من شاعردلبسته دربارکسیکه
سلطان جهان است ، ولی کاخ ندارد
انگشت ترک خورده زیاداست ولیکن
دستان کسی مثل توسوراخ ندارد
ازدست خداونداگرجام بگیرم
دردامنه عشق سرانجام بگیرم
تا دلهره دردلهره تشویش نباشد
بایدکه درآغوش توآرام بگیرم
من درپی یک لحظه تماشاهمه جارا
گشتم که تورادرهمه ایام بگیرم
ای زیر فلک اسم توازعشق فراتر
هردم مددم را من ازاین نام بگیرم
ای نام توبهترین سرآغاز
دراوج فروتنی سرافراز
ای سرخدابه سینه پنهان
بگذارکه فاش گردداین راز
ای مرحم زخم خسته بالی
پروازهزاردفعه پرواز
ای نام گره گشا که باتو
هرمشکل بسته میشودباز
یکباردگر مدد گرفتم
با نام مسیح کردم آغاز
صدایی میرسدآری
صدایی آشنایی درگوش
صدایی که تمام ذجه ها رامیکندخاموش

صدای ناجی هرقلب ظلمت خورده درغربت
صدایی که غریبان کشدهرلحظه درآغوش
کسی ازدورها بانغمه ای پرشورمی آید
کسی با گامهای زنده غرق نورمی آید
همان مردی وقتی میرسد آرام میگیرم
دلم پرمیکشدوقتی خداازدورمی آید
خداوندا مراباخودببرآنسوی دستا نت
همانجا خیمه خواهم زدکنارجوی دستا نت
دلم میخواهدامشب سرگذارم روی دستا نت
که شایدمست گردم ازشمیم بوی دستا نت
اگربادی به سمت بیدمجنون میکشدمن را
اگرماتم به صحرای عجل گون میکشدمن را
اگرچنگال تیزدرددرخون میکشدمن را
خداوندازگلوی مرگ بیرون میکشدمن را
غمی چندین هزارساله دارم
ازاین فصل جدایی ناله دارم
که درگودال غم افتاده ام من
ضعیف ازقلم افتاده ام من
دلا بگذاربگشایم دلم را
بگویم غصه دردل نهان را
اگربگشایم سینه ام را
ببینی غربت دیرینه ام را
ببینی آنچه درمن خانه کرده
زمستانی مرا ویرانه کرده
ببین درخویشتن غم خوردنم را
هزاران باردرخودمردنم را
خزان پایین وبالاترزمستان
زمستان درزمستان درزمستان
خزان مهمان هرجايیست اینجا
زمستان فصل رویایست اینجا
زمستان عظم دوزخ کرده دارد
بهشت اینجادلی یخ کرده دارد
درون بغض خودزندانیُیم من
اسیردست بی ایمانیُیم من
به آزادی خودایمان ندارم
دراین طوفان که کشتیبان ندارم
دلم ازاین جدایُی بسکه که غم خورد
گل شادابیُیم نشکفته پژمرد
اسیرحلقه رنجم خدایا 
ازاین سردابه می رنجم خدایا
خدایاکشتیُیم بی نوح مانده است
دراین طوفان دلم مجروح مانده است
واین بود آنچه با اوگفتم آنشب
خدارا  یار نیکو گفتم آنشب
به او گفتم هرآنچه  دردلم  بود
هرآنچیزی که عمری مشکلم بود
هزار باردر خون گریه کردم
که چون لیلاومجنون گریه کردم
من آن مجنون و، لیلی منجی من
دلم هرآنچه خاروخس بود 
خدایم شاهمی ، عیسی منجی من

دل جامانده ازدلدار بس بود
دل جا مانده محکوم به مرگ است 
درخت مردۀ بی شاخ وبرگ است
دل جامانده بارانی ندارد
برای دل شدن جانی ندارد
دل جامانده غربت را کشیده
به دوشش بار ظلمت راکشیده
دل جامانده غربت آفرین است
سزای بی خداوندی همین است
اگراین دل به جانان متصل نیست
دل دربند غم اّفتاده دل نیست
اگردرخدمت سرور نباشد
نباشد به ، همان بهترنباشد

