علی فردوسی :
زره پوشيده از قنداقه، بي شمشير مي آيد
شجاعت ارث اين قوم است، مثل شير مي آيد
 
به روي دست بابا آسمان ها را نشان كرده
چقدر آبي به اين چشمان بي تقصير مي آيد!
 
زبانش كودكانه است و نمي فهمم چه مي گويد
ولي مي خوانم از چشمش كه با تكبير مي آيد
 
به چيزي لب نزد جز آه از لطف ستم، اما
نمي دانم چرا از دست دنيا سير مي آيد!
 
جهاني را شفاعت ميكند با قطره ي اشكي
كه از چشمش تو گويي آيه ي تطهير مي آيد
 
الهي بشكند دست كماندار تو اي صياد
كه آهو برَه اي شش ماهه در نخجير مي آيد
 
چه زخمی خورده آیا بر کجای طفل شش ماهه!؟
كه با خون دارد از اين زخم بوي شير مي آيد!
مربع
بخواب اي كودكم، لالا...، كه سيرابت كند دشمن
بخواب اي كودكم، لالا...، كه دارد تير مي آيد
 
غلامرضا شکوهی:
 
به گاهواره ات ای هرم التهاب بخواب
تو خانه زاد غمی ، لحظه ای بخواب بخواب
 
تو را چو چشمهِ باران به دشت خواهم برد
بخواب در برم ای روح سبز آب بخواب
 
دوباره می کِشمت مثل عطر درآغوش
چو روح غنچه که جاری ست در گلاب بخواب
 
بخواب اگر تو نخوابی به خويش می پيچم
به روی شانه چو مويت به پيچ و تاب بخواب
 
تو در تمام فصول ای نجابت سرسبز
به زير خوشهِ تب دار آفتاب بخواب
 
اگر شقايق روحت تب بيابان داشت
چو من به وسعت رؤيای يک سحاب بخواب
 
بخواب اصغرم اين بار کاخ آمالت
به روی دست پدر می شود خراب بخواب
 
اگر سفینه خون شد تنت خدا يک روز
عذاب می دهد اين قوم را عذاب بخواب
 
به روح زرد بيابان قسم که اين خون ها
فکنده بر دلشان چنگ اضطراب بخواب
 
 
علیرضا لک:
 
 
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچ کس حدس نمی زد که چنین سر برسد
 
 
پدرش چیز زیادی که نمی خواست ، فرات
یک دو قطره ضرری داشت به اصغر برسد ؟
 
 
با دو انگشت هم این حنجره میشد پاره
چه نیازی به سه شعبه است که تا پر برسد
 
 
خوب شد عرش همه نور گلو را برداشت
حیف خون نیست بر این خاک ستمگر برسد ؟
 
 
خون حیدر به رگش ، در تب و تاب است ولی
بگذارید به سن علی اکبر برسد
 
دفن شد تا بدنش نعل نبیند اما
دست یک نیزه برآن حلق مطهر برسد
 
 
شعله ور میشود این داغ دوباره وقتی
شیر در سینه بی کودک مادر برسد
 
 
زیر خورشید نشسته ، به خودش میگوید
تیر نگذاشت که آن جمله به آخر برسد
 
 
 
علی زمانیان:
 
اى تیغ همیشه بى خبر مى آیى
 
یك روز به شكل میخ در مى آیى
 
امروز تو شمشیرى و فردا قطعا
 
درقالب یك تیر سه پر مى آیى
 
***
 
یك مرتبه كم شتاب باشى خوب است
 
با قاعده با حساب باشى خوب است
 
فكر دل فاطمه نبودى اما
 
فكر جگر رباب باشى خوب است
 
***
 
اى تیغ همین قَدَر نمى فهمى نه
 
فرق پدر و پسر نمى فهمى نه
 
آن روز چه قدر گریه كردم گفتم
 
زن آمده پشت در،نمى فهمى نه؟
 
***
 
ماندم كه چرا تو با غضب مى رفتى
 
این گونه سوى شاه عرب مى رفتى
 
آن روز كه میخ  بودى اما اى كاش
 
از پشت در خانه عقب مى رفتى
 
محسن حنیفی:
چه با وقار از آن ازدحام بر می گشت
 
نبرد تن به تنش شد تمام بر می گشت
 
عموی كوچك سادات حاجی عشق است
 
ز طوف صاحب بیت الحرام بر می گشت
 
دو تا حرم كه در آغوش یكدگر بودند
 
امامزاده به دوش امام بر می گشت
 
چه می شد اینكه به او قدری آب می دادند
 
كه طفلكی به حرم تشنه كام بر می گشت
 
سه شعبه آمد و بخت رباب برگرداند
 
پدر خجل شده سمت خیام بر می گشت
 
دوباره یك دو قدم سوی معركه می رفت
 
دوباره سوی حرم یك دو گام بر می گشت
 
چه می شد اینكه دعای رباب را بخرند
 
كه تیر آمده با احترام بر می گشت
 
سرش به سینۀ بابا، تنش به زیر عبا
 
چه با وقار از آن ازدحام بر می گشت
 
علی اکبر لطیفیان:
 
می شینه رو خاک خدا خدا میگه
 
گاهی وقتا حرفاشو به ما میگه
 
شبا وقتی یهو از خواب می پره
 
دستاشو تکون میده لالا میگه
 
***
 
آخه امروز تو کوچه گهواره دید
 
دست مادرای شام شیرخواره دید
 
صبح تا حالا با کسی حرف نزده
 
فکر کنم حرمله رو دوباره دید
 
***
 
حرمله گلشنمو ازم گرفت
 
گلِ رو دامنمو ازم گرفت
 
من اگه لالا نگم دق مکنیم
 
لالایی گفتنمو ازم گرفت
 
هادی ملک پور:
دوباره ولوله در لشگر عدو انداخت
 
کسی که فکر زدن بین گفتگو انداخت
 
همان که دست پدر شیر خواره را می دید
 
چرا نگاه به باریکیِ گلو انداخت؟
 
نشست و... تیر میان کمان گرفت و کشید
 
نشست تیر و سرش را ز رو به رو انداخت
 
امید بود حرم آرزو به دل نشود
 
میان این همه امید و آرزو انداخت
 
تو را حسین چه ناباورانه می نگرد
 
که بود غنچۀ او را زِ رنگ و رو انداخت؟
 
تو تشنه بودی و بابا فقط برای خدا
 
به قوم سنگدل رو سیاه رو انداخت
 
تو تشنه بودی و این خشکی لبت همه را
 
به یاد علقمه و قصه ی عمو انداخت
 
حسین خون گلو را به آسمان پاشید
 
سپس عبای خودش را به روی او انداخت
 
یه پشت خیمه همین دفن کردنش بس بود
 
به نیش نیزه عدو را به جستجو انداخت
 
خدا به گریه کنان تو آبرو بخشید
 
و آب بود که خود را از آبرو انداخت
 
 
مهدی مقیمی: