود و‌نبود
با لب پاره مجال سخنش بود و نبود
سینه اش خرد شد و گریه نکرد و خندید
یک عمو گفتن او چند نفس طول کشید!
ماند عمو پیکر او را ببرد یا نبرد
تا به خیمه تک و تنها ببرد یا نبرد
شده هم قامت سقا ببرد یا نبرد
این بدن را سوی زنها ببرد یا نبرد
نجمه برخیز حسین با قد خم می آید
شیر مردت به چه وضعی به حرم می آید..
سید پوریا هاشمی

اشعار شب پنجم محرم 1402

از نسل حیدرم، حسنی زاده ام عمو
از کوچکی به دست تو دلداده ام عمو
با سن و سال کوچکم آماده ام عمو
افتاده ای زمین و من افتاده ام عمو

حالا زمان مردی و پیکارم آمده
بابایم از مدینه به دیدارم آمده

کشته شدن به راه تو باشد سعادتم
چشم انتظار لحظه پاک شهادتم
من هم مدافع حرمم، از ارادتم
هوهوی ذوالفقار من اوج عبادتم

ابن الحسن فدای جراحات پیکرت
من مرده ام مگر که بیفتد ز تن سرت

دیدم بریده شد نفسِ ربنایِ تو
در زیر دست و پاست عمو دست و پای تو
می آمد از اَواخرِ مقتل صدای تو
از خیمه آمدم که بمیرم برای تو

خوردم قسم به فاطمه، تا زنده ام عمو
با سنّ کم برای تو رزمنده ام عمو

هرطور شد دویدم و بی حال دیدمت
در زیر چکمه ها چه بد اقبال دیدمت
اصلاً تو را بدون پر و بال دیدمت
وقتی رسیدم، در تهِ گودال دیدمت

دیدم که شمر روی تنت راه می‌رود
دارد نفس ز سینه ی تو آه، میرود

دستم اگر شکسته، فدایِ سرِ شما
این حنجرم فدای علی اصغرِ شما
امروز که فتادم عمو در برِ شما
شد زنده روضه های غمِ مادر شما

از مادرت شکست اگر پهلو ای عمو
از من بریده شد به رهت بازو ای عمو

رضاباقریان


هرکه خواهد بخدا بندگی آغاز کند
باید عبداللَهی احساس خود ابراز کند
کیست این طفل که در کودکی اعجاز کند
قدرت فاطمی اش بُرده به بابا حَسَنش

کیست این طفل که تفسیر کند مردن را
سهل انگاشت به میدان عمل رفتن را
غیرت حیدری اش ریخت بهم دشمن را
یازده ساله ولی لایق رهبر شدنش
واژه ای نیست به مداحی این آزاده

چه مقامی است خدا داده به آقازاده
از کجا آمد و راهش به کجا افتاده
دامن پاک عمو بود از اول وطنش
بی زِرِه آمد و جان را زِ ره قرآن کرد

بی سپر آمد و دستش سپر جانان کرد
بی رجز آمد و ذکر عمویش طوفان کرد
بی کفن بود ولی خون تنش شد کفنش
از حرم آمدنش لرزه به لشگر انداخت

جان خود را سپر جان عمو جانش ساخت
ای بنازم به مقامش که چه جایی جان باخت
مثل شش ماهه شده شیوۀ جان باختنش
بی درنگ آمد و بر پرچم دشمن پا زد

خوب در معرکه فریاد سرِ اعدا زد
بوسه بر روی عمو از طرف بابا زد
بوسه زد نیزۀ بی رحم به کام و دهنش
چه پذیرایی نابی است در این مهمانی

خنجر و نیزه و شمشیر و سنان شد بانی
عاقبت هم شده با تیر سه پر قربانی
پَرت شد با سرِ نیزه سوی دیگر بدنش
همچو بابا همه اسرار نهان را می دید

بر تن پاک عمو تیر و سنان را می دید
او لگد خوردن دندان و دهان را می دید
دید در هلهله ها ضربه به پهلو زدنش
مَحرم سِر شد و اسرار نهان افشا شد

دید تیر آمد و بر قلب عمویش جا شد
ذکر ((لا حول)) شنید و همه جا غوغا شد
در دو آغوش حسین و حسن افتاد تنش

تیغی آمد به سر او سر و سامانش داد
زودتر از همه کس رأس به دامانش داد
لب خندان پدر آمد و درمانش داد
مادرش فاطمه آمد به طواف بدنش

(محمود ژولیده)

نرو عمه ، برگرد اگر می توانی
تو خیلی عزیزی تو خیلی جوانی
ببین حمله ی نیزه و سنگ ها را
مرا تا کجا با خودت می کشانی

ببین عمه تنهاست محرم ندارد
تو مردی و باید کنارم بمانی
بمان تا که از مجتبایم بماند
برای دلم یادگاری نشانی
خدای نکرده اگر برنگردی
اگر بشکند از تو ابرو کمانی
نرو تا نبینی تو از روی نیزه
که کارم شده با سنان همزبانی
به قلبم تو خنجر مزن دست بردار
نمانده دگر در گلو استخوانی
من و بزم شامات و دروازه ساعات
من و یک یهودی و تکه پرانی
برو بی حیا دست بردار از ما
نگاه خودت را کجا می کشانی

احمد شاکری

کشته‌ی دوست شدن در نظر مردان است
پس بلا بیشترش دور و بر مردان است

یازده ساله ولی شوق بزرگان دارد
در دل کودک این‌ها جگر مردان است

همه اصحابِ حرم طفل غرورش هستند
این پسربچّه‌ی خیمه پدر مردان است

بست عمّامه همه یاد جمل افتادند
این پسر هرچه که باشد پسر مردان است

نیزه بر دست گرفتن که چنان چیزی نیست
دست بر دست گرفتن هنر مردان است

بگذارید «حسن» بودن او جلوه کند
حبس در خیمه شدن بر ضرر مردان است

گرچه «ابنُ‌الحسنم»؛ پُر شدم از ثارالله
بنویسید مرا «یابنَ‌اباعبدالله»

علی اکبر لطیفیان

دستش به دست زینب و میخواست جان دهد
میخواست پیش عمه عمو را صدا زند

می دید آمده ببردسهم خویش را
بیگانه ای که زخم بر آن آشنا زند
سنگی رسید بوسه به پیشانی اش دهد
دستی رسیده چنگ به سمت عبا زند

در بین ازدهام حرامی و نیزه دار
درمانده بود حرمله تیرش کجا زند

از بس که جا نبود در انبوه زخمها
تیغی زتن کشیده و تیغی به جا زند

پا میزنند راه نفس بند آوردند
پر میکنند تا که کمی دست و پا زند

خون از شکاف وا شده فواره میزند
وقتی ز پشت نیزه کسی بی هوا زند

طاقت نداشت تا که ببیند چه میشود
طاقت نداشت تا که بماند صدا زند

طاقت نداشت تا که…صدای پدر رسید
پربازکرد پربسوی مجتبی زند

دستش کشید و هرچه توان داشت میدوید
تیغی ولی رسید که آن دست را زدند
شاعر: حسن لطفی

اشعار شب چهارم محرم 1402

گلاب می چکد از گیسوان شانه شده
برای عرض ارادت دو گل بهانه شده

قبول کن که نفسهای من همین هایند
قبول کن که غمت را دلم نشانه شده

دو زینبی دو علی خود دو فاطمه صولت
دو زینبی دو حسن رو، دو بی کرانه شده

دو زینبی دو علی اکبری دو عباسی
دو ذوالفقار نبردی که جاودانه شده

دو شیر نر دو حماسه دو گرد باد غیور
دو صاعقه که به جان محشر زمانه شده

دو شیر خورده ز من دو زره به تن کرده
دو می زده دو رجز خوان دو حیدرانه شده

دو پهلوان دو قیامت دو غیرت طوفان
دلی به محضرتان خاک آستانه شده

مزن به سینه شان دست رد در این میدان
به جان یاری شکسته به جان مادرمان

(حسن لطفی)

گلاب می چکد از گیسوان شانه شده
برای عرض ارادت دو گل بهانه شده

قبول کن که نفسهای من همین هایند
قبول کن که غمت را دلم نشانه شده

دو زینبی دو علی خود دو فاطمه صولت
دو زینبی دو حسن رو، دو بی کرانه شده

دو زینبی دو علی اکبری دو عباسی
دو ذوالفقار نبردی که جاودانه شده

دو شیر نر دو حماسه دو گرد باد غیور
دو صاعقه که به جان محشر زمانه شده

دو شیر خورده ز من دو زره به تن کرده
دو می زده دو رجز خوان دو حیدرانه شده

دو پهلوان دو قیامت دو غیرت طوفان
دلی به محضرتان خاک آستانه شده

مزن به سینه شان دست رد در این میدان
به جان یاری شکسته به جان مادرمان

(حسن لطفی)

گفتن از زینب و عشقش به تو کار زهراست
زینبی که همه‌ی دار و ندار زهراست
پرورش یافته‌ی باغ و بهار زهراست
باعث فخر همه ایل و تبار زهراست

عمه نه؛ مادر سادات پس از زهرا اوست
هیچ کس ثانی زهرا نشود، تنها اوست

خواهرت هست و بر این فیض مباهات کند
همه را مست خودش وقت مناجات کند
قبل تکبیر اذان با تو ملاقات کند
بهتر از حضرت عباس مواسات کند

شیرزن نه به خدا خالق غیرت زینب
حافظ خانه‌ی توحید و امامت زینب

نشر این عشق فقط از کرم زینب توست
عاشقی مشق شده با قلم زینب توست
هرچه غم در دل ما هست غم زینب توست
سرّ تربت که شفا از قدم زینب توست

کربلا جلوه‌گهِ محترم زینب شد
پیش‌تر از حرم تو حرم زینب شد

آمده تا که دوباره همه را مات کند
اینکه پیش از همه عاشق شده اثبات کند
نذر اولاد تو یک قافله سادات کند
تو دهی اذن و بر این ذهن مباهات کند

نه نگو ورنه قسم بر لب زینب آید
نام زهرا ببرد تا که گره بگشاید

این دو یوسف دو غلام علی اکبر هستند
این دو تا آبروی عترت جعفر هستند
آشنا با همه آیات مطهر هستند
تربیت یافته‌ی ساقی لشگر هستند

این جگرگوشه و آن پاره‌تن زینب توست
این حسین و دگری هم حسن زینب توست

حرمله کو که سه‌شعبه به کمان بگذارد
کو سنان نیزه به جسم دو جوان بگذارد
شمر کو پا به روی سینه‌شان بگذارد
سرشان را ببرد روی سنان بگذارد

تن‌ِشان را به سُم مرکبشان بسپارد
تا که دست از سر تو قوم لعین بردارد

(جواد حیدری)

گاه لیلایی و گهی مجنون
گاه مجنونم و گهی لیلا

گاه خورشید و گاه آیینه
روبروی همیم در همه جا

***

ای طلوع همیشه ی قلبم
با تو خورشید عالمینم من

تو حسینی ولی گهی زینب
گاه زینب گهی حسینم من

***

وقت سجاده وقت نافله ها
لبمان نذر نام یکدیگر

دو کبوتر در این حوالی عشق
بر سر پشت بام یکدیگر

***

من و تو آیه های تقدیریم
من و تو همدلیم و همدردیم

خواب بر چشممان نمی آمد
تا که بر هم دعا نمی کردیم

***

دل ندارم تو را نظاره کنم
در غروبی که بی حبیب شدی

تکیه بر نیزه ی شکسته زدی
این همه بی کس و غریب شدی

***

کاش این جا اجازه می دادی
تا برای تو چاره می کردم

این گریبان اشتیاقم را
پیش چشم تو پاره می کردم

***

همه از خیمه ها سفر کردند
همه در خون خویش غوطه ورند

همه پیشت فدا شدند اما
کودکانم هنوز منتظرند

***

آن دمی که ممانعت کردی
میهمان نگاه من غم شد

از بلا و غمِ مصیبت تو
آن قدر سهم خواهرت کم شد

***

کودکانم اگر چه ناقابل
ولی از باده ی غمت مستند

آن دو بالی که حق به جعفر داد
به خدا کودکان من هستند

***

خنده ها با نگاه غمگینت
اذن پرواز بالشان باشد

اذن میدان بده به آن ها تا
شیر مادر حلالشان باشد

(علی اكبر لطیفیان)

