حضرت زهرا(س)-مدح و مناجات
آفریدند تو را مادر عالم باشی
آفریدند تو را تا که مقدّم باشی
آفریدند تو را پیش تر از هر چه که هست
تا که محبوبه ی حق باشی و اعظم باشی
آفریدند تو را نور دهی چون خورشید
مایه ی روشنی عالم و آدم باشی
آفریدند تو را پاک تر از حور و ملک
که تو پاکیزه تر از حضرت مریم باشی
اسوه ی ناله و اشک و غم و دردی زهرا
که تو مظلومه ترین مادر عالم باشی
یثرب از گریه ی تو یک شبِ آرام ندید
لحظه ای بود مگر فاطمه بی غم باشی
به کبودی تو سوگند محبّان توایم
تو دعاگوی اهالی محرم باشی
شاعر:رضارسول زاده
************************
حضرت زهرا(س)-از ولادت تا شهادت
باران گرفت و قصه ی دریا شروع شد
تکبیرهای جنگل و صحرا شروع شد
بابا که رفت دختر خود را بغل کند
بغضش گرفت و عشق همان جا شروع شد
صف بسته بود جمع ملائک در انتظار
پرده کنار رفت و تماشا شروع شد
کوثر به جوش آمد و رضوان خروش کرد
جشن و سرور عالم بالا شروع شد
چشمش به چشم های پدر خورد و بعد از آن
لبخندهای ام ابیها شروع شد
تا سال ها برای پدر، مادری کند
همراه او بماند و پیغمبری کند
تا عشق را نفس بکشد در هوای او
بابا برای او شود و او برای او
هی دور او بچرخد و پروانه ای شود
دستش برای موی پدر شانه ای شود
خیره شود به صورت او تا به ماه خود-
بوی بهشت هدیه کند با نگاه خود
تا پاره ی تنش بشود، میوه ی دلش
آئینه ای مقابل شکل و شمایلش
تا سال ها همین بشود ماجرای او:
بابا برای او شود و او برای او
بادی وزید و خنده ی دریا تمام شد
احساس خوب جنگل و صحرا تمام شد
خورشید او غروب خودش را بغل گرفت
یخ بست قلب عالم و گرما تمام شد
آئینه ای شکست و غمی انعکاس کرد
آئین مهربانی دنیا تمام شد
تنها بهانه بود برای وجود او
راهی شد و بهانه ی زهرا تمام شد
این کار، کار کیست؟! چه بد می زند به در
باور نکردنی ست، لگد می زند به در؟!
مشعل گرفته است که آتش به پا کند
یا با طناب دست شما را جدا کند
شاید تو بی علی شوی و او بدون تو…
از پشت در صدا بزنی یا علی نرو!
یعنی که قطره قطره بریزی به کوچه ها
نامش نیفتد از دهنت تا به انتها
یعنی بجنگ! وقت تماشا نمانده است
یعنی به او نشان بده تنها نمانده است
این جا کجاست؟! چادر خاکی! چه می کنی؟!
تنهاترین نشانه ی پاکی چه می کنی؟!
این جا غریبه نیست، چرا رو گرفته ای؟!
آیا تویی که دست به زانو گرفته ای؟!
دیر آمدم بگو که چه کردند کوچه ها
بانوی قد خمیده! زمین می خوری چرا؟!
این کودکت چه دیده که هی زار می زند؟!
هی دست مشت کرده به دیوار می زند
حق دارد او که طاقت این روز را نداشت
روزی که خانه دستِ کم از کربلا نداشت
روزی که از صدای غمت شهر خسته شد
روزی که چشم های تو یک باره بسته شد
روزی که زخم های عمیقت دوا نداشت
روزی که گریه های تو دیگر صدا نداشت
توفان گرفت و آن شب یلدا شروع شد
خون گریه های عالم بالا شروع شد…
شاعر : حسن اسحاقی
************************