دریا شکست کوه شکست آسمان شکست

ای وایِ من که حرمت این آستان شکست

ای وایِ من که ساقه‌ی پایی نحیف و سرخ

از ضربه‌های چکمه‌ی یک پاسبان شکست


در زیرِ این عبا به گمانش کسی نبود

سَندی که پا گذاشت شنید استخوان شکست

از بس که تنگ بود و نمور و سیاه و سرد

از بس به سنگ خورد سری ناتوان شکست

باب‌الحوائجِ همه بود و کسی نداشت

روزی دِهِ همه بی آب و نان شکست

امسال هم گذشت ولی روز را ندید

دور از بهار قامتِ این باغبان شکست

امسال هم گذشت و رضا را ندید آه

بِینِ سیاه‌چال دلش ناگهان شکست

معصومه را نشد که عروسش کند – گریست

امشب که بغضِ دخترِ او بی امان شکست

از زهر تشنه بود و همین بابِ روضه شد

با داغهای کرببلا با همان شکست

لب تشنه بود و حرمله را با سه‌شعبه دید

طوری کمان کشید گمانم کمان شکست

وقتی صدایِ تیر به زینب رسید گفت :

قلب رُباب پشتِ پدر توأمان شکست

می‌خواست خنده ای بکند که گلوش ریخت

می‌خواست بوسه ای زندش که دهان…

حسن لطفی