صف کشیده می رسد آن حیدر زهرا نشان
تا دهد آداب سر هدیه نمودن را نشان
در دوستش حاصل عمرش دو رعنا نوجوان
در پی اش الله اکبر گو همه هفت آسمان
وه بنازم بر امیر عشق و این سرلشگرش

تا به خرگاه سپه سالار عاشورا رسید
قامت رعنای دلبر پیش پایش قد کشید
از نفیر عصمت الهی به روح دل دمید
رشته ی هرچه محبت بود از طفلان برید
کرد امر عاشقی بر آن امیر و رهبرش

گر که خواهی رزم زینب بنگری اینان نگر
حاصل شیر محبت را به جسم و جان نگر
حیدر و جعفر به دو آیینه تابان نگر
عالمی را در پی گیسویشان حیران نگر
این غریب کربلا و هدیه های خواهرش

خود حمائل کرد شمشیری به روی دوششان
وعده ی دیدار مادر داد بر آغوششان
من نمی دانم چه سری گفت او در گوششان
کرد از جام شهادت واله و مدهوششان
آتش عشق حسینی بود از پا تا سرش

گفت یا ابناء زینب آبرو داری کنید
تا نفس دارید بهر غربتش کاری کنید
از ابوفاضل مدد گیرید سالاری کنید
من زنم اما شما باید علمداری کنید
جانت قربان یک تاری ز موی اکبرش

هستیش تا راهی میدان عاشورا نمود
هرچه مجنون بود مست ساغر لیلا نمود
لشگری را با دو رزمنده دگر رسوا نمود
خود به خیمه رفت و بر امدادشان آوا نمود
دستی از دل بر دعا دستی دگر بر معجرش

مو پریشان بین خیمه ذکر یا حیدر گرفت
بر قبول هدیه هایش دامن مادر گرفت
هر دو دست مستجابش را به روی سر گرفت
تا خبر از کودکانش با دوچشم تر گرفت
دیده آورده حسین دو یار خونین پیکرش

به سر دوش حبیبش کعبه ی آمال او
چون همای پر شکسته خون چکد از بال و
تا که دید آن انکسار چهره و احوال او
از حرم بیرون نیامد بهر استقبال او
این اصول عاشقی آموخته از مادرش

(قاسم نعمتی)

سوارِ گمشده را از میان راه گرفتی
چه ساده صید خودت را به یک نگاه گرفتی
من آمدم که تو را با سپاه و تیغ بگیرم
مرا به تیر نگاهی تو بی سپاه گرفتی

چگونه آب نگردم که دست یخ‌زده‌ام را
دویدی و نرسیده به خیمه‌گاه گرفتی
چنان به سینه فشردی مرا که جز تو اگر بود
حسین فاطمه! می‌گفتم اشتباه گرفتی.
اگر تو کشتی نوحی, کسی غریق نماند
چنین که مثل منی را, تو در پناه گرفتی
نشانده‌ای به لبانت چنان تبسم گرمی
که از دل نگرانم مجال آه گرفتی
رسید خون سرم تا به دستمال سفیدت
تو شرم را هم از این صورت سیاه گرفتی
شاعر:قاسم صرافان

زینبم، عقل، پریشان من است
عشق، سر گشته و حیران من است

رو کنم برگه ی دیگر در عشق
وقت جانبازی طفلان من است

روز عشق است کنون این دو غزل
بهترین گفته ی دیوان من است

دو غزاله به منای تو حسین
در ره عشق تو قربان من است

دو ثمر یا دو پسر یا دو قمر
شاهد یکدلی جان من است

یکدلم با تو که داغ دو گلت
مانده بر این دل سوزان من است

این دو گل را به تو من هدیه کنم
این دو گل کل گلستان من است

خون گرمی که به راه تو دهند
خنکی دل عطشان من است

گفته ام با پسرانم هر شب
که حسین، اول و پایان من است

داده ام در س بر آنان توحید
که حسین مذهب و ایمان من است

شیرشان دادم و می گرییدم
که بدانید حسین جان من است

درس تفسیر بر آنان دادم
که حسین معنی قرآن من است

دو غلامند نه خواهرزاده
این همان درس دبستان من است

اذن قربان شدن طفلانم
خواهش این دل سوزان من است

(سید محمد میر هاشمی)

دو تا نهال دو تا سرو ایستاده شدند
دو خوشه ی نرسیده دو جام باده شدند

مقام زینب کبری ببین که این دو پسر
فقط به خاطر مادر امامزاده شدند

تمام آبروی باغبان همین دو گلند
که در حفاظت از باغ استفاده شدند

به داست دایی اگر چه سوار اسب شدند
به دست نیزه و شمشیرها پیاده شدند

کنار اکبر و قاسم میان دارالحرب
دو طفل باعث تکمیل خانواده شدند

پیام غربت زینب شدند آن روزی
که سربریده نه چون نامه سرگشاده شدند

اگر چه سوم شعبان نشد محرم شد
به وقتش این دو به ارباب هدیه داده شدند

حلال زاده به دائیش می رود آخر
غریب وار اسیر حرام زاده شدند

(سعید پاشازاده)

آخر خودت بگو چقدر ربنا کنم؟
باچشمهای خیس خدا یاخدا کنم؟

وقتی که بی کسی به سراغ تو آمده
در خیمه ام نشینم و دائم دعا کنم

درد غریبی تو به جانم شرر زده
این درد را بگو که چگونه دوا کنم؟

پنجاه سال از تو خجالت کشیده ام
وقتش رسیده دین خودم را ادا کنم

خواهر بلاکش غم و درد برادر است
باید برای تو در سپر دست و پا کنم

امروز اگر برای تو از این دو نگذرم
فردا چگونه رو به سوی مصطفی کنم؟!

شاگرد مادرم که برای امام سوخت
وقتش رسیده است به او اقتدا کنم..

روح و روان من جگرم را قبول کن
لطفی نما دو تاج سرم را قبول کن..

سربازهای خواهرت آماده اند اخا
بنگر چگونه پای تو افتاده اند اخا

هرچند کوچکند ولی مرد جنگی اند
هرچند کوچک اند علی زاده اند اخا

در اضطراب رد شدن از جانب تواند
از دیشب است که سر سجاده اند اخا..

از من اسیر عشق شدن ارث برده اند
هستند چون اسیر تو آزاده اند اخا..

وسع کم مرا به بزرگی خود ببخش
این دو برای پیشکشی مانده اند اخا

دیگر نگو دو خوشه انگور زینب اند
دیگر رسیده اند دگر باده اند اخا

ایراد سن و سال نگیر از دو غنچه ام
وقتی قسم به فاطمه ات داده اند اخا

رحمی نما به سوز دل و گریه هایشان
دارو ندار من پدری کن برایشان..

دارند میروند تو حسرت نکش فقط
جانم فدات بار مصیبت نکش فقط

نذر من است پای تو ارباترین شوند
از نیزه دار و حرمله منت نکش فقط

حلا که دین من به تو قدری ادا شده..
حرفی وسط ز عمق جنایت نکش فقط

آرام باش بر سر بالینشان حسین
تو پای از رکاب به سرعت نکش فقط

من راضیم در شاخه گلم را نیاوری
باکام تشنه اینهمه زحمت نکش فقط

درخیمه مانده ام که نبینی غم مرا
آقای خوب من تو خجالت نکش فقط

مردی نمانده غصه نخور زینبت که هست
جانم فدات ناله غربت نکش فقط

مویم سفید شد به تماشای عشق تو
من مادر شهید شدم پای عشق تو..

(سید پوریا هاشمی)

این شیر بچه های من از نسلِ حیدرند
همزاد پاكی و كرم از خونِ جعفرند

در اوج خویش اگر چه به طیار می رسند
ای رُكنِ عشق من به شما سجده می برند

رخصت دهید لشكرِ طاغوت و جبت را
با ذكر یا علی مدد از پا در آورند

در عشق رفته اند به دائی ماهشان
آئینه های رزم علمدارِ لشكرند

سوگند خورده اند كه قربانیت شوند
من مطمئنم آبرویم را نمی برند

شمشیر بسته، مستِ كفن، تشنه ی وصال
بر جان خویش درد و بلای تو می خَرند

سهمی مرا ز داغِ جگر گوشه ها دهید
این دو امیدِ آبروی من به محشرند

تا زیر كعبِ نیزه نیفتاده ام ز پا
بگذار تا به پای تو از خویش بگذرند

دغ می كنند معجر من جا به جا شود
حساس و غیرتی به سرانجام مادرند

اسباب خجلت است كریمانه كن قبول
این دو ذبیح تحفه ی ناچیزِ خواهرند

در ازدحامِ نیزه و شمشیرها اگر
دیدی كه قطعه قطعه و در خون شناورند

دلخوش نكن به یاوری خواهرانه ام
پاها مرا ز خیمه برونم نمی برند

شرمِ حضورِ خواهرِ خود را قبول كن
قربانیانِ اصغرِ خود را قبول كن

(علیرضا شریف)

من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
آینه بودم و از غربت تو تــارشــدم

روز اول که دلم از غم تو خلق شده
با تو همسایه ی دیوار به دیوار شدم

مست بودم زشعاع نگهت ای خورشید
که زکم نوری چشمان تو هوشیار شدم

دل سنگ آب شد از غربت یک لحظه ی تو
روزهای خوشیم رفت، عزادار شدم

من که پای نگهت هستی خود را دادم
هرچه را هم، بدهم باز بدهکار شدم

محو رویت شده بودم که عجب می سوزی
همچو اشکی ز دو چشم تو پدیدار شدم

نیتم بود که شرمنده زینب نشوی
تازه فهمیده ام ای یار که انگار شدم

من که عمری به سر چشم ترت جایم بود
خواب دیدم که تو رفتی و دگر خوار شدم

مانده ام بی کس و تنها، همه هستم به فدات
اگر از داغ تو من نیز شکستم به فدات

تا ابد باد سلامت ثمر من، سرتو
می چکد خون دل من زدو چشم تر تو

روح سرگشته من دل شده ی ماتم توست
دل صد پاره من هست حسین، پرپر ِ تو

خارج از گود مکن این دو کفن پوش مرا
طفل هایم به فدای علی ِ اکبر تو

چقدر برزخ سردی است دراین ظهرعطش
چقدر گرگ نشسته است به دور و بر تو

آینه های مرا خرد بکن زیر غمت
تا نبینند به سر نیزه سر اصغر تو

بپذیر این دو پسر را که خدا ناکرده
تا نبینند اسیری من و دختر تو

دربساطم به جز این دو پسرم هیچ نبود
شرمگین است، ندارد به از این خواهر تو

دست ردّ بر جگر سوخته ی من نزنی
من که بودم زپس مادر تو مادر تو

از سرم آب گذشته است چنین می گویم
رمقی نیست زداغ تو بر این زانویم

(رضا دین پرور)

اشعار شب سوم محرم 1402

شعر سید پوریا هاشمی به مناسبت روز سوم محرم
من که بعد از تو به کوه درد‌ها برخورده ام
از یتیمی خسته ام از زندگی سرخورده ام

دخترت وقت وداعت از عطش بیهوش بود
زهر دوری تو را با دیده‌تر خورده ام

دست سنگین یک طرف انگشترش هم یک طرف
از تمام خواهرانم مشت بدتر خورده ام

صحبت از مسمار اینجا نیست، اما چکمه هست
با همین پهلو چنان زهرای بر در خورده ام!

زیر چشمم را ببین خیلی ورم کرده پدر
بی هوا سیلی محکم مثل مادر خورده ام

حرف‌های عمه خیلی سخت بر من میرسد
گوش من سنگین شده از بس مکرر خورده ام

هرطرف خم شد سرم سیلی سراغم را گرفت
گاه ازینور خورده ام گاهی ازآنور خورده ام

ساربان لج کرد با من هی مرا میزد زمین
گردنم آسیب دیده بس که با سر خورده ام

بیشتر که گریه کردم بیشتر سنگم زدند
ایستادم هرکجا تا سنگ آخر خورده ام

آه بابا دخترت را هیچکس بازی نداد
زخم‌ها از خنده‌ی این چند دختر خورده ام

دخترت با درد پا طی مسافت میکند
پای من زخم است پای زخم اذیت میکند

شعر حسین واعظی به مناسبت روز سوم محرم
روزی صنوبر بودم حالا دگر بیدم
رعشه گرفته دست هایم بس که لرزیدم

گر چه کدر کرده است دستی روی ماهم را.
اما به شب‌های خرابه باز تابیدم

دل داشتم من هم چرا آنگونه رفتی تو
با خود نگفتی دختر خود را نبوسیدم؟!

