هر چند ناتوان شدی اما ز پا نیفت
ای هشتمین عزیز، عزیز خدا نیفت
میترسم آن که در بریزد به پهلویت
باشد ز پا بیفت ولی بی هوا نیفت
کوچه به آل فاطمه خیری نداشته
دیوار را بگیر و در این کوچهها نیفت
مردم میان شهر تماشات میکنند
این بار را به خاطر زهرا (س) بیا نیفت
دامان هیچ کس به سرت سر نمیزند
حالا که نیست خواهر تو پس ز پا نیفت
تکه حصیر خویش از این حجره جمع کن
اما به یاد نیمه شب بوریا نیفت
ای وای اگر به کرببلا بوریا نبود
راهی برای دفن شه کربلا نبود...
علی اکبر لطیفیان
***
دل همیشه غریبم هوایتان کرده است
هواى گریه پایین پایتان کرده است
وَ گیوههاى مرا رد پاى غمگینت
مسافر سحر کوچههایتان کرده است
خداش خیر دهد آن کسى که بال مرا
کبوتر حرم باصفایتان کرده است
چگونه لطف ندارى به این دو چشمى که
کنار پنجرههایت صدایتان کرده است؟
چگونه از تو نگیرم نجات فردا را؟
خدا براى همینها سوایتان کرده است
چرا امید ندارى مدینه برگردى؟
مگر نه آنکه خدا هم دعایتان کرده است؟
میان شهر مدینه یگانه خواهرتان
چه نذرهاى بزرگى برایتان کرده است
تو آن نماز غریب همیشهها هستى
که کوچههاى خراسان قضایتان کرده است
سپیدهاى و به رنگ شفق در آمدهاى
کدام زهر ستم جابجایتان کرده است
علی اکبر لطیفیان
ناله و زمزمه مرغ سحر میآید
مگر امروز عزیزی ز سفر میآید
برو ای باد صبا گو به غریب الغربا
تقی امروز به دیدار پدر میآید
منتظر باش طبیبانه پسر از ره دور
سر بالین تو با دیده تر میآید
چشم بگشود، دم دادن جان سرور طوس
ناگهان دید جوادش که ز در میآید
لیک در کرببلا قصه به عکس اینجاست
آنچه در دست ز تاریخ و خبر میآید
دید در کرببلا زینب مظلومه زار
که حسین بر سر بالین پسر میآید
چهره بر چهره فرزند نهاد آن شه و دید
خون از آن صورت مانند قمر میآید...
***
در خاک میپیچد تنش را مرد غربت
دارد در این حالت تماشا مرد غربت
باید تماشا کرد و خون از چشم بارید
دریا به دریا همنوا با مرد غربت
هرم نفسهایش پر از تأثیر زهر، است
در آتش افتاده ست گویا مرد غربت
او آب را پس میزند ای وای، ای وای
در فکر عاشوراست آیا مرد غربت؟
یک شهر عاشق دارد و سرگشته اما
تنهاتر از تنهاست این جا مرد غربت
دردانهای بوی مدینه با خود آورد
خوبست دیگر نیست تنها مرد غربت
یک کهکشان راه است تا فهمیدن او
هفت آسمان شد فاصله تا مرد غربت
محمد بابامیری
***
آمد از راه و کشید آرام عبا روی سرش
یعنی امروزست روز نالههای آخرش
هر قدم رفت و نشست و دست بر پهلو گرفت
میکشد خود را به سوی خانه مثل مادرش
روی خاک کوچه دنبالش اگر دقت کنی
بنگری آثاری از خاکیترین بال و پرش
او زمین میخورد و میخندید بر حالش عدو
این هم ارثی بود که برده ز جدّ اطهرش
صحنه جان دادن او روضه مستوره شد
حجره در بسته میداند چه آمد بر سرش
بار دیگر صورت خاکی و دست و پا زدن
خادمش دید و ولی هرگز نمیشد باورش
یک بُنَیّ گفت و از کام پسر بوسه گرفت
از مدینه بهر یاری زود آمد دلبرش
کربلا بابا رسید اما پسر افتاده بود
قلب شاعر آب شد در این دو بیت آخرش
هر چه قدر آغوش خود وا کرد اکبر جا نشد
تا که آخر در عبا پیچید جسم اکبرش...
قاسم نعمتی
***
با سینهای که آتش از آن شعله میکشید
ناله برای کشته دیوار و در کشید
او بود و خاک حجره و یک ناله ضعیف
آری نفس نفس زدنش تا سحر کشید
یک روزه زهر بر دل زارش اثر نمود
گاه سحر به جانب جانانه پر کشید
در انتظار آمدن میوه دلش
پا را به سوی قبله چنان محتضر کشید
سینه زنان دریده گریبان پسر رسید
دستی به روی ماه کبود پدر کشید
شمس الشّموس روی زمین اوفتاده و
فریاد ای پدر ز دل خود قمر کشید
آه از دمی که زینب کبرای غم نصیب
آمد تن امام زمانش به بر کشید
با دست زخم خورده خود دختر علی
تیر شکسته از تن ارباب در کشید
گل مانده بود در وسط تیغ و نیزهها
آمد ز پای ساقه یاسش تبر کشید
حسن لطفی
***
از داغ زهر پیکرم آتش گرفته است
گویی تمام بسترم آتش گرفته است
تر میکند لبان مرا کودکم ولی
از تشنگی، لب ترم آتش گرفته است
پا میکشم به خاک و نفس میزنم که شهر
از آه آه آخرم آتش گرفته است
حالا کبوتران به غمم گریه میکنند
از بال و پر زدن، پَرم آتش گرفته است
امشب تمام حجره من کربلا شده
یک جرعه آب، حنجرم آتش گرفته است...
حسن لطفی
زهر جفا نیلی نموده پیکر من
یعنی رسیده لحظههای آخر من
در بین حجره بر خودم میپیچم از درد
این چه بلایی بود آمد بر سر من
چشمم نمیبیند، زمین خوردم دوباره
این ضعف بسیارم شده درد سر من
درد کمر آخر امانم را بریده
تازه شبیه تو شدم ای مادر من
از روضههای «تازیانه»، «میخ»، «سیلی»
آتش زبانه میکشد از باور من
با هر نفس خون جگر میریزد از لب
آلاله میبارد کنار بستر من
شکر خدا این جا نبوده تا ببیند
این صحنه جان کندنم را خواهر
+ نوشته شده در پنجشنبه هشتم مهر ۱۴۰۰ ساعت 3:47 توسط Masoud
|