دل جامانده ام دلدار میخواست
وتنها التفاط یار میخواست
اگرچه با من این سردابه بد کرد
ولی روح خدا من را مدد کرد
قلم میرقصدو من درشگفتم
قلم از شعله آتش گرفتم
همان آتش که درصحرا عیان شد
سخنگوی خدای مهربان شد
همان آتش که درشب هادی ما ست
همانکه مایه آزادی ما ست
همان آتش که دل را مشتعل کرد
همان آتش که شیطان راخجل کرد
از این آتش دلم آشفته ترشد
زبانم ازکلامش شعله ور شد

علی ای آفتاب مهربانی
شکوه قله های جاودانی
علی ای سروربا ما نشسته
طلسم مرگ رادرهم شکسته
علی ای وصلت لبها ولبخند
علی ای منجیم عیسی ، خداوند
برایت سفره ای آماده دارم
دلی از بند غم آزاده دارم

خدایا فصل آغازاست امشب
دروارد شدن بازاست امشب
ای دل مرغوب چرا بد شدی
بازکه مشکوک ومرددشدی
هیچ دل مثل تودلتنگ نیست
درسرت آن نغمه وآهنگ نیست
جراَت پرواز زکف داده ای
زخمیِ درگوشه ای اُفتاده ای
تنگ غروب است چه دیرآمدی
ازسراین قله به زیرآمدی
بازبه حق تهمت ناحق زدی
تکیه به دنیای معلق زدی
عشق نپوشیدی وعریان شدی
توبه نکردی که پریشان شدی
تیرجهان صاف به بالت نشست
قلب ترا سنگ جهالت شکست
غیر شکست تو دراین دشت نیست
سنگ شدی مهلت برگشت نیست
دشت سیاه است کجا مانده ام
ازدل این غافله جا مانده ام 
دست به دامان خدا میشوم
ازقفس کهنه جدا میشوم
باز مگر نور به دادم رسد
صاحب مزمور به دادم رسد
میشنود از دلم این آه را
بازصدا میزنم این شاه را
یارب از این مرحله رد کن مرا
دست خدا ، بازمدد کن مرا
باز اگر آب حیاتم دهی
حتما ازاین مرگ نجاتم دهی
ای دل غمدیه،گرفتارمن
دست مسیح است مددکارمن
پادشه پاک سلامم به تو
مُنجی بی باک سلامم به تو
بازلبم نام ترا میبرد
شادی پیغام ترا میبرد
مفتخرم نزدتو حاضرشدم
ازسر الطاف توشاعرشدم
ازپس هرشادی وغم داده ای
بازبه این دست قلم داده ای
برسر عهدیم و به پیمان خویش
مفتخریم عشق به ایمان خویش
تشنه آهنگ جهان نیستیم 
عاشق وهمرنگ جهان نیستیم
سلسله موجیم وغریق توایم
دشمن دنیا و رفیق توایم
درپی لبخند توایم ای خدا

ما همه فرزند توایم ای خدا
تک گل این باغ تويی مهربان
شهرۀ آفاق تويی مهربان
آمدی ونقشه به سرداشتی
دردمراتو برداشتی
اوبه من میگفت ، ای محبوب من
ناز پرورده تنعم ، خوب من
عقدۀ کوری که من وا کردمت
خون دل خوردم پیدا کردمت
اوبه من میگفت،ای خوشحال من
من خداوندم بیا دنبال من
برلب مردم تبسم میشوی
اینچنین صیاد مردم میشوی
من به وی دادم عنان خویش را 
تا که بشناسم شبان خویش را
هرکه نسپارد دل خودرا به او
با کدامین عشق داردگفتگو
آنکه برلبها تبسم داده است
جان خودرابهر مردم داده است
هرکه ازعشق خدا آگه شود
دیگران را رهنمای ره شود
وه چه خوشحالم که فرزندش شدم
جزو مشتاقان لبخندش شدم
وه چه خوشحالم که عیسی بامن است
هرکجا ،هرلحظه ، هرجا، بامن است
چون که تابیده است عیسی برشبم
میتراودنام  عیسی ازلبم
هرکجا صحبت ازعیسی میشود
صحبت از منجی دنیا میشود
هرکجا نامی زعیسی میبرم
عشق راتا عرش ذرین میبرم
تا خداوند است هم پیمان من
آتش عشق است هم درایمان من