کار من از گریه گذشته وضعیت این است…
خندید یک دختر به من، من نیز خندیدم

مردم، ولی هرگز به روی خود نیاوردم
از تو چه پنهان من سرت را زیر پا دیدم

عمه خدا خیرش دهد خیلی مراقب بود.
عمه حواسش بود آن روزی که ترسیدم ..

حتی غلامان می‌شناسندم به چهره، آه
در کوچه برده فروشان بس که چرخیدم

مانند هم روز و شبم تار است این مدت
با گریه از جا پاشدم با درد خوابیدم

دردت به جان دخترت پس پيكرت كو
خشكم زده با ديدنت بال و پرت كو
با اصغرت رفتي به ميدان،خاطرم هست
تنهاي تنها آمدي پس اصغرت كو
زحمت كشيدي آمدي با سر خرابه
بابا عصاي پيري ات كو،اكبرت كو
گفتم مي آيد با تو ديدارم عموجان
خشكيده لب هايم پدر آب آورت كو
با اين ترك هاي لبت سخت است صحبت
آرام مي پرسم پدر موي سرت كو
لطفأ نگير از من سراغ گوشواره
من هم نمي پرسم پدر انگشترت كو
بابا به ما كه بد گذشت اين ميهماني
آن خنده هاي دلنشين خواهرت كو
افتادم از ناقه در آن صحرا،دل شب
آن شب نگفتي با خودت كه دخترت كو
از من نپرس اصلأ چرا مويم سفيد است
از تو نمي پرسم پدرجان پيكرت كو
محسن صرامی

دخیل هر خم مویش همه دندانه ها یک یک
شکسته در خم زلف چلیپا شانه ها یک یک
صف محشر مثالی باشد از تمثیل قربانگاه
برایت بال و پر آورده پس پروانه ها یک یک
نمازت را نیا مسجد که بالا میرود نرخِ
جنون و مستی و حیرانی دیوانه ها یک یک
اگر مجنون و لیلی داشتند افسانه ای حتما
تو و هر عاشقت دارید پس افسانه ها یک یک
جمالت جلوه فرمود و همه بت ها شروع کردند
به تخریب خود وسقف همه بت خانه ها یک یک
×××
تو هرجا پاگذاری میوه انگور میروید
رطب حتی به یمن تو ز خاک شور میروید
تجلی صفات عشق در ادوار تاریخی!
از عشقت دار عاشق کش نه که منصور میروید
به این وادی بدان این را که از لطف شهنشاهش
عصای موسوی از دست های مور میروید
اگر یک شعله از یک کوه موسی را هدایت کرد
تو پس رب منی از صحن تو صد طور میروید
طلا یا خشت خشتی از عسل داری به ایوانت
گمانم کندوی شهدست از آن زنبور میروید
چنان عشقی ز خاک تو به دل دارد که این عاشق
پس از مرگش فقط درّ نجف ازگور میروید
چنان مست است خاک تربتت دیدم که می در دست
خود انگور هم از خاک تو مخمور میروید
××××
…و خاک از اشک ها گل شد سپس ساغر به دست آمد
درونش ریخت عشق و بعد از آن گوهر به دست آمد
تمام کهکشان ها دور تمثال تو چرخیدند
طوافی ساختند و دور تو محور به دست آمد
ملائک بالهاشان را برای تو سکو کردند
جلوست برکت آورد و چنین منبر به دست آمد
گِلی گندیده بودیم و کسی خاک قدومت را
به روی جسم ما پاشید و یک پیکر به دست آمد
خدا در آینه خود را که دید و خیره در خود شد
به آیینه دمید و جانِ جان حیدر به دست آمد
به دنبال تو افتادند مجنون ها سپس یک یک
غلامانی شبیه حضرت قنبر به دست آمد
ببوسد دست و پای مادرش را هر که حیدر داشت
که حب حیدر از پاکی هر مادر به دست آمد
محمود شهرستانی

دختر شاهم و زیبایی دنیا با من
شاه بانوی شکوه غزل دریا من
ماه ، هرشب به خدا خواب مرا می بیند
غیر آغوش اباالفضل ندارم جا من
عمه هربار گذشت از بغلم نازم کرد
ناز دارم به همه قافله دامن دامن
می شود رد و بدل بین پدر-دخترها
حرفهای در ِگوشی که فقط بابا-من…
دور از چشم همه گفته ، نگاهم اصلا”
ذره ای مو نزند با نگه زهرا من
ناز ِدختر بُوَدَش مشتری ِ دست به نقد
فرق بسیار بود بین پسرها تا من
به بلندای سر ِ دوش عمویم هستم
باز خوشبخت ترین دختر این دنیا من
سائل ِ طاقچه ی خانه ی ما بود بهشت
گوشه ی باغچه ی خانه ی ما بود بهشت
خیمه ها بعد اباالفضل و تو غوغا شده بود
شعله از هر طرفی بعد تو بر پا شده بود
وسط معرکه یک دسته ز گیسویم سوخت
موی آشفته ام از سوختگی وا شده بود
مردها تا که نفس داشته با حرص زدند
نوبتی شد زدنم ، نوبت زنها شده بود
صف به صف بر تن من سجده نموده شلاق
بدنم دور ز چشم تو مصلا شده بود
شمر ِ وامانده در این جا دهنش وامانده
این همه زخم چگونه به تنم جا شده بود
تو نبودی که ببینی چه کشیدم بابا
سر ِ سیلی زدنم معرکه بر پا شده بود
وقت جا ماندن ِ از قافله سیلی که زدند
سبب خردی دندان ثنایا شده بود
صورت هیچ کس از من نبود سوخته تر
مویی از موی من اصلا”نبود سوخته تر
دو سه روزی است کسی شانه به مویم نزده
تشنه ام هیچ کسی حرف سبویم نزده
با عمو پیش خودم قهر دروغی کردم
چند وقتی ست که او بوسه به رویم نزده
آب می ریزم و خونابه از آن می ریزد
لطمه این لخته خون ها به وضویم نزده؟
ضجر پررو شده ، زیرا که مرا تا امروز
هیچ کس رو به روی چشم عمویم نزده
بسکه فریاد زدم ، رفته صدایم انگار
ناله ام لطمه به حنجر،به گلویم نزده؟
گریه ام باعث شلاق ِ به عمه شده بود
اصلا”او-جان تو- یک بار به رویم نزده
راستش از تو چه پنهان که عمو غمگین است
تا بپرسد که زده؟ زود بگویم نزده
میهمانم شدی و باز توانم دادی
از تو شرمنده ام ای سر به زمین افتادی
محمد عظیمی

جاموند از بقیه، یه سه ساله دختر
میره یه یهودی به دنبال دختر
یکی نیست بگه این چی کار با تو داره؟
مگه یه سه ساله چقد تاب میاره؟
رسید خیلی بد زد، با مشت و لگد زد
نه تنها فقط اون، که هرکی اومد زد
همون دستایی که علی اکبرو زد
حالا روزی صد مرتبه دخترو زد
آخه چی بوده جرمش که
اینجور چشاش پر از اشکه
چشمش به صاحب مشکه
یه غم‌دیده دختر ، بی‌یار و بی‌همدم
دستاشو میبنده، یه مرد نامحرم
روزا توی بازار، شبا تو خرابه
مگه جای دختر تو بزم شرابه؟
الان خوبه عمه میگیره چشامو
نمیبینه چوب زد لبای بابامو
ولی آخرش چی!؟ آخر که میبینه
سر بابا جونش روو پاش که میشینه
زینب ترسش فقط همینه
دختر پیش باباش نشینه
جای چوبو رو لب نبینه
سرو وارد خرابه کردن، گذاشتن جلوی این سه ساله؛ حرفایی این سه ساله با این سر زده، نگفتنیه، کار باهاش ندارم.
اما یه حرفایی زده؛
گفت بابا چرا اینحوریه سرت؟!
سؤال شده برام! مگه قبل شهر شام تو دِیرِ راهب این سر رو راهب مسیحی با گلاب شستشو نداد؟!
با گلاب که شستشو داد همه‌ی زخم‌ها رو پاک کرد.
من دیدم سرت خیلی تمیز شده بود. اصلا زخم بهش نبود. اما الان که سرتو جلوم گذاشتن میبینم لبات خونیه، دندونات شکسته‌ست...
حالا فهمیدم بابا
دیروز تو مجلس اون نامرد قدّم نمی‌رسید، اما میدیدم این چوب بالا میرفت دستای عمه‌م هم بالا میرفت، چوب که پایین میومد دستای عمه‌م هم به صورتش میخورد....
حالا فهمیدم با سرت چی کار کردن...
حسین....

بی خبر آمدی از راه فدای سر تو
ای به قربان سر بی بدنت دختر تو
سوختی کم شده از وسعت بال و پرتو
به روی دامن من ریخته خاکستر تو

کاملت برده ولی مختصرت آورده
نیزه گردی چه بلایی به سرت آورده
گفتم آن شب که نباید تو به صحرا بروی
بی خداحافظی از عمه و از ما بروی
اصلا ای سر چه نیازیست که تنها بروی
درخورت نیست به مهمانی نی ها بروی
دست به دست رسیدی به تنور خولی
بشکند جای سرت کاش غرور خولی
سرت آرام گرفته ست مراقب دارد
بغلش کرده ام و جای مناسب دارد
این لب قاری عشق است مناقب دارد
خیزران خورده اگر، بوسه ی واجب دارد
گفتم ای کاش پدر بشکند آن چوب، نشد
بشکند دست یزید آه لبت خوب نشد
بگو از روشنی پرتوی نورت چه خبر ؟
بگو از کوفه که شد مست حضورت چه خبر؟
بگو از شام، از آن راه عبورت چه خبر؟
از شکسته شدن سرو غرورت چه خبر؟
بگذریم از من و عمه چه خبر ، گریه نکن
قول دادیم بخندیم پدر ،گریه نکن
من خجالت زده از روی به هم ریخته ام
جای زخم است به ابروی به هم ریخته ام
به همم ریخته گیسوی به هم ریخته ام
ای پدر این تو و این موی به هم ریخته ام
دو سه روزیست به آشفتگی ام می خندند
نامرتب شده چون زندگی ام می خندند
من از آن دخترک قبل ندارم اثری
مایه ی دردسر عمه شدم باخبری
آمدی تا بکنی باز برایم پدری
بده یک قول به من زود مرا هم ببری
عمه از دست زمین خوردن من پیر شده
این سه ساله دگر از بودن خود سیر شده
گفته بودم برسی این گله را می گویم
درد جاماندن از قافله را می گویم
غصه ی پای پر از آبله را می گویم
خنده ها کرد به ما حرمله را می گویم
گله ها دارم از آن دست که احساس نداشت
آه از آن روز که این قافله عباس نداشت
ناصر دو دانگه

برام دعا کن ، بابا منم منو که یادته
چشاتو وا کن ، بابا منم منو که یادته
.
صدام گرفته ، بابا منم منو که یادته
منو صدا کن ، بابا منم منو که یادته
.
من همون رقیه ای هستم که
منو همیشه با لبخند رو زانوهات می نشوندی
.
تو همون بابای من هستی که
شبی که خوابم نمی برد برام قرآن می خوندی
.
مدینه کجا و ویرونه
دیگه سر اومده پیمونه
بیا ماها رو ببر خونه
.
برام دعا کن ، بابا منم منو که یادته
چشاتو وا کن ، بابا منم منو که یادته
.
صدام گرفته ، بابا منم منو که یادته
منو صدا کن ، بابا منم منو که یادته
.
با پای پر ورمم ، دردسر حرمم
همه میگن خیلی شبیه مادرمم
.
من همون فرشته ای هستم که
برا تو سجاده مینداخت ، وقتی وضو می گرفتی
.
تو همون بابا حسین هستی که
می گفتی با دیدن من به یاد زهرا می افتی
.
چه خستگی چه سردردی
روی نی منو نگام کردی
آخه چی میشه که برگردی
.
موهام سفیده ، بابا منم منو که یادته
قدم خمیده ، بابا منم منو که یادته
.
چهره م کبوده ، بابا منم منو که یادته
رنگم پریده ، بابا منم منو که یادته
.
مدینه کجا و ویرونه
دیگه سر اومده پیمونه
بیا ماها رو ببر خونه
.
برام دعا کن ، بابا منم منو که یادته
چشاتو وا کن ، بابا منم منو که یادته
.
صدام گرفته ، بابا منم منو که یادته
منو صدا کن ، بابا منم منو که یادته
.
من همون سه ساله ای هستم که
بابامو بابامو بابامو بابامو می خواستم اما سرش روی نیزه ها بود
.
تو همون شاه شهید هستی که
دور زن و بچه ی تو پر از نامحرما بود
.
نمی دونی که چی می گفتن
چه حرفای بدی زد دشمن
حیا ندارن اینا اصلاً
.
ببین چه خسته م ، بابا منم منو که یادته
چقدر شکته م ، بابا منم منو که یادته
.
سنگینه گوشم ، بابا منم منو که یادته
می لرزه دستم ، بابا منم منو که یادته
.
تار می بینم سرم سنگینه
عجب دستی داشت خیر نبینه
.
بیابون بود و من سرگردون
با اون نامرد نامسلمون
.
با پای پر ورمم ، دردسر حرمم

