دردها می چكد از حال و هوای سفرش
گرد غم ریخته بر چادر مشكی سرش
تك و تنها و دو تا چشم كبود و چند تا ...
كودك بی پدر افتاده فقط دور و برش
ظاهراً خم شده از شدت ماتم اما
هیچ كس باز نفهمیده چه آمد به سرش
روزها از گذر كوچه آتش رفته
اثر سوختگی مانده سر بال و پرش 
همه بغض چهل روزه او خالی شد
همه كرب و بلا گریه شد از چشم ترش
علیرضا لک