من ندیدم که شبی پلک بهم بگذاری

هرشب از شدت درد کمرت بیداری

استراحت کن عزیزم ، بخدا میدانم

خسته ای ، بی رمقی ، سوخته ای ، بیماری

جان من سعی نکن با کمر تا شده ات

محض آرامش من بستر خود برداری

سرفه هایت بخدا قاتل جانم شده است

بس که خونابه در این سینه ی زخمی داری

سعی کن خوب شوی ، ای همه دارایی من

زینبت را به چه کس بعد خودت بسپاری

مونس خستگی حیدر خیبر شکنی

تو نباشی چه کسی میدهدم دلداری

پوریا باقری