همه میگن خیلی شبیه مادرمم

برات حرف ندارم شما بفرمائید
به این بهانه نگاهی به ما بفرمائید
به وقت نافله صبح ای مسیحا دم
ز بختِ خفته، ملولم دعا بفرمائید
اگر قنوت گرفتی، بین آن به خودت
سفارش من وامانده را بفرمائید
هنوز خانه تکانی نکرده این دل من
و مانده‎ام که بیایی، کجا بفرمائید؟
نشسته‎ام سر راهت خودت بلندم کن
تکان نمی‎خورم از جا، تا بفرمائید
بخیل نیستم اما فقط مرا نه
تو را به خدا همه را با خدا بفرمائید
بگیر هرچه به من می‎دهند این مردم
مرا گداتر از هر گدا بفرمائید
لباس پاره به سائل چقدر می‎آید
لباس فقر به من عطا بفرمائید
بگیر مردم بیمار را مسیحا کن
بپیچ نسخه‎ی ما را شفا بفرمائید
مرا عوض کن عزیزم خدا عوض بدهد
به جای سنگ دلم را طلا بفرمایید
برای آمدنت احترام باید کرد
از این به بعد به جای بیا بفرمایید

عزیز فاطمه حالا که مادرت انجاست
اجازه سفر کربلا بفرمایید

علی اکبر لطیفیان

بابایی، عجب! سری به ما زدی!
بابایی، به دیدنم خوش اومدی
بابایی، مشکل غربتم رو حل کن
بابایی، یه دست بکش روی سرم
بابایی، موهام رو شونه کن یه‌کم
بابایی، یه بار دیگه منو بغل کن
خبر داری
دلم گرفته این شبا شدیداً
به زخم من همه نمک پاشیدن
چادرمو تو ازدحام کشیدن
میدونی، چرا دلم گرفته باز
میدونی، کسی منو بازی نداد
من میرم‌و بیا یه‌کم دنبال من کن
میدونی، به قامتم می‌خندیدن
میدونی، به لکنتم می‌خندیدن
باباجون، یه فکری هم به حال من کن
به روم نیار
درسته کل صورتم کبوده
این همه سیلی حق من نبوده
روسری‌مو یه بی‌حیا ربوده
مرا ببخش به مهمانی تو بر نخورَد
طبق به درد من و سفره‌ی سحر نخورد
غذا طلب ننمود‌م، مگر نمیدانی
رقیه هیچ به جز لقمه‌ی پدر نخورد
دَمار از همه‌ی مردمش درآرم من
به شهر شام دوباره رَهَم اگر نخورد
همیشه چشم من از ازدحام می‌ترسید
که یک زمان تنم آنجا به یک نفر نخورد
بلد شدم بنویسم فرات، بابا، آب
و اِن یَکاد بخوان دخترت نظر نخورد

بابا دخترت از دنیا بریده
بدون تو خوشی ندیده
ببین همه موهام سفیده
بابا این دلم افروخته بابایی
چشام به در دوخته بابایی
خیلی دلم سوخته بابایی
چشام به در دوخته بابایی
دامن من سوخته بابایی
من تو غم نشوندن
دل منو شکوندن
بابا سر موهام سوخته بابایی
بابا مگه نگفتی بر میگردم
بیا میخوام دورت بگردم
عمه رو خیلی خسته کردم
بابا خوشی به قلبم دست رد زد
یه بی حیا بهم لگد زد
بدی نکردم ولی بد زد
حسین
حسین
حسین

باباجون خسته‌ی راهم
که اعصابم بهم ریخته
چیزی نیست حال من خوبه
یه‌کم خوابم بهم ریخته
خوابم بهم ریخته ، اعصابم بهم ریخته
پاهامم آبله دارن ، نمی‌تونم بخوابم پس
حالم پریشونه ، آخه ویرونه ویرونه
اشکمو هی درآوردن ، باهام بازی نکرد هیچ‌کس
چشماتو نبند تا چشمامو نبندم
تو گریه نکن قول میدم که بخندم
«مَنِ الَّذیٖ اَیْتَمَنیٖ بابا بابا بابا بابا»
حالا که اومدی پیشم
بذا خلوت کنم با تو
بذا تعریف کنم بعدش
ببین من پیر شدم یا تو
من پیر شدم یا تو ، بذا خلوت کنم با تو
نگی من بی‌ادب بودم ، نگی این دختر عاشق نیست
گریه شده کارم ، اگه من دست به دیوارم
نمی‌تونم پاشم از جام ، پاهام پاهای سابق نیست
موهای تو سوخته ، موهای منم سوخت
تو آتیش خیمه ، کلّ بدنم سوخت
(چشماتو نبند تا چشمامو نبندم
تو گریه نکن قول میدم که بخندم)
«مَنِ الَّذیٖ اَیْتَمَنیٖ بابا بابا بابا بابا»
اون شب از روی اون ناقه
توی راه بین اون صحرا
بازی می‌کردم افتادم
اینقد غصه نخور بابا
غصه نخور بابا ، توی راه بین اون صحرا
یکی دستش تو تاریکی به گونه‌م خورده چیزی نیست
هیچ‌کس نمیدونه ، بپرس از عمه میدونه
یکی از من یه گوشواره امانت برده چیزی نیست
دندون تو افتاد ، تو تشت طلا- من...
دندونای شیریم ، باز در میان حتما
اصلا تو نگفتی ، من خسته و تنهام
تو اوج مصیبت ، بابایی‌مو میخوام
«مَنِ الَّذیٖ اَیْتَمَنیٖ بابا بابا بابا بابا»

ای از سفر رسیده که مهمان دختری
اول بگو مرا کی از این شهر می بری
مثل کبوتری که به او سنگ می زنند
از ضرب تازیانه ندارم دگر پری
جای تعجب است که من زنده مانده ام
هر کس که دیده گفته عجب طفل لاغری
از قول من بگو به عمو بعد مردنم
باید برای غسل من آبی بیاوری
موی سپید و قد کمان و رخ کبود
آخر مرا ببین و بگو شکل مادری
خود را برای مقدمت آماده کرده ام
چه گوشواره ای چه لباسی چه معجری
هفده سوار به دور و برت دیده ام به نی
اما تو بین آن همه زخمی ترین سری
لبهای چاک خورده تو حرف می زنند
تقصیر چوب بوده چنین سرخ و پرپری
قدری از این محاسن خاکستری بگو
غیر از تنور نیست مکر جای بهتری
مانند رگ رگ تو دلم ریش شد
جانم فدای تو چه گلویی چه حنجری
دختری با پدرش آمد و دستم انداخت
داشت می رفت النگوی مرا با خود برد
اینقدر کوچه به کوچه به زمین افتادم
سنگ ریزه روی زانوی مرا با خود برد
سنگ برداشت کنیزی و به دندانت زد
سنگ دوم که زدند روی مرا با خود برد
تازه با شانه ی سوغاتی تو خوش بودم
پنجه ی پیرزنی موی مرا با خود برد
هر چه کردیم که خاموش شود طول کشید
معجر سوخته کیسوی مرا با خود برد
ناقه و خواب و بلندی و زمین خوردن من
مادرت دید که پهلوی مرا با خود برد
جای تو جای عمو زجر سراغم آمد
سوی چشمان مرا سوی مرا با خود برد
ساربان زد ولی ای کاش نمیدیدم که
ضرب انگشتر تو روی مرا با خود برد

چشمش برای پلک زدن وا نمیشود
میخواست ناله ای کند اما نمیشود
هم زخم های آبله اش درد میکند
هم جای تازیانه مداوا نمیشود

ازعمراو اگرچه سه سالی گذشته است
قدی شبیه قامت او تا نمیشود
چشمی نمانده است اگردست میکشد
پایی نمانده است اگر پا نمیشود
سررا به زحمتی به روی دامنش گذاشت
حالا دگر خرابه عزاخانه میشود
بوسه گرفت ازلب ومیگفت زیر لب
هربوسه ای که بوسه ی بابا نمیشود
شاعر:محمد حسن بیات لو

به آشنا نگه آشنا نمی افتد؟!
چرا به ما گذر هل اتی نمی افتد؟!
قسم به سوره ی یس, به فجر و اعطینا
که لحظه ای دلم از تو جدا نمی افتد

کسی برای یتیمت میان این مردم
در این خرابه به فکر غذا نمی افتد
سرت اگر چه شکسته اگرچه خونین است
برای دختر تو از بها نمی افتد
سر تو را که به نی بست با خودم گفتم
اگر تکان دهدش ناشیانه, می افتد
دوباره نام تو را برده ام به لب حتما
به صورتم اثر تازیانه می افتد
خودت بیا و ببین زجر لعتنی هر روز
به جان دختر تو وحشیانه می افتد
چنان مرا به ستم پشت قافله زده است
که خود به خود سر من روی شانه می افتد
از آن زمان که شدم من شبیه مادر تو
دهان دشمنت از ناسزا نمی افتد
ز صورتم کف دستش بزرگتر بوده
کبودی رخ من با دوا نمی افتد
به من بگو که اسیری به دست بسته ی خود
اگر لگد بخورد بی هوا نمی افتد؟؟
اگر چه آبله در پای من فراوان است
ولی به عشق تو این تن زپا نمی افتد
خدا به خیر کند حال و روز زینب را
که از سرش تو و طشت طلا نمی افتد
حجابِ نور بوَد دور ما خیالت تخت
که سمت ما نگه بی حیا نمی افتد
شاعر:مهدی علی قاسمی

اشعار شب دوم محرم 1402

اینجا بهشت سرخ بدن های بی سر است
اینجا نگارخانه ی گل های پرپر است

اینجا منا و مشعر و بیت الحرام ماست
اینجا حریم قرب شهیدان داور است

اینجاست قتلگاه شهیدان راه حق
اینجا مزار قاسم و عباس و اکبر است

اینجا به جای جامه ی احرام ما به تن
زخم هزار نیزه و شمشیر و خنجر است

اینجا دو طفل زینبم افتد به روی خاک
اینجا به روی سینه ی من قبر اصغر است

اینجا برای پیکر صد چاک عاشقان
گرد و غبار کرب و بلا مشک و عنبر است

اینجا چو آفتاب سرم بر فراز نی
بر کودکان در به درم سایه گستر است

اینجا تنم به زیر سم اسب، توتیا
اینجا سرم به دامن شمر ستمگر است

اینجا به جای جای گلوی بریده ام
گلبوسه های زینب و زهرای اطهر است

اینجا به یاد العطش کودکان من
هر صبح و شام دیده ی میثم، زخون تر است

(غلامرضا سازگار)

اینجا کجاست این همه غربت دیار کیست
این خاک، این غبار پر از غم مزار کیست

آن تل، تل خاکی و گودی پشت آن
جانم به لب رسانده مگر سوگوار کیست

با من بگو که آن همه نیزه برای چیست
یا آن سپاه دشنه به فکر شکارِ کیست

وای از رباب حرمله اینجا چه می کند
وای از رباب حرمله در انتظار کیست

آن نیزه های مرد کش سهمگین او
سهم گلوی مثل گل شیر خوار کیست

برگرد تا به گریه نگویم کنار تو
این زخم های بیشتر از بیشمار کیست

برگرد تا که نشنوی از کوفیان که این
ناموس بی برادر و محمل سوار کیست

(حسن لطفی)

اینجا کجاست برادر من؟ زودتر بگو
ای یادگــار مــادر من، زودتـر بگـو

این دلهره که در دل زینب فتاده چیست؟
بنگـر به حـال مضطر من، زودتر بگو

منت گـذار و خیمه در این بـادیه مزن
تاج سـرم ، صنـوبر من زودتـر بگو

احساس می کنم که زمان جدایی است
اینگونه نیست دلبر من؟ زودتر بگو

تعبیر خواب کودکی ام یادتان که هست
ای شاخه سار آخر من، زودتر بگو

کم بغض های سینۀ خود را فرو ببر!
حـرفی بزن بـرادر مـن، زودتـر بگو

این غنچه های زیر گلویت نشان چیست؟
باشـد فـدات حنجــر من، زودتـر بگو

حس میکنم که زانوی من بی رمق شده
پشت و پنـاه و یـاور من زودتر بگو

این ریشه های گیسوی من تیر می کشد!
دستی بکش تو بر سر من، زودتر بگو

عباس جور دیگری به حرم می کند نگاه
طوری شده است معجر من؟ زودتر بگو

طفلی رقیه سخت دلش زیر و رو شده
از حــال و روز دختــر من زودتـر بگو

دارم هـراس دیدن گـودال آن طرف
آید صـدای مــادر من زودتــر بگــو

(مصطفی هاشمی نسب

با احتیاط لاله ي ما را پیاده کن
عباس جان، سه ساله ي ما را پیاده کن

با احتیاط بار حرم را زمین گذار
زانو بزن وقار حرم را زمین گذار

با احتیاط تا که نیفتد ستاره ای
می ترسم آنکه گیر کند گوشواره ای

چشم مخدرات به سمت نگاه تو
دوشیزگان محترمه در پناه تو

باحوریان رفته به زیر نقابها
یک لحظه روبرو نشدند آفتابها

این حوریان عزیز خدایند و بس، همین
این دختران کنیز خدایند و بس، همین

این دختر علی ست که بالش شکستنی است
ناموس اعظم است و وقارش شکستنی است

از این به بعد ماهِ حرم آفتاب باش
عباس جان مراقب این با حجاب باش

این دختران من که بیابان ندیده اند
در عمر خویش خار مغیلان ندیده اند

یک لحظه هم ز خیمه ي طفلان جدا نشو
جان رباب از دم گهواره پا نشو

توهستی و اهالی این خیمه راحتند
در زیر سایه ات همه در استراحتند

توهستی و به روز حرم شب نمی رسد
چشم کسی به قامت زینب نمی رسد

یک عده یوسف اند و یک عده مریم اند
احساس می کنم همه دلواپس هم اند

احساس می کنم که جوابم نمی دهند
با آب آب گفتنم آبم نمی دهند

راضی ام و رضایت یزدانم آرزوست
از سنگها شکستن دندانم آرزوست

من راضیم به پای خدا دست و پا زنم
با صورتم به خاک بیفتم صدا زنم

اگر به روي نی سر ِمن نیز رو شود
تا که مقام خواهر من نیز رو شود

جام بلا به دست گرفتیم ما دو تا
این جام را الست گرفتیم ما دو تا

می خواستیم عبد شدن را نشان دهیم
پیغمبر و علی و حسن را نشان دهیم

با احتیاط لاله ي ما را سوار کن
زینب بیا سه ساله ي ما را سوار کن

با احتیاط خسته شدند این ستاره ها
این گوش پاره ها سر گوشواره ها

(علی اكبر لطيفيان)

آفتاب دوباره ای پیداست
روی دوشش ستاره ای پیداست

مشک بر روی شانۀ عباس
لب دریا کناره ای پیداست

این طرف غیر خار در دستی
وایِ من سنگ خاره ای پیداست

آن طرف حنجری عطش آلود
در پسِ گاهواره ای پیداست

این طرف با سه شعبه های خودش
روی اسبی سواره ای پیداست

آه از توی گودی گودال
سر دارالاماره ای پیداست

اگر این نیزه ها اجازه دهند
بدن پاره پاره ای پیداست

***
خاک این دشت سربلند شده
روی پایش اگر بلند شده

کاروانی ز دور می آید
آه از هر جگر بلند شده

چهرۀ ماهتاب این لشگر
روی دست قمر بلند شده

به قد و قامت علی اکبر
چشم نیزه نظربلند شده

وای تیر سه شعبه ای انگار
روی پاهای پر بلند شده

روی زانو نشسته حرمله و
روی دستی پسر بلند شده

سمت هرکس حسین در نقشی
گه عمو گه پدر بلند شده

این خمیده سه ساله کیست مگر-
-مادر از پشت در بلند شده

نجمه گوید که قد قاسم من
از جه رو اینقدر بلند شده

روی دست تو اکبر از پا؟ نه
از میان کمر بلند شده

***
گل به وقت گلاب نزدیک است
لحظۀ اضطراب نزدیک است

لحظه ای که عمو به خود می گفت
مشک بردار آب نزدیک است

بی گمان بین آب و ششماهه
لحظۀ انتخاب نزدیک است

لحظۀ رو گرفتن ارباب
از نگاه رباب نزدیک است

آه خفاش های بی مقدار!
کشتن آفتاب نزدیک است

لحظه های کشیدن دست و
روسری و نقاب نزدیک است

(مهدی رحیمی)

ﺍﯾﻦ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯿﻘﺎﺕ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺧﺪﺍﺳﺖ
ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﮐﺮﺑﻼ‌ﺳﺖ

ﻋﺸﻖ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﯾﮑﻪ ﺗﺎﺯﯼ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﺩﺭ ﺩﻭ ﻋﺎﻟﻢ ﺳﺮ ﻓﺮﺍﺯﯼ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ

ﺷﻂ ﺧﻮﻥ ﺍﺯ ﺗﯿﻎ ﺟﺎﺭﯼ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﺩﺷﺖ ﺍﺯ ﺧﻮﻥ ﺍﺑﯿﺎﺭﯼ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ

ﺗﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻃﺒﻞ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﻣﯽ ﺯﻧﻨﺪ
ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ﻗﯿﺪ ﺳﺮﻭ ﺟﺎﻥ ﻣﯽ ﺯﻧﻨﺪ

ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻫﻤﻪ ﺳﺮﻫﺎ ﺟﺪﺍ
ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﺳﺮ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﻧﯿﺰﻩ ﻫﺎ

ﺍﯾﻦ ﺯﻣﯿﻦ ﮐﻪ ﺳﺠﺪﻩ ﮔﺎﻩ ﺣﯿﺪﺭ ﺍﺳﺖ
ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺧﺎﮎ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﺮﺗﺮ ﺍﺳﺖ

ﻋﺸﻖ ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﺣﺮﻑ ﺍﺧﺮ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ
ﺑﺮ ﺳﺮ ﻫﺮ ﺧﯿﻤﻪ ﺍﯼ ﭘﺮ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ

ﺗﯿﻎ ﻭ ﺳﺮﻫﺎ ﻋﺸﻖ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ
ﻗﻠﺐ ﻫﺎ ﺑﺎ ﺗﯿﺮ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ

ﯾﺎﺩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﺷﺖ ﺍﺩﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﯾﺎﺩ ﺍﻥ ﺑﺎ ﻧﺎﻟﻪ ﻭ ﻏﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ

ﮐﺮﺑﻼ‌ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺍﺯﻣﻮﻥ
ﮐﺮﺑﻼ‌ ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻨﺎ ﺩﺭ ﺷﻂ ﺧﻮﻥ

ﺍﺻﻐﺮ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺣﺮﻑ ﺍﮐﺒﺮ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ
ﺩﺭ ﺳﺠﻮﺩ ﻋﺸﻖ ﭘﺮﭘﺮ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ

ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﺮﮒ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ
ﺗﺸﻨﻪ ﻟﺐ ﻏﺴﻞ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ

ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺭﻭ ﻋﻠﯽ ﺍﮐﺒﺮ ﺯﻧﺪ
ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺧﯿﻤﻪ ﻫﺎ ﻣﺤﺸﺮ ﮐﻨﺪ

ﺍﺷﮏ ﻫﺎ ﺑﺮ ﺩﯾﺪﻩ ﻫﺎ ﺑﻨﺪﻧﺪ ﺭﺍﻩ
ﻣﺎﺕ ﻭ ﺣﯿﺮﺍﻥ ﺣﺮﻡ ﮔﺮﺩﻭﻥ ﻭ ﻣﺎﻩ

ﮐﯿﺴﺖ ﺗﺎ ﺟﺎﻡ ﺑﻼ‌ ﺭﺍ ﺳﺮ ﮐﺸﺪ
ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﻭﺝ ﻋﺸﻖ ﺑﺎﻝ ﻭ ﭘﺮﮐﺸﺪ

(حمید کریمی)

امروز محرمان حرم سایه ی سرم
شام دهم زمان نفس های آخرم

امروز بین حلقه شیران هاشمی
شام دهم به حلقه زنجیر پیکرم

امروز دخترک سر دوش عمو ولی
شام دهم به گریه که عمه گل سرم

امروز گرد چادرش را تکانده ای
شام دهم به خون تو آغشته معجرم

امروز مانده ای که قرارم شوی ولی
شام دهم به نیزه نمانی برادرم

امروز تکه خار ز پایم در آوری
شام دهم زجسم تونیزه در آورم

امروز دختران تو در خیمه ها ولی
شام دهم در آتش خیمه من و خودم

امروز هرچه دلش خواست ساربان گرفت
شام دهم کنار تو انگشتر آورم

(حسن لطفی)


او تا رسید گریۀ دنیا شروع شد
سینه زنی عالم بالا شروع شد

این حس مادرانه كه دست خودش نبود
دلشوره های زینب كبری شروع شد

وقت مرور خاطره های گذشته شد
اشك حرم میانۀ صحرا شروع شد

ذكر حدیث پیرهن سرخ كودكی
حرف از لباس یوسف زهرا شروع شد

وقتی لباس حنجر او را خراش داد
صحبت ز طشت و حضرت یحیی شروع شد

"واللهِ هاهنا ذُبِح طفلُنا الرَّضیع"
دیگرلهوف خوانی آقا شروع شد

"واللهِ هاهنا سبِی...روضه خوان بس است"
شرمندگی حضرت سقا شروع شد

یك تیغ كند كار خودش را تمام كرد
غارت نمودن تنش اما شروع شد

(محسن حنیفی)

از مکه تا این جا فقط دلشوره دارم
منزل بـه منزل کو بـه کو غم بوده یارم
از مکه تا این جا جسارت ها بـه مـا شد
اندوه و ترس و رنج سهم بچه ها شد
از مکه تا این جا هزاران بار مردم
خیلی برای حال طفلان غصّه خوردم
از مکه تا این جا..مـن و ستم امیه
از مکه تا این جا… مـن و اشک رقیه
پرتاب هاي سنگ و…دندان رقیه
عباس جان، جان تـو و جان رقیه
آی اي علی اکبر مراقب باش از او
اي شبه پیغمبر مراقب باش از او
دست عرب ها در خور مو هاي او نیست
این خارها اندازۀ پاهای او نیست
از مکه تا این جا چـه داغی کرده پیرم
مـن نیستم اشک از رخ زینب بگیرم
زینب بیا قدری در آغوشت بگیرم
خواهر دعا کن تا کـه قبل از تـو بمیرم
طاقت ندارم دستهایت بسته باشد
پاهای تـو بی تاب مجروح خسته باشد
طاقت ندارم سنگ شامی را ببینم
دور و برت چشم عوامی را ببینم

جلوه‏ گر شد بار دیگر طور سینا در غدیر
ریخت از خم ولایت مى به مینا در غدیر

رودها با یکدگر پیوست کم‏کم سیل شد
موج مى‏ زد سیل مردم مثل دریا در غدیر

هدیه جبریل بود الیوم اکملت لکم ؟
وحى آمد در مبارک باد مولى در غدیر

با وجود فیض اتممت علیکم نعمتى
از نزول وحى غوغا بود غوغا در غدیر

بر سر دست نبى هر کس على را دید گفت
آفتاب و ماه زیبا بود زیبا در غدیر

بر لبش گل واژه ی من کنت مولا تا نشست
گلبن پاک ولایت شد شکوفا در غدیر

برکه خورشید در تاریخ نامى آشناست
شیعه جوشیده ‏ست از آن تاریخ آنجا در غدیر

گر چه در آن لحظه شیرین کسى باور نداشت
مى‏ توان انکار دریا کرد حتى در غدیر

باغبان وحى مى ‏دانست از روز نخست
عمر کوتاهى‏ست در لبخند گل ها در غدیر

دیده ‏ها در حسرت یک قطره از آن چشمه ماند
این زلال معرفت خشکید آیا در غدیر

دل درون سینه‏ ها در تاب و تب بود اى دریغ
کس نمى‏ داند چه حالى داشت زهرا در غدیر

محمد جواد غفورزاده ( شفق )

شعر در مورد امام زمان

لب ما و قصه‌ی زلف تو، چه توهمی! چه حکایتی!
تو و سر زدن به خیال ما، چه ترحمی! چه سخاوتی!

