حضرت زینب (سلام الله علیها) برخاست. هر چه صدا زد، حضرت رقیه (سلام الله علیها) را نیافت. با خواهرش ام کلثوم (سلام الله علیها) در حالیکه گریه مى کردند و ناله سر مى دادند، از خیمه بیرون آمدند و به جستجو پرداختند، تا اینکه نزدیک قتلگاه صداى او را شنیدند.
آمدند کنار بدن هاى پاره پاره، دیدند رقیه (سلام الله علیها) خود را روى پیکر مطهر پدر افکنده، در حالیکه دستهایش را به سینه پدر چسبانیده است درد دل مى کند.
حضرت زینب (سلام الله علیها) او را نوازش داد. در این وقت سکینه (سلام الله علیها) نیز آمد و با هم به خیمه بازگشتند. در مسیر راه، سکینه (سلام الله علیها) از رقیه (سلام الله علیها) پرسید: چگونه پیکر پدر را جستى ؟ او پاسخ داد: آن قدر پدر پدر کردم که ناگاه صداى پدرم را شنیدم که فرمود: بیا اینجا، من در اینجا هستم.
شرح زندگانی حضرت رقیه (س)
رحلت حضرت رقیه (س)
درمورد چگونگی رحلت حضرت رقیه (س) روایات زیادی وجود دارد. اما یکی از این روایات این است که طاهر بن عبدالله دمشقى گوید: من ندیم آن لعین (یزید) بودم و اکثر شبها براى او صحبت مى کردم و او را مشغول مى نمودم.
شبى نزد آن ملعون بودم و قدرى هم از شب گذشته بود، پس به من گفت: اى طاهر! امشب وحشت بر من غالب است و قلبم در تپش افتاده و دلم از غصه و حزن پر شده، بسیار اندوه و غصه دارم که حالت نشستن و صحبت کردن ندارم.
بیا سر من را در دامن گیر. طاهر گوید: من سر نحس او را در دامن گرفتم. آن لعین به خواب رفت و سر نورانى سیدالشهدا (علیه السلام) در آن وقت در طشت طلا در مقابل ما بود.
چون ساعتى گذشت دیدم که ناگهان صدای حرم محترم امام حسین (علیه السلام) از خرابه بلند شد. آن لعین در خواب و من در اندوه بودم، که آیا چه ظلم و ستم بود که یزید بدماب به اولاد بوتراب نمود ؟
به طرف طشت نظر کرده دیدم که از چشم هاى امام حسین (علیه السلام) اشک جارى شده است، تعجب کردم، پس دیدم آن سر انور به قدر چهار ذراع گویا بلند شد و لب هاى مبارکش به حرکت آمده و آواز اندوهناک و ضعیفى از آن دهان معجز بیان بلند گردید که مى گفت:
«اللهم هولا اولادنا و اکبادنا و هولا اصحابنا» یعنى خداوندا، اینان اولاد و جگر گوشه من هستند و این ها اصحاب منند. طاهر گوید: چون این حال را از آن حضرت مشاهده کردم وحشت و دهشت بر من غلبه کرد. شروع به گریه کردن کردم.
به بالاى عمارت یزید آمدم که خرابه در پشت آن عمارت بود، خیال مى کردم شاید یکى از اهل بیت رسول خدا (صلى الله علیه و آله) فوت شده که مرگ او باعث این همه ناله و ندبه شده است.
وقتى بالاى قصر رسیدم دیدم تمامى اهل بیت اطهار (علیهم السلام) طفل صغیرى را در میان گرفته اند و آن دختر، خاک بر سر مى ریزد و با ناله و فغان مى گوید:
«یا عمتى و یا اخت ابى این ابى این ابى». یعنى : اى عمه، واى خواهر پدر بزرگوار من، کجاست پدر من ؟ کجاست پدر من ؟ آنها را صدا زدم و از ایشان پرسیدم که چه پیش آمده که باعث این همه ناله و گریه شده است ؟
گفتند: اى مرد، طفل صغیر سیدالشهدا (علیه السلام) پدرش را در خواب دیده و اینک بیدار شده و از ما پدر خود را مى خواهد، هر چه به وى تسلى مى دهیم آرام نمى گیرد.
طاهر گوید: بعد از مشاهده این احوال دردناک، پیش یزید برگشتم. دیدم آن بدبخت بیدار شده به طرف آن سر، سر حسین بن على (علیه السلام) نگاه مى کند، و از کثرت وحشت و دهشت و خوف و خشیت، مانند برگ بید بر خود مى لرزد.
در آن اثنا سر اطهر آن مولا به طرف یزید متوجه شده فرمود: اى پسر معاویه، من در حق تو چه بدى کرده بودم که تو با من این ستم و ظلم نمودى و اهل بیتم را در خرابه جا دادى ؟ سر مبارک شریف آن حضرت به سوى خداوند خبیر و لطیف توجه نموده و گفت: خداوندا، از یزید به کیفر رفتارى که با من کرده و به من و اهل بیت من ظلم نموده انتقام بگیر.
وقتى یزید این را شنید بدنش به لرزه در آمد و نزدیک بود که بندهایش از یکدیگر بگسلد.
پس از من سبب گریه اهل بیت (علیهم السلام) را پرسید و سر آن حضرت را به خرابه نزد آن صغیره فرستاد و گفت: سر را نزد آن صغیره بگذارید، باشد که با دیدن آن تسلى یابد.
ملازمان یزید سر حضرت سیدالشهدا (علیه السلام) را برداشته به در خرابه آمدند. چون اهل بیت دانستند که سر امام حسین (علیه السلام) را آورده اند، تماما به استقبال آن سر شتافتند و سر امام حسین (علیه السلام) را از ایشان گرفته و اساس ماتم را از سر گرفتند، بویژه زینب کبرى (سلام الله علیها) که پروانه وار به دور آن شمع محفل نبوت مى گردید.
پس چون نظر حضرت رقیه (س) بر سر مبارک افتاد پرسید: این سر کیست ؟ گفتند: این، سر مبارک پدر توست. پس آن مظلومه آن سر مبارک را از طشت برداشت و در برگرفت.