ن وصلۀ جان من است
چشم من برخلقت خود روشن است
گفت دل را بردلش آویختم
خلقت خود را به پایش ریختم
آه از آن روزی که خاموشی رسید
لحظۀ تلخ فراموشی رسید
آه از آن روزی که انسان بَد
دست خود بردامن انکار زد
ناگهان فصل فراموشی رسید
نورها رفتند وخاموشی رسید
آدم ازوصل خدایی دورشد
چهرۀ عشق ازجهان مسطور شد
یک ندا آمد کجا هستی عزیز
چرا از من جدا هستی عزیز
دید چون انسان خدا را بنده نیست
ازگناهان خودش شرمنده نیست
گفت باید آدمی روبشکنم
ریشه اورا درآتش افکنم
آندم اما حضرت پروردگار
خواست تا انسان بماند پایدار
درحق این آدم نامرد باز
عهد خود را او به یاد آورد باز
گفت انسان وصلۀ جان من است
چشم من بر خلقت خود روشن است
گفت این گمگشته را پیدا کنم
قفل غربت را زخلقت واکنم
گفت من می آیم اینک برزمین
چشم خود وا کن محبت را ببین
آمد و نوری براین عالم فتاد
نام عیسی را خدا برخود نهاد
اِی دِل مَرغوب چرا بَد شدی
بازکه مشکوک مُردد شدی
هیچ دلی مثل تودلتنگ نیست
دَرسَرت آن نَغمه آهنگ نیست
جُراٌت پَرواز ز کَف داده ای
زَخمی و درگوشه ای اُفتاده ای
تنگ غروب است چه دیر آمدی
اَزسَر این غُله به زیرآمدی
باز به حق تهمت ناحق زدی
تکیه به دُنیای مُعلق زَدی
عشق نَپوشیدی وعُریان شدی
توبه نکردی که پریشان شدی
تیرجهان صاف به بالت نشست
قلب ترا سنگ جهالت شکست
غیر شکست در این دشت نیست
سنگ شدی مهلت برگشت نیست
دشت سیاه است کجا مانده ام
از دل این غافله جا مانده ام
دست به دامان خدا میشوم
ازقفس کهنه جدا میشوم
باز مگر نوربه دادم رِسَد
صاحب مزمور به دادم رسد
میشنود از دلم این آه را
باز صدا میزنم این شاه را
یا رَب از این مَرحله رَد کُن مرا
دَست خدا باز مَدد کُن مرا
باز اگر آب حَیاتم دَهی
حتمآ ازاین مَرگ نِجاتم دَهی
ای دل غمگین گرفتار من
دست مسیح است مَددکار من
پادشـه پاک سلامم به تو
مُنجی بی باک سلامم به تو
بازلبم نام ترا میبرد
شادی پیغام ترا میبرد
مفتخرم نَزد تو حاضر شُدم
اَز سَراَلطاف تو شاعِر شُدم
از پس هرَ شادی و غَم داده ای
باز به این دست قلم داده ای
بَر سَر عَهدیم وبه پِیمان خویش
مُفتخریم عشق به ایمان خویش
تشنۀ آهنگ جهان نیستیم
درپی لبخند جهان نیستیم
دَر پِی لَبخند تواِیم ای خدا
ما همه فرزند تواِیم ای خدا
تَک گُل این باغ توي مهربان
شُهرۀ آفاق توي مهربان
آمدی و نقشه به سَرداشتی
دَرد مَرا باز توبَرداشتی
.......
دَرکوچۀ تَنگ زندگانی
درهای زَمانه بَسته بودند
دلهای ظریف مردمان را
با سنگ بَلا شِکسته بودند
مردان قویِ تن طلایی
دربند سکوت خسته دلتنگ
زَخمیِ اِسارتِ زَمانِه
درجنَگ جِدال شیشه وسنگ
دیوار دروغ گرچه آنجا
سَد کرد عبور زندگی را
درآیینه های پاک عیسی
دیدیم حضور زندگی را
میگفت به من که در دل راه
هَرگز نَرسِد به توگَزندی
گَر با مَدد خود خداوند
این بُغچۀ راه را ببندی
میگفت که خُشکی دِلت را
مرطوب کُنم به اَشک باران
دَر آخر فَصل سُوز و سَرما
گُل میکند عاقبت بهاران
مَن زندگی دوباره ام را
مَدیون توأم خدای زنده
مَن مثل کبوتری رهایم
با بال تومیپرد پَرنده
درجنگ جدال شیشه و سنگ
تا نام خداست بر زبانم
دَر صفحه کار زار دُنیا
اَز دَست شَریر دَراَمانم
هَرجا که صَلیب عاشقانه
در جَذبه نور میدرخشَد
خورشید حِمایت خداوند
مانند بلور میدرخشد
درجنگ و جدال شیشه و سنگ
تا نام مسیحست بَر لَب مَن
تا آخَر اِنقِضای عالَم
پَیغام مسیحست بَر لَب مَن
گَر این دِل مُنحرِف نَگردَد
دَرجادۀ صاف رهسپاریم
مائیم کِه بَر فَراز دُنیا
تا غُلۀ قاف رهسپاریم
عیسای مسیح رهبر من
بِنگَر تو به بیت آخر مَن
اَز مَرگ قیام کرده ای تو
این است تمام باور من
+ نوشته شده در چهارشنبه سوم دی ۱۳۹۹ ساعت 3:55 توسط Masoud
|