به نماز صبح و شبت سلام! و به نور در نَسَبت سلام!
و به خال کنج لبت سلام! که نشسته با چه ملاحتی!

وسط «الست بربکم» شده‌ایم در نظر تو گم
دل ما پیاله، لب تو خم، زده‌ایم جام ولایتی

به جمال، وارث کوثری، به خدا حسین مکرری
به روایتی خود حیدری، چه شباهتی! چه اصالتی!

«بلغ العُلی به کمالِ» تو «کشف الدُجی به جمال» تو
به تو و قشنگی خال تو، صلوات هر دم و ساعتی

شده پر دو چشم تو در ازل، یکی از شراب و یکی عسل
نظرت چه کرده در این غزل، که چنین گرفته حلاوتی!

تو که آینه تو که آیتی، تو که آبروی عبادتی
تو که با دل همه راحتی ، تو قیام کن که قیامتی

زد اگر کسی در خانه‌ات، دل ماست کرده بهانه‌ات
که به جستجوی نشانه‌ات، ز سحر شنیده بشارتی

غزلم اگر تو بسازیم، و نی‌ام اگر بنوازیم
به نسیم یاد تو راضیم نه گلایه‌ای نه شکایتی

نه، مرا نبین، رصدم نکن، و نظر به خوب و بدم نکن
ز درت بیا و ردم نکن تو که از تبار کرامتی

قاسم صرافان

با وجودی که در این میخانه هستم تازه کار
بیقرارم،بیقرارم،بیقرام،بیقرار
شکرولله جذبه ی ساقی مرا کرده شکار
هم سپردم عقل و دل را با توکل دست یار

هم شدم سرمست،هم از شدت مستی خمار
دوست دارم مِی بنوشم با همین حال خراب
دوست دارم مست باشم،نه به دنبال ثواب
دوست دارم بشنوم امشب سلامم را جواب
دوست دارم جان سپارم در رکاب بوتراب
مست دارد ساقی ما در دوعالم بیشمار
اولین و آخرین مخلوق خالق ساقی است
مهر او قبل از تولد در دل مستان نشست
خوش به حال آنکه شد بعد از خدا ساقی پرست
یاعلی گفته خدا وقتی که با او داده دست
حق به این مخلوق خالق دائماً کرد افتخار
یک نفر باقی نمانده پای جولان علی
رفت بی سر هر کسی آمد به میدان علی
مثل حیدر نه،نیاید مثل سلمان علی
کعبه هم آمد به جمع سینه چاکان علی
سر گذارم زیر پای آن شه دلدل سوار
یک شبه یک آن چهل منزل پذیرای علی ست
با خدا بوده همان شب عرش حق جای علی ست
دائمأ ذکر نبی نام دل آرای علی ست
بر سر دوش نبی جای کف پای علی ست
با خدا و مصطفی بوده همیشه هم جوار
اختیار عالم امکان به دست مرتضاست
آمدن یا رفتن انسان به دست مرتضاست
درد میداند فقط درمان به دست مرتضاست
ابر هم فهمیده که باران به دست مرتضاست
کار حق را میکند هم در نهان هم آشکار
حضرت رزاق در عالم یقین دارم علی ست
بانی پیداش آدم یقین دارم علی ست
نفس پاک حضرت خاتم یقین دارم علی ست
در دو عالم صاحب پرچم یقین دارم علی ست
با دو ابرویش مرا کشته بجای ذوالفقار
حائلی بین خدا و حیدر کرار نیست
مادح حیدر کسی جز احمد مختار نیست
جبرئیلی بین مولا و خدا در کار نیست
بارها فرموده حق این قابل انکار نیست
لافتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار
از ولی الله بعضی سرسری رد میشوند
ساده از القاب ناب حیدری رد میشوند
از کنار باده های کوثری رد میشوند
عده ای در درس حیدر محوری رد میشوند
خوش به حال آنکه شد مست از شراب آبدار
احمق آنکه با می القاب بازی میکند
می نخورده با شراب ناب بازی میکند
در کنار آب با مهتاب بازی میکند
در وضوی خویش هم با آب بازی میکند
دور خود میگردد و درجا زند در روزگار
ما علی را با خدا تلفیق در هم دیده ایم
تازه با این دید هم آن شاه را کم دیده ایم
از زبان حق برای او بنازم دیده ایم
جلوه ای از مرتضی را در محرم دیده ایم
دست عباس علمدار است حالا ذوالفقار
محسن صرامی

بیقراری
ای که دریاپیش پایت خاکساری میکند
صبرهم درانتظارت بیقراری میکند
بی تومیخشکد لبان رود،ای باران عشق
عقداشک وچشم را،نام توجاری میکند
نیست اندرسر:هوای هیچ جاجزء کوی تو
ناکجا آباد،آن جاخانه داری میکند
درتمام سالهای دوری من،ازرُخت
درحضورغیبتت، دل داغداری میکند
ای تمام معنی یک رود،اندریک کویر
گرنباشی بی توخشکی حکم جاری میکند
الهی به ثامن الحجج
الهم عجل لولیک الفرج



با دل حسرت نصیب خود مدارا می کنم
وعده پرواز را امروز و فردا می کنم
چون كلاغ پيري از مرداب با حسرت ز دور
سينه سرخان مهاجر را تماشا مي كنم
مي برم خجلت من از صدق وهب‌هاي زمان
لب چو بر يا ليتنا كنا معك وا مي كنم
گلشن سبز شهادت خواص پاكان است و بس
بي سبب بر اين تمنا سير صحرا مي كنم
جان پاك آلوده شد در منجلاب زندگي
خيره سر من عمر طولاني تمنا مي كنم

شاكرم بر طول عمر دلپذير
زان كه شد تجديد با عيد غدير
آمد آن صبح فرحناك و اميد
آمد آن فرخنده ايام سعيد
روز عيد شيعه و روز علي است
شادي از سيماي مردم منجلي است
ابتداي دولت اهل ولاست
عصر عيد شيعيان مرتضاست
شد در آن روز همايون آشكار
شان حيدر بين خلق بي شمار
وحي آمد از خداوند جهان
بر محمد خاتم پيغمبران
اي امير مسلمين و انبيا
اي حبيب من الا يا مصطفي
امر ما ابلاغ بي تشويش كن
مرتضي را جانشين خويش كن
تا سه نوبت امر حق تكرار شد
آخرين بارش دگر اخطار شد
الغرض باب هدايت باز شد
رسم جاويد ولايت ساز شد
بود آن مشكل ترين آزمون
اهل قرآن را در اعصار و قرون
انتخاب جانشين انبيا
بستگي دارد به امر كبريا
امر بي‌چون و چراي ايزد است
مجري فرمان رسول امجد است
مصحف قرآن طاها را بخوان
قصه هارون و موسي را بخوان
لاجرم آن روز در آن ماجرا
راه نار و نور شد از هم جدا
شكر مي گوييم ما اهل ولا
ذات حق را بر ولاي مرتضي

استاد غلامرضا سازگار

زلفت اگر نبود، نسیم سحر نبود
گمراه می شدیم نگاهت اگر نبود
مهر شما به داد تمنای ما رسید
ورنه پل صراط، چنین بی خطر نبود
تعداد بی نظیریِ تان روی این زمین
از چهارده نفر به خدا بیشتر نبود
پیراهن، اشتیاق نسیمانه ای نداشت
تا چشم های حضرت یعقوب تر نبود
بی تو چه گویمت که در این خاک سرزمین
صدها درخت بود ولیکن، ثمر نبود
ای آخرین بهار چرا دیر کرده ای!؟
ای مرد با وقار چرا دیر کرده ای!؟
این جشن ها برای تو تشکیل می شود
این اشک ها برای تو تنزیل می شود
رفتی، برای آمدنت گریه می کنم
چشمانمان به آینه تبدیل می شود
بوی خزان گرفته ی پاییز می دهد
سالی که بی نگاه تو تحویل می شود
ایمان ما که اکثراً از ریشه ناقص است
با خطبه های توست که تکمیل می شود
تقویم را ورق بزن و انتخاب کن
این جمعه ها برای تو تعطیل می شود
ای آخرین بهار چرا دیر کرده ای!؟
ای مرد با وقار چرا دیر کرده ای!؟
ای آخرین توسل خورشید بام ها
ای نام تو ادامه ی نام امام ها
می خواستم بخوانمت اما نمی شود
لکنت گرفته اند زبان کلام ها
ما آن سلام اول ادعیه ی توییم
چشم انتظار صبحِ جواب سلام ها
آقا چگونه دست توسل نیاوریم
وقتی گدا به چشم تو دارد مقام ها!
از جا نماز رو به خدا و بهشتی ات
عطری بیاورید برای مشام ها
ای آخرین بهار چرا دیر کرده ای!؟
ای مرد با وقار چرا دیر کرده ای!؟
آقا بیا که میوه ی ما کال می شود
جبریل مان بدون پر و بال می شود
در آسمان و در شب شعر خدا هنوز
قافیه های چشم تو دنبال می شود
یعنی تو آمدی و همه گرم دیدن اند
وقتی کنار پنجره جنجال می شود
روز ظهور نوبت پرواز رسیده است
روز ظهور بال همه بال می شود
بیش از تمام بال و پر یا کریم ها
دست کبودِ فاطمه خوشحال می شود
ای آخرین بهار چرا دیر کرده ای!؟
ای مرد با وقار چرا دیر کرده ای!؟
نهم ربیع - علی اکبر لطیفیان

خیزید و ببینید تجلای خدا را
در بیت ولا مشعل انوار هدا را
آن عبد خدا وجهۀ معبودنما را
رخسار علی ابن جواد ابن رضا را
در نیمه ذیحجه نـدا داد منادی
تبریک که آمد به جهان حضرت هادی
پیچیده در امواج فضا بوی محمد
گویند خلایق سخن از خوی محمد
بینید عیان طلعت دلجوی محمد
در آینۀ روی علی روی محمد
الحق که جواد ابن رضا را پسر آمد
بر ابن رضا، ابن رضای دگر آمد
دل خانه و چشم همه فرش قدم او
لبریز شده ظرف وجود از کرم او
آورده حرم سجده به خاک حرم او
صد حاتم طایی است گدای درم او
از پارۀ دل در قدمش گل بفشانید
عیدی ز رضا و ز جوادش بستانید
ای طلعت زیبای تو خورشید هدایت
ای گوهر رخشندۀ نُه بحر ولایت
ذات ازلی را ز ازل دست عنایت
فضل و کرم و جود تو را نیست نهایت
بودند امامان همـه هادی ره نـور
بین همه نام تو به هادی شده مشهور
هنگام سخن بوسۀ عیسی به لب تو
با یاد خدا سال و مه و روز و شب تو
دل‌های محبان خدا در طلب تو
نام تو علی آمد و هادی لقب تو
چارم علی از آل رسول دو سرایی
قرآن روی دست جواد ابن رضایی
ای روح دعا از نفس گرم تو زنده
بر اشک دعای تو اجابت زده خنده
تو عبد خداوندی و خلقی به تو بنده
صورت به روی پات نهد شیر درنده
جنت گل روییده‌ای از فیض نگاهت
رضوان چو یکی سائل بنشسته به راهت
ما نور ولایت ز کلام تو گرفتیم
ما وحی خدا را ز پیام تو گرفتیم
ما کوثر توحید ز جام تو گرفتیم
ما خط خود از مشی و مرام تو گرفتیم
تا صبح جزا رو به روی خاک تو داریم
ما جامعه را از نفس پاک تـو داریم
تو گوهر نُه بحری و دریای دو گوهر
سرتا به قدم حیدر و زهرا و پیمبر
بوسیده جوادت چو کتاب الله اکبر
هم یوسف زهرایی و هم بضعۀ حیدر
هم طاهری و هم نسب از طاهره داری
هم در دل هر دلشده یک سامره داری
عیسی دمی و فیض دمت باد مبارک
در دیدۀ هستی قدمت باد مبارک
هر لحظه به خلقت کرمت باد مبارک
تجدید بنای حرمت باد مبارک
کردم چـو بـه دیـدار رواق حرمت سیر
دیدم که در این خانه عدو شد سبب خیر
زیبد که به پای تو سر خویش ببازیم
بر صحن تو و قبر و رواق تو بنازیم
در نار حسد خصم حسودت بگدازیم
این کعبۀ دل را همه چون کعبه بسازیم
تا کور شود دشمن و تا دوست شود شاد
گردیـد دوبـاره حـرم پـاک تـو آبـاد
ای سامره‌ات کرب و بلای دگر ما
بر خاک درت تا ابدالدهر سر ما
وصف تو دعای شب و ذکر سحر ما
مهر تـو بـه بـازار قیامت ثـمر ما
عالم بـه ولای تو ننازد به چه نازد؟
«میثم» به ثنای تو ننازد به چه نازد؟
غلامرضا سازگار

