ببین میتوانی بمانی،بمان
مرغ دل تاب ماندن ندارد
میکشدهردل مبتلا را
میزندپربسوی شهرمدینه
تابگویدغم مجتبی را
سینه درآتش بیقراری 
باهزاران شرارازغم ودرد
بردلش زخم کهنه عیان است
این نشان مانده ازدست نامرد
کدوم دست؟
درهمان کوچه تنگ وبن بست
زد به زخم حسن این نمک را
طاق عرش خداهم ترک خورد
تا دریداوبرات فدک را
پنجه بغض بدخواه مولا
برگ گل رانمودارغوانی
آسمان ازغمش درشفق شد
شدبهارنبوت خزانی:من چگویم؟
که تاب سخن،گم شده برزمین گوشواره
چشم مادرگرسویی ندارد
طفلی حسن که شاهدرازی مگوشده
زانوبغل گرفته وخون گریه میکند
ازبعدماجرای فدک زیرورشده
درخانه مینشیندوبیرون نمی رود
درکوچه باچه حادثه ای روبرو شده
آتشفشان غیرت اوشعله میکشد
شایدکسی مزاحم ناموس اوشده
میدونی فاطمه چی میگفت؟
علی غم مرا فقط به سینه داشت
علی مرا فقط دراین مدینه داشت
ولی،همان که دشمنی به سینه داشت
برای بی هوازدن زمینه داشت
نبی که رفت ناله اش به من رسید
وپاره قباله اش به من رسید
تموم شد؟ نه ، نه
رسیده ام سرقرارگمشده
رسیددست روزگارگمشده
به ضرب دورازانتظارگمشده
حسن: بگرد ،گوشواره گمشده
بجای درچهل نفرمرازدند
دری که ریشه داشت شکست
حرمت همیشه داشت شکست
یه مادری تواین میون
یه بارشیشه داشت شکست
شعله آتیش بودودود
غلاف وبازوی کبود
یه دست سنگین بی وجود
مادرسیلی بسته بود
صدابزن وای مادرم
حالا علی چی میگه؟
ببین میتوانی بمانی بمان
عزیزم:توخیلی جوانی،بمان
توهم مثل من نیمه جانی،بمان
زمین گیرمن،آسمانی بمان
اگرمیشودمیتوانی،بمان
تونیلوفرانه ترین یاس شهر
وجودتوکانون احساس شهر
دعاگوی هرقدرنشناس شهر
نکش دست ازدستاس شهر
نباشی،چه آبی،چه نانی،بمان
چه شدباعلی همسفرماندنت
چه شدماجرای سپرماندنت
چه شدپای حرف پدرماندنت
پس ازغصۀ پشت درماندنت
نداردعلی همزبانی،بمان
برای علی بی توبدمیشود
بدون غم بی عددمیشود
نروکه غرورم لگدمیشود
واین سقف،سنگ لحدمیشود
توبایدغمم رابدانی،بمان
زهراجان...
چرااشکرراآبرومیکنی
چراچادرت رارفوءمیکنی
چرااستخوان درگلومیکنی
چرامرگ راآرزومیکنی
چه کم دارداین زندگانی،بمان