و غیر تب، تابی ندارم 
ز دست مثنوی خوابی ندارم 
 
رها کن بازیِ قول و غزل را 
ستایش کن کریم لم یزل را 
 
شدم دل خسته از نازک خیالی 
به فریادم رس ای آشفته حالی 
 
خوشا شعری که یک سر شور باشد 
اناالحق گفتن منصور باشد 
 
چراغی از قدح روشن کن ای دل 
لباسی از غزل بر تن کن ای دل 
 
من از اول غمم ضرب المثل بود 
شروع مثنوی هایم، غزل بود 
 
غمی دارد دل غربت سرشتم 
در این دوزخ چرا گم شد بهشتم؟ 
 
خطوط دست من از جنس داغ است 
من از روز ازل حسرت سرشتم 
 
ز تار و پود باران و دوبیتی است 
غزل هایی که در غربت نوشتم 
 
گلی بودم بهشتی، اینک اما 
چو خاری پشت دیوار بهشتم 
 
اگر سی روزِ ماهم روزه داری است 
شب قدری ندارد سرنوشتم 
 
ز خشتم بعد از این خمخانه سازید 
که اول نیز از خُم بود خشتم 
 
مرا دوشینه شام دیگری بود 
به روی شانه ام بال و پری بود 
 
اذان گفتند، آهم آتشین شد 
دلم با جبرئیلی همنشین شد 
 
اذان گفتند سر بردیم در چاه 
ستاره بود و من، من بودم و ماه 
 
چنان سر در دل خُم کرده بودم 
که نام خویش را گم کرده بودم 
 
همین امروز حالی داشت حالم 
ولی امشب چه سنگین است بالم 
 
چه شد آن شادی دوشینه ی من؟ 
چرا غم خیمه زد در سینه ی من؟ 
 
چه شد آن حالِ دیگرگون کجا رفت؟ 
بگو آن شادیِ محزون کجا رفت؟ 
 
چه شد ساقی میِ از خود گریزم؟ 
شرابِ شب نشینِ صبح خیزم؟ 
 
چه شد ساقی! سحر شد می نیامد؟ 
تب من بیش تر شد، می نیامد 
 
کسی کو تا به هوشم آورد باز؟ 
به کوی می فروشم آورد باز 
 
به جانم باده پی در پی بریزد 
به جام من دو رکعت می بریزد 
 
خوشا دردی که با شادی عجین است 
خوشا اشکی که شادی آفرین است 
 
خوشا با بیدلان رقصی از این دست 
«خمستان در سر و پیمانه در دست»*** 
 
من امشب می پرستی می فروشم 
به خواب صحو رفته عقل و هوشم 
 
یکی شد سُکر و صحوم، عقل و دینم 
هوای گریه دارد آستینم 
 
چه سُکر و صحو شادی آفرینی 
«مقام» شادی و «حال» حزینی 
 
دگر «حلاج» روحم «بوسعیدی» است 
دلم امشب «جنید بایزدی» است 
 
همه اعضای من امشب زبان اند 
همه رگ های من، آواز خوان اند 
 
چنان سرمست از شُرب طهورم 
که می سر می زند فردا ز گورم 
 
من از دلدادگان کوی اویم 
مرید خانقاه روی اویم 
 
کی ام؟ از جرعه نوشان جلالش 
مقیم آستانِ بی زوالش 
 
بگو مستان به خاکم می فشانند 
 بزن نی تا صراحی ها بخوانند 
 
الهی، سُکر این می را فزون کن 
به حقّ می مرا از من برون کن 
 
خوشا آنان که دل را چاک کردند 
اگر سر بود، نذر تاک کردند 
 
من امشب سوزِ دل از نی گرفتم 
شفای تازه ای از می گرفتم 
 
چه شکّرها ز نی می ریزد امشب 
سر ما نُقل و مِی می ریزد امشب 
 
بیا ای عشق، ما را زیر و رو کن 
به جای باده آتش در سبو کن 
 
بیا ای عشق، خون جام ما باش 
نماز صبح و ظهر و شام ما باش 
 
بگو مستان ربّانی بیایند 
یلان در خدا فانی بیایند 
 
همان هایی که اهل سوز و سازند 
همان هایی که دائم در نمازند 
 
همان هایی که خاطرخواه شانم 
مرید« مشرب الارواح» شانم 
 
همان هایی که دریای یقین اند 
گهرهای «صفات العاشقین» اند 
 
همان هایی که ماه آسمان اند 
دعاهای «مفاتیح الجنان» اند 
 
همه افکنده بر خورشید، سایه 
خدا مردانِ «مصباح الهدایه» 
 
همه عارف دلِ «شرح تَعَرُّف» 
همه در عشق، ابراهیم و یوسف 
 
همان هایی که در طیّ طریق اند 
چو ابراهیم در بیتِ عتیق اند 
 
زمین را صد دهان تهلیل دیدند 
زمان را صور اسرافیل دیدند 
 
همه مستان بزمِ قاب قوسین 
همه نورالقلوب و قره العین 
 
همان هایی که با او می نشینند 
خراب از سُکر «کنزالعارفین» اند 
 
میان خون خود گرم سجودند 
بلانوشانِ «اسرارالشّهود»ند 
 
خوشا نام آوران کوی اعجاز 
شقایق سیرتان «گلشن راز» 
 
خوشا آن دل که با روحش، بحل کرد 
بدا دنیا که ما را خون به دل کرد 
 
 خوشا مستی که دل را نذر «می» کرد 
دو عالم راه را یک لحظه طی کرد 
 
خوشا آنان که پیش از مرگ، مُردند 
به راز عشق پی بردند و بردند 
 
«خوشا آنان که جانان می شناسند 
طریق عشق و ایمان می شناسند 
 
بسی گفتیم و گفتند از شهیدان 
شهیدان را شهیدان می شناسند»****