دشت شراره
بیش از ستاره زخم و فلک در نظاره بود
دامان آسمان ز غمش پر ستاره بود
لازم نبود آتش سوزان به خیمهها
دشتی ز سوز سینه زینب شراره بود
میخواست تا ببوسد و بر گیردش ز خاک
قرآن او ورق ورق و پاره پاره بود
یک خیمه نیم سوخته، شد جای صد اسیر
چیزی که ره نداشت در آن خیمه، چاره بود
در زیر پای اسب، دو کودک ز دست رفت
چون کودکان پیاده و دشمن سواره بود
آزاد گشت آب، ولیکن هزار حیف
شد شیردار مادر و، بی شیرخواره بود
چشمی بر آنچه رفت به غارت، نداشت کس
اما دل رباب، پی گاهواره بود
یک طفل با فرات، کمی حرف زد، ولیک
نشنید کس، که حرف زدن با اشاره بود
یک رخ نمانده بود که لطمه نخورده بود
در پشت ابر، چهره هر ماهپاره بود
از دستها مپرس که با گوشها چه کرد
از مُشتها بپرس که با گوشواره بود!
«علی انسانی»
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و هفتم مرداد ۱۴۰۰ ساعت 18:45 توسط Masoud
|