جگرم سوخت به من آب بده
بدن زار من تشنه جگر
بعد قتلم به روى بام ببر
تا که لب تشنه به زیر خورشید
جان سپارم چو حسین، شاه شهید

«جفاى همسر»
بسوزم از جفاى همسر و زهر جفا مادر
شرر افکنده زهرکینه از سر تا بپا مادر
جوادم من ه بر هر درد بى درمان دوایم من
ولى درد مرا گویا نمى ‏باشد دوا مادر
تو از ضرب لگد افتاده‏ اى از پا و لیکن من
میان حجره در بسته افتادم ز پا مادر
ندارم وقت جان دادن کسى را بهر امدادم
ولى تو فضه را بهر کمک کردى صدا مادر
تو را از ضرب در کشت و مرا از زهر کین دشمن
بگیرد داد ما را از عدوى ما خدا مادر
(هنرور) در عزاى ما سروده این مصیبت را
بگیرد دست او را لطف ما روز جزا مادر

«التهاب عطش»
از من گرفته همسر من خورد و خواب را
زهر جفا ز جان و دلم برده تاب را
واى از عناد دختر مامون که از جفا
مسموم کرد زاده‏ ى خیر المآب را
تنها نه جان من که از این شعله سوختند
جان رسول و فاطمه و بوتراب را
پى مى ‏برد به سوختن جسم و جان من
هر کس که دیده سوختن آفتاب را
اى آنکه التهاب عطش را شنیده ‏اى
بنگر به عضو عضو من التهاب را
افکنده است شعله به جان من و هنوز
از من کند دریغ یکى جرعه آب را
من مى‏ کنم به العطش از او سوال آب
او مى‏ دهد به هلهله بر من جواب را
یارب تو آگهى که براى بقاى دین
بر جان خریده‏ ام این مستم بى حساب را
جان مى‏ دهم به غربت و عطشان که خون من
تضمین کند تداوم اسلام ناب را
باشد ز فیض دوستى ما اگر به حشر
آسان کند خدا به (موید) حساب را

 

«جواد بن الرضا»
در میان حجره یارب کیست غوغا مى ‏کند
شکوه زیر لب ز بى رحمى دنیا مى‏ کند
ز آتش زهر جفا چون شعله مى‏ پیچد به خود
دود آهش روز را چون شام یلدا مى ‏کند
خاک عالم بر سرم گویى جواد ابن الرضاست
کز عطش مى ‏سوزد و خون، قلب زهرا مى ‏کند
آب را مى‏ریزد آن بیدادگر روى زمین
هر چه آب آن تشنه لب از او تمنا مى‏ کند
در سنین نوجوانى همچو زهرا مادرش
جان شیرین را به راه دوست اهدا مى‏ کند
تا بپرسد حال آن پهلو شکسته در جنان
از پى دیدار او خود را مهیا مى‏ کند
تشنه لب با قلب سوزان جان به جانان مى ‏دهد
قاتلش جان دادن او را تماشا مى‏ کند
شد دل (ژولیده) خون از داغ جان فرساى او
کز غمش اشعار او خون در دل ما مى ‏کند

«چشمه ‏ى جود»
از من گرفته همسر من خورد و خواب را
زهر جفا ز جان و دلم برده تاب را
واى از عناد دختر مامون که از جفا
مسموم کرد زاده‏ ى ختمى ماب را
افکنده است شعله به جان من و هنوز
از من دریغ مى‏ کند یک جرعه آب را
من مى‏ کنم به العطش از او سوال آب
او مى‏ دهد به هلهله بر من جواب را
جان میدهم به غربت و عطشان که خون من
تضمین کند تداوم اسلام ناب را
پى مى‏ برد به سوختن جسم و جان من
هر کس که دیده سوختن آفتاب را
باشد ز فیض دوستى ما اگر به حشر
آسان کند خدا به موید حساب را

«آواى غربت»
هر دم هزار نوبت جان از بدن برآید
تا آه سینه سوزى از قلب من برآید
بس کوه غصه بردم بس خون دل که خوردم
گویى که از لبم خون جاى سخن برآید
از بس که یار قاتل سوزم نهفته در دل
ترسم که جاى آهم دود از دهن برآید
دیگر نمانده هیچم تا کى به خود پیچم
اى مرگ همتى کن تا جان ز تن برآید
امروز بین حجره فردا کنار کوچه
آواى غربت من از این بدن برآید
نیکوست زهر دشمن در راه دوست از من
هم سوختن به آتش هم ساختن برآید
از بس که رفتم از تاب از بس تنم شده آب
بر من صداى فریاد از پیرهن برآید
نبود عجب که بر من هنگام دفن این تن
خون در لحد بجوشد سوز از کفن برآید
جانسوز شعر(میثم) خیزد ز دل دمادم
مانند ناله ‏اى کز بیت الحزن برآید

«کشته محراب»
کان تقى خصلت جواد اهل بیت
آنکه در وصفش فرو ماند کمیت
از هجوم رنجها خون شد دلش
همسر نامهربان شد قاتلش
همچو شمع کشته محراب شد
سوخت کم‏کم تا وجودش آب شد
سوختند از غم ولى الله را
با که گویم این غم جانکاه را
کز گل زهرا گلابى مانده است
پرتویى از آفتابى مانده است
وانکه با اسرار حق محرم‏تر است
عمر او از عمر گل هم کمتر است
دشمن او خار راهش مى ‏شود
خانه‏ ى او قتلگاهش مى ‏شود
بسته بر رویش همه درها کنند
سایه بر جسمش کبوترها کنند
حضرت عشق