با خطبه اش تسخیر کرده قلب منبر را
دیوانه ی خود کرده سلمان و ابوذر را
یل های نامی عرب پاسخ نمی گویند
دررمعرکه هل من مبارز های حیدر را
دیگر به جنگیدن نیازی نیست، جایی که
چشمش به هم می زد شکوه چند لشکر را
ان ابالقاسم قسیم النار و الجنه
جز او که دارد اختیار روز محشر را
می خواست مادر تا قیامت حیدری باشم
بر روی چشمم می گذارم حرف مادر را
دنبال مولا راه می افتاد جبرائیل
از گرد نعلین علی می ساخت قنبر را
هر کس که شد شاگرد رزم حیدر کرار
نامش بلرزاند در و دیوار خیبر را
هر روز نه…هر لحظه صدها بار می میرم
وقتی بنا باشد ببینم روی دلبر را
مصداق عینی اشدا علی الکفار
در قلب میدان کیست؟ غیر از حیدر کرار
از فرش تا عرش الهی زیر پایش بود
افلاک سرگرم طواف چشم هایش بود
حتی خدا هم با صدای او سخن می گفت
حتی خدا هم عاشق لحن صدایش بود
در چشم حیدر، فاطمه افلاک را می دید
معراج زهرا چشم های مرتضی یش بود
وقت رکوعش عالم و آدم گدا می شد
وقت قنوتش کعبه محو ربنایش بود
هر روز تا عرش خدا می رفت و برمی گشت
جبریل هم مبهوت این سعی و صفایش بود
خورشید را دیدم شبی در بین زائرها
مشغول بوسه چینی از ایوان طلایش بود
عباس با چشمش جهان را زیر و رو می کرد
جای تعجب نیست، حیدر مقتدایش بود
از اینکه در کعبه تولد یافت ، فهمیدم
قبل از تولد نیز در قلب خدایش بود
ذکر فلک ذکر ملک تسبیح هر دریا
مولای یا مولای یا مولای یا مولا
احسان نرگسی

نوبت عشق است و کاروبار حرام است
هرچه بجز گفتن از نگار حرام است
جبر تو گر هست اختیار حرام است
محضر خورشید سایه سار حرام است
گم شده در جاده ایم راهنما باش
حضرت هادی بفکر این فقرا باش
وقت گذر نور باش رهگذران را
باز بدستت بگیر نبض زمان را
جان بده با یک حدیث پیر و جوان را
پرکن از ایمان دوباره گوش اذان را
ای همه ی آفتاب ها لب بامت
مومن و کافر همه فدای مرامت
دست تو حاتم ز هر فقیر و گدا ساخت
حرکت نعلین تو زخاک طلا ساخت
پیچش عمامه ات ز عرش نما ساخت
برد هرانکس که قبله سمت شما ساخت
ذکرتو بر دردها دواست همیشه
کعبه حجاج سامراست همیشه
ما سروسامان نداشتیم تو دادی
مرهم و درمان نداشتیم تو دادی
شوق کریمان نداشتیم تو دادی
میل بقرآن نداشتیم تو دادی
پربه هوای تو میزنیم چه بهتر
پوزه بپای تو میزنیم چه بهتر
از قبل جامعه قرار گرفتیم
خط به خطش حس افتخار گرفتیم
شیعه آقا شدیم عیار گرفتیم
راه بسوی همین دیار گرفتیم
درحرمت مثل کعبه شور و صفا هست
گنبد و گلدسته هات دردل ما هست
درشب تاریک نور ماه مرا کشت
دیدن این صحن و بارگاه مرا کشت
خلوتی “سر من راه” مرا کشت
گریه زوار زا به راه مرا کشت
موشک و خمپاره سمت و سوی حرم خورد
حضرت حجت چقدر پای تو غم خورد
تابه ابد در دلت عزای حسین است
گریه هرروزه ات برای حسین است
چشم ترت وقف روضه های حسین است
مرهم درد تو کربلای حسین است
شکر،خدا پاسخ دعای تورا داد
قبه ارباب ما شفای تو را داد
جد غریبت به زیر تیغ و سنان بود
برجگرش داغ مرگ تازه جوان بود
هم بدنش در حصار نیزه زنان بود
هم که نگاهش سوی خیام زنان بود
از دهنش گرچه یاغیاث شنیدند
زنده جاوید را به نیزه کشیدند
رضا مااهی کی


قیامتـی است گمانم قیامت مهدی است
جهـان محیط وسیع کرامت مهدی است

زمان زمان شروع زعامت مهدی است
غدیـر دوم شیعـه، امـامت مهدی است

همه کنیـد قیـام و همـه دهید سلام
امـام کـل زمان‌ها دوباره گشت امام

بشـارت آمـده بهـر بشـر مبارک باد
شب فراق سحر شد، سحر مبارک باد

بهشت وصل خـدا را ثمر مبارک باد
بـرای منتظـران این خبر مبارک باد

خطاب نـور همه آیه‌های نصر شده
ولـیِّ عصـر، دوباره ولیِّ عصر شده

خطاب حضرت معبود را بخوان با من
پیام قاصـد و مقصود را بخوان بـا من

بیــا ترانـه داوود را بخـوان تـا مـن
سرود مهـدی موعود را بخوان با من

دوبـاره آیـه جاء الحق آشکار شده
به یمن وصل، همه فصل‌ها بهار شده

ز تیرگـی چـه زیان کوه نور نزدیک است
رهی که بود به چشم تو دور، نزدیک است

فـراق رفتـه و فیض حضور نزدیک است
الا تمامــی یــاران! ظهـور نزدیک است

فـرار ابـر و رخ آفتــاب را نگــرید
سراب‌هـا همـه رفتنـد، آب را نگرید

بشارت ای همه یاران که یار می‌آید
نویــد رحمـت پــروردگار می‌آید

محمـد از طــرف کوهسـار می‌آید
علی گرفته بـه کف ذوالفقار می‌آید

دعـای عهد و فرج را همـه مرور کنید
سلام تازه بر آن تک سوار نور می‌آید

ز مکـه سر زده صبح قیام ابراهیم
رسد بـه عالـم هستی پیام ابراهیم

امـام عصر که بر او سـلام ابراهیم
قیـام کــرده، کنـار مقـام ابراهیم

حـرم رسانه آوازه «انـا المهدی» است
چهان پر از سخنِ تازه «انا المهدی» است

جهانیان! همـه جا در کنار یار کنید
دل خـزان زده خویش را بهار کنید

یهودیـان همه جا در شرارِ نار کنید
الا تمامــی وهابیــان فــرار کنید

رها کنیـد حرم را، حرم، دیار علی است

غلامرضا سازگار
جهان محیط وسیع عنایت است امروز
وجود، مرکز نور هدایت است امروز
عطا و جود و کرم بی نهایت است امروز
دهید مژده که عید ولایت است امروز
خجسته باد به مستضعفین زعامتشان
که ثبت شد به کتاب خدا امامتشان
الا که قائم امر قیام شد مهدی
زمامدار به کل نظام شد مهدی
به خلق، رهبر والا مقام شد مهدی
امام بود و دوباره امام شد مهدی
کرامت و شرف و نصر ما مبارک باد
امامت ولیعصر ما مبارک باد
محیط سفرۀ گستردۀ کرامت اوست
پناه عالم هستی به ظلّ قامت اوست
امامت همه مستضعفین امامت اوست
"سلامت همه آفاق در سلامت اوست"
کرامتی که ز کف رفته باز، باز آرد
لوای حمد علی را به اهتزاز آرد
سلام گرم همه اولیا به جان و تن اش
که اوست شمع و دل انبیاست انجمن اش
شفای روح هزاران مسیح در سخنداش
شکوه احمدی و ذوالفقار بوالحسن اش
صلای عدل الهی به تازیانۀ اوست
لوای دولت مستضعفین به شانۀ اوست
نُه ربیع نخستین، نکوترین عید است
غدیر دوم پویندگان توحید است
بزرگ عید امامت بدون تردید است
ندای نصر من الله مهر تایید است
ترانۀ جرس از کاروان نور آید
ز جبرئیل امین مژدۀ ظهور آید


با همه لحن خوش آوایی ام
در به در کوچه تنهایی ام
ای دو سه تا کوچه زما دورتر
نغمه تو از همه پرشورتر
کاش که این فاصله را کم کنی
محنت این قافله را کم کنی
کاش که همسایه ما می شدی
مایه آسایه ما می شدی
هر که به دیدار تو نائل شود
یک شبه حلال مسائل شود
دوش مرا حال خوشی دست داد
سینه مارا عطشی دست داد
نام تو بردم لبم آتش گرفت
شعله به دامان سیاوش گرفت
نام تو آرامه جان من است
نامه تو خط امان من است
ای نگهت خواستگه آفتاب
بر من ظلمت زده یک شب بتاب
پرده برانداز زچشم ترم
تا بتوانم به رخت بنگرم
ای نفست یار و مددکار ما
کی و کجا وعده دیدار ما,,,
+ نوشته شده در یکشنبه چهارم آبان ۱۳۹۹ ساعت 22:48 توسط Masoud | نظر بدهيد

محمّد على مجاهدى (پروانه)
چشمه ‏ها جوشيد و جارى گشت دريا در غدير
باغ عشق و آرزوها شد شكوفا در غدير
فصل باران بود و رويش فصل سبز زيستن
خنده، گل مى‏كرد بر لبهاى صحرا در غدير
بود پيدا در زلال جارى تكبيرها
نقطه پايان عمر تشنگيها، در غدير
جبرئيل آمد كه: بلِّغ يا محمّد! همّتى!
حكم يزدان‏ست و بايد كرد اجرا، در غدير
رفت بالا از جهاز اشتران و، خطبه خواند
خطبه‏يى شورْ آفرين و شورْافزا در غدير
تا كه بردارد پيمبر پرده از رازى بزرگ
كرد بيرون ز آستين دست خدا را در غدير
عرشيان، در اشتياق خاكيان مى‏سوختند
تا على با دست احمد رفت بالا در غدير
(گفت: هر كس را منم مولا، على مولاى اوست)
كرد گل، گلنغمه احمد چه زيبا در غدير!
نخل سَرسبز نبوّت شد گل آرا، تا كه شد
از فروع دين: تولّا و تبرّا، در غدير
دستِ رد بر سينه اغيار مى‏زد آشكار
(عاد من عاداه) او افكند غوغا در غدير
گاه بيعت بود و، بدعت پا به پاى فتنه‏ ها
خيمه مى‏زد در كنار آرزوها، در غدير
خشمه اى شعله ‏ور، پژواك كينِ جاهلى
خطِّ سير خود جدا كرد آشكارا در غدير
ياد داريد اى زلالىْ فطرتان مى‏پرست!
پير ميخواران صفا مى‏كرد با ما در غدير؟!
ياد داريد اى حماستى طينتان سربِدار
بو الفضولِ فتنه را، رسواىِ رسوا در غدير؟
ياد داريد اى بهشتىْ سيرتان! مولا على
از قيام خود، قيامت كرد برپا در غدير؟!
كهكشان در كهكشان، اشراق بود و روشنى
از طلوع آفتابِ عالمْ آرا، در غدير
طور بود و، نور بود و، كشف و اشراق و شهود
شد بهشت آرزوها آشكارا، در غدير
لَن تَرانى گو، ترانى گوى شد تا جلوه كرد
با تماشايىْ‏ترين تصوير، مولا در غدير
خُم به جوش آمد كه: ساقى، ساقى كوثر شده‏ست
مى ز چشم مست ساقى، بادهْ پيما در غدير
هر چه پيموديد ياران باده، بادا نوشِ‏تان!
با حريفان گفت ساقى: نوش باد! در غدير
گلسرود شوق را، هستى به لب دارد كه: من
آنچه را گم كرده بودم، گشت پيدا در غدير
دست افشانى كند گردون، كه با دست خدا
فتنه‏ هاى دير پا، افتاد از پا در غدير

