خانه خولی:
در خانه خولی، زهرا نوا دارد
بهر حسین خود، بی بی عزا دارد
با سوز دل می‌گفت، ای نور چشمانم
از چه در این مطبخ، رأس تو جا دارد
مادر نمی‌دانم گردون دون تا چند
بر خاندان ما جور و جفا دارد
این سر که می‌باشد بر روی خاکستر
جسمی به خون غلطان در کربلا دارد
امشب اگر باشد در مطبخ خولی
روزی مکان اندر تشت طلا دارد
آفتاب محشر کبری، گذشت
روز عالم سوز عاشورا، گذشت
مرغ شب، بر آسمان پرواز کرد
بال نیلی فام خود را باز کرد
شامگاهی شد عیان، بی صبحدم
شام ماتم، شام غربت، شام غم
شام خون، شام سیه، شام عزا
درد خیز و سینه سوز و غم‌فزا
پیرمردی، عضو عضوش چاک چاک
شیرخواری، خفته در دامان خاک
صورتش؛ قرآن، تنش آیات نور
پیکرش پامال از سُمّ ستور
در کنار نعش آن قرص قمر
غرقه در خون خفته خورشیدی دگر
قرص خورشیدی که چون گل پرپر است
ابن عمّ او علیّ اکبر است
بر زمین، خفتند چون شمس و قمر
دو پسر عمّو کنار یکدیگر
جسمشان در سینه صحراستی
رأسشان در دامن زهراستی
دو بدن، تنهای تنها مانده‌اند
دور از آن خونین بدنها مانده‌اند
این دو مظلومند عبّاس و حسین
مصطفی و مرتضی را نور عین
در کنار قتلگاه و علقمه
هر دو را گردیده زائر، فاطمه
سر دهد بر گِرد آن خونین بدن
ناله عبّاس من، عبّاس من
آه، یاران محشر کبری رسید
در کنار قتلگه، زهرا رسید
کربلا می‌سوزد از تاب و تبش
وا حسینا وا حسینا بر لبش
آفتابا، جلوه از گودال کن
یا حسین از مادر استقبال کن
آنچه خواهی با تن بی سر بگو
از رگ ببریده، یک مادر بگو
مادر و جدّ و پدر، مهمان توست
شمعِ مهمانی، تن عریان توست
یک دَم از جا خیز ای صد پاره تن
روضه قاسم بخوان بهر حسن
زینب امشب پاسداری می‌کند
در زمین، اختر شماری می‌کند
اخترانش خفته زیر خارها
گشته صحرای بلا را بارها
«غلامرضا سازگار»
در سجود آمده بود!
غروب بود و افق، حرفهای گلگون داشت
ز تیر فاجعه؛ زینب، دلی پر از خون داشت
غروب بود و غریبانه خیمه‌ها می‌سوخت
کرانه چشم بِدان حُزن بی‌کران، می‌دوخت
نسیم، گیسوی خون را دَمی تکان می‌داد
به این بهانه گل زخم را نشان می‌داد
دل شکسته زینب، شکسته‌تر می‌گشت
چو چشم طفل به سودای آب، تر می‌گشت
فتاده بود ز اوج فلک ستاره عشق
شکسته بود به یک گوشه گاهواره عشق
ستاده اسب و، شُکوه سوار را کم داشت
افق به سوگ شقایق لباس ماتم داشت
در آن غروب که آیات عشق، شد تفسیر
در آن دیار که رویای اشک، شد تعبیر
حماسه بود که از بطن خاک و خون می‌رُست
سرشک بود که زخم ستاره را می‌شست
به روی دست و سر و پای، باره می‌راندند
هزار، باره به نعش ستاره می‌راندند
نبود دست که گیرد ستاره در آغوش
میان تیر، تن پاره پاره در آغوش
نبود دست که بیرون ز زخم آرد تیر
به خیمه آب رساند، اگر گذارد تیر
سوار آب چو پرواز را تجسّم کرد
چه صادقانه بدان زخمها تبسّم کرد
ز خون لاله تمام کرانه رنگین بود
خمیده بود افق، بس که داغ سنگین بود
هزار زخم به عبرت چو چشم وامانده است
که عشق، بی‌سر و دست و کفن رها مانده است
فراز؛ با همه قامت، فرود آمده بود
قیام، حمد کنان در سجود آمده بود
صدای سوک ز محمل به آسمان می‌رفت
درای، مرثیه خوان بود و کاروان می‌رفت
«پرویز بیگی»
https://t.me/joinchat/FM3LaT4hDwRApYI52VOIYQ