ای هدایت را به معنا جلوه گر
وی امامت از وجودت مفتخر
ای زنسل راد مردی و شرف
ای علی دیگر شاه نجف
نام زیبایت علی و عالمی
امتداد نسل پاک هاشمی
ای سرافراز هیاهوی معاد
ای تو جان عالم و جان جواد
شیرهء شیرین جانت کوثری
تو به حق ابن الرضای دیگری
کل قرآن را زبان ناطقی
هشت ساله بر امامت لایقی
ریشهء هر فصل آبادی توئی
سیرت و صورت به حق هادی توئی
ای بلند آوازهء اهل جهان
ای تو جد حضرت صاحب زمان
شد هدایت عبد زیر طوق تو
سینه ها مستانه دارد شوق تو
مثل اجدادت طلوع رحمتی
منبع فیض و علوم و حکمتی
پای تا سر جلوهء زهرا توئی
عشق را در معرفت معنا توئی
ای تو هادی صراط المستقیم
ای به دنبال تو جنات النعیم
ای زیارت جامعه تصدیق تو
درس تو جمع تو و تفریق تو
ای ز جانها بر زبان تو درود
ای کلامت روشنی بخش وجود
ناطق حق هستی و خوش لهجه ای
پیک شادی در مه ذیحجه ای
رهنمای جملهء مردم توئی
وارث فیض غدیر خم توئی
از خم نام تو عالم جرعه گیر
تو علی هستی و از نسل غدیر
عین و لام و یا یعنی اصل دین
یک کلام یعنی امیرالمؤمنین
بی علی بودن عبادت باطل است
کشتی گم کرده راه ساحل است
ساحل جانم تو هستی یاعلی
شاه و سلطانم تو هستی یاعلی

تا چشم خُم افتاد به سیمای تو ساقی!

تا چشم خُم افتاد به سیمای تو ساقی! / عيد غدير


تا چشم خُم افتاد به سیمای تو ساقی!
مثل همه خَم شد جلوی پای تو ساقی!
دل بست به آن حالت گیرای تو ساقی!
شد مثل نبی غرق تماشای تو ساقی!
*
«اليوم» چه کردي که خرابت شده احمد
«اکملت لکم» گفته و راحت شده احمد
*
اين سلسله عشق به موي تو رسيده
سيب دل عشاق به جوي تو رسيده
اين عقل به سر منزل روي تو رسيده
هي گشته و آخر به سبوي تو رسيده
*
خاتم به تو ‌باليده که پايان پيامي
هم نقطه‌ي آغازي و هم ختم کلامي
*
من عاشق آن لحظه که انگشتريت را ...
مجنونِ تو وقتي رجز خيبريت را ...
ديوانه‌ي آن دم که دمِ حيدريت را ...
وحي آمده تا گوشه‌اي از دلبريت را ...
*
دل برده‌‌اي از دختر يک دانه‌ي هستي
تا خانه‌ي کوثر شده ميخانه‌ي هستي
*

امشب صد و ده مرتبه ديوانه ترم من
شمعي؛ صد و ده مرتبه پروانه ترم من
ساقي! صد و ده مرتبه پيمانه ترم من
مست توام و از همه فرزانه ترم من
*
در دست نبي دست تو يا دست خدا بود
حق داشت محمد که چنین مست خدا بود
*
درويش، علي گو شده، دف مي‌زند امشب
در شادي شاهيّ‌ِ تو کف مي‌زند امشب
هر نادعلي گو به هدف مي‌زند امشب
زهرا به دلش مُهر نجف مي‌زند امشب
*
بر گِردِ غدير آمده تا کعبه بگردد
دور تو حرا آمده با کعبه بگردد

قاسم صرافان

پیش از اینها روزگاری روزگاری داشتم
با دلِ خود روزگاری کار و باری داشتم
تا که روزی کوچه‌ی میخانه کاری داشتم
بعد از آن دیدم که چشمانِ خماری داشتم
بعد از آن آواره‌ام بِینِ نجف تا کربلا
لا حرم الا نجف لا عشق الا کربلا
جز خدا حرفی نگفتند از فراسویِ علی
جز پیمبر کس ندیده طاقِ اَبروی علی
وانکرده غیر زهرا سِرّی از مویِ علی
آمدم دنیا برایِ دیدنِ رویِ علی
آمدم با حضرتِ قنبر قراری داشتم
ورنه من با مردمِ دنیا چه کاری داشتم
این جوان این جان ، جهان‌گیر است تعبیرش علی‌است
اَبروانش آسمان‌گیر است تفسیرش علی‌است
تیغ‌دار است و کمان‌گیر است تا میرش علی‌است
بر طنین او اذان‌گیر است تکبیرش علی است
می‌کشد قد قامت و محراب حیرت می‌کند
یک تبسم می‌کند ارباب حیرت می‌کند
او علی شد فاطمه نورُ علی نور آوَرَد
او علی شد تا که موسی پیش او طور آوَرَد
او علی شد تا حسین آفاق در شور آوَرَد
او اگر خواهد ستون هم بارِ انگور آوَرَد
باید او را خُلقا و خَلقا کشید و عشق کرد
مدحِ او را باید از دشمن شنید و عشق کرد*
او که از الله اکبر اکبرش را بُرده است
از خصائل از شمایل بهترش را بُرده است
یعنی از این سلسله ، پیغمبرش را بُرده است
باز در آغوشِ زهرا مادرش را بُرده است
آتشی که روی بامش هست مست اکبر است
پرده‌ها‌ی محملِ زینب به دستِ اکبر است
ریخته پیشش سپرها این که چیزی نیست نیست
بشکند کوه از کمرها این که چیزی نیست نیست
میدرد نامش جگرها این که چیزی نیست نیست
میزند سر رویِ سرها این که چیزی نیست نیست
سر ، سپاهی یکسره در پیش او خم می‌کنند
میمنه یا میسره می‌آید و رَم می‌کنند
حمله‌ی دو شیر را در بینِ لشکر دیده‌ای
شیر مردی را کنار یک دلاور دیده‌ای
رفتنِ عباس را همراه اکبر دیده‌ای
الفرارِ عَمروعاصان را ز حیدر دیده‌ای
گر به عباس از برادر تیغ حیدر می‌رسد
دستمالِ زرد مولا هم به اکبر می‌رسد
اینکه ممسوس است در ذات خدا ذاتِ خودش
می‌رود در هر سحر سمتِ ملاقات خودش
از خدا پُر می‌شود وقتِ مناجاتِ خودش
سجده‌اش قُرب است می‌آید به میقاتِ خودش
پشتِ این خانه دلم دنبال لیلازاده است
پیشِ بابا باز کارم دستِ آقا زاده است
“آبها آئینه‌‌ی سَروِ خرامانش شدند
بادها مشاطه‌ی زلف پریشانش شدند
اَبرها چتر پریزادِ سلیمانش شدند”**
یک مدینه یک نجف یک مکه حیرانش شدند
گرچه ما را عاقبت کرببلا می‌آورند
ما گدایان را فقط پایین پا می‌آورند
کُنجِ شش گوشه نوشته وای از لیلا علی
در شبِ جمعه حرم بودیم ما اما علی
فاطمه بود و نمی‌شد گفت واویلا علی
میروم مشهد بخوانم روضه‌هایت را علی
“خیز از جا آبرویم را بخر” بعدش برو
“عمه را از بین نامحرم ببر” بعدش برو
حسن لطفی

پس از خلق علی حال خدا یکباره بهتر شد
مسیر صدهزارن ساله در یک شب میسر شد
خدا میخواست رویش را ببیند خلق کرد او را
خداهم بعد خلق مرتضی حیدر خدا تر شد
علی را خلق کرد و هو کشید و روی خود را دید
خدا در چشم های مرتضی چندیدن برابر شد
هرآنکس وصله ی نعلین او شد پادشاهی کرد
شهنشاه دوعالم شد هرآنکس همچو قنبر شد
علی عالی ، علی اعلی ، علی والا، علی مولا
علی ساقی کوثر شد ، علی رب میّسر شد
علی قران ، علی جانان، علی آیینه ی سبحان
علی از روز اول صاحب میزان محشر شد
علی منطق،علی ناطق ، علی صادق،علی لایق
علی با سیرت خود زینت سیمای منبر شد
علی عیسی،علی موسی، علی آدم، علی یحیی
علی در موج ها یاری گر نوح پیمبر شد
علی منسب ،علی مذهب،علی مکتب،علی بر لب
علی بر لب چنان حلوا نشست و قند و شکّر شد
علی هیبت، علی شوکت،علی عزت،علی رخصت
علی رخصت به عالم داد و عالم عبد حیدر شد
علی اول ، علی آخر، علی داماد پیغمبر
که غیر از مرتضی حیدر امیر فتح خیبر شد؟
علی را جز خدا دیگر کسی نَتوان ثنا گوید
ثنا گوی علی در عرش اعلی حیّ ِ داور شد
خداجویان؛ ثناگویان ؛ چنین گویند بر منبر
پس از خلق علی حال خدا یکباره بهتر شد
محمدصادق باقی زاده

تا که گفتم یا علی شوریده و شیدا شدم
تا نجف پرواز کردم راحت از غم ها شدم
قطره بودم از کرامات علی دریا شدم
لایق دست دعای حضرت زهرا شدم
مادر خانه به من داده مدال نوکری
حیدری ام ،حیدری ام ،حیدری ام ،حیدری
دین علی، توحید علی ، قبله علی، قرآن علی
هل اتی و مومنون ، یاسین و الرحمان علی
حق علی ، مقصود علی ، محشر علی ، میزان علی
جان علی ، لیلا علی ، دلبر علی ، سلطان علی
آی مردم آی مردم حب حیدر دین ماست
نایب پیغمبر اسلام تنها مرتضاست
کیست مردم پهلوان پهلوانان جز علی
کیست مردم زاهد شب ، شیر میدان جز علی
کیست آن که ذوالفقارش کرده طوفان جز علی
کیست آن که قلعه را بگشود آسان جز علی
مرد عدل و دانش و تقوا و رزم و اقتدار
لا فتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار
هر کجای معرکه پیچیده فریاد علی
نغمه هل من مبارز باز سر داده علی
مرد میدان کیست اینجا ، هست آماده علی
یک تنه با لشکر باطل در افتاده علی
هر که با او روبرو گردد ، شود کارش تمام
وای اگر شمشیر او بیرون بیاید از نیام
اولیاء الله را حیدر امامت می کند
کیست او که فاطمه از او اطاعت می کند
عالمی را حب او اهل سعادت میکند
خوش به حال آن که با نامش عبادت می کند
کوری چشم کسی که جنگ دارد با علی
نیست در عالم امیرالمومنین الا علی
نه به دنبال حکومت بود نه دنبال نام
کم محلی بر ضعیفان بود بر حیدر حرام
دارد او دِین بزرگی گردن شاه و غلام
دشمنش هم گفته بی حیدر شود کارم تمام
کیست او از دشمنش مشکل گشایی می کند
تا قیامت دور او عالم گدایی می کند
می نویسم کوری چشمان هر کافر ، غدیر
از تمام روزهای سال بالاتر غدیر
وقت عیدی دادن زهرا و پیغمبر غدیر
می کنم تجدید بیعت با ولایت در غدیر
من کی ام ، شکر خدا هستم نمک گیر غدیر
چشم در راه ظهور آخرین تیر غدیر
محمد حسین رحیمیان