مهدی مُنجی ما
بنام خداوندهستی ده،لطف آفرین
ازدست خداوند اگرجام بگیرم
دردامنه عشق سرانجام بگیرم
تا دلهره دردلهره تشویش نباشد
باید که درآغوش اوآرام بگیرم
من درپی یک لحظه تماشا همه جارا
گشتم که وِرا درهمه ایام بگیرم
ای زیر فلک اسم توازعشق فراتر
هردم مددم را من ازاین نام بگیرم
ای نام توبهترین سرآغاز
دراوج فروتنی سرافراز
ای سرِخدا به سینه پنهان
بگذار که فاش گردداین راز
ای مرحم زخم خسته بالی
پروازهزاردفعه پرواز
ای نام گره گشا که باتو
هرمشکل بسته میشودباز
یکباردگر، مدد گرفتم
با نام الله کردم آغاز
صدایی میرسدآری
صدایی آشنایی درگوش
صدایی که تمام ذجه ها را، میکند خاموش

صدای ناجی هرقلب ظلمت خورده درغربت
صدایی که غریبان را کشدهرلحظه درآغوش
کسی ازدورها بانغمه ای پرشورمی آید
کسی با گامهای زنده غرق نورمی آید
همان نوری، وقتی میرسد آرام میگیرم
دلم پرمیکشدوقتی، خداازدورمی آید

خداوندا ، مراباخودببرآنسوی دستا نت
همانجا خیمه خواهم زدکنارجوی دستا نت
دلم میخواهد امشب سرگذارم روی دستا نت
که شایدمست گردم ازشمیم بوی دستا نت
اگربادی به سمت بید مجنون میکشد من را
اگرماتم به صحرای عجل گون میکشد من را
اگرچنگال تیزدرد، درخون میکشد من را
خداوند ازگلوی مرگ بیرون میکشد من را
غمی چندین هزارساله دارم
ازاین فصل جدایی ناله دارم
که درگودال غم افتاده ام من
ضعیف ازقلم افتاده ام من
دلا بگذار بگشایم  دلم را
بگویم غصه  دردل  نهان را
اگربگشایم سینه ام را
ببینی غربت دیرینه ام را
ببینی آنچه درمن خانه کرده
زمستانی مرا ویرانه کرده
ببین درخویشتن غم خوردنم را
هزاران باردرخود مُردَنم را
خزان پایین وبالاتر زمستان
زِمستان دَرزِمستان دَرزمستان
خزان مهمان هرجايیست اینجا
زمستان فصل رویایست اینجا
زمستان عظم دوزخ کرده دارد
بهشت اینجا دلی یخ کرده دارد
درون بغض خود زندانیُیم من
اسیردست کم ایمانیُیم من
به آزادی خودایمان ندارم
دراین طوفان که کشتیبان ندارم
دلم ازاین جدایُی بسکه که غم خورد
گل شادابیُیم نشکفته پژمرد
اسیرحلقه رنجم خدایا
ازاین سَردابه می رنجم خدایا
خدایا کشتییم بی نوح مانده است
دراین طوفان دلم مجروح مانده است
واین بود آنچه با اوگفتم آنشب
خدا را  یار نیکو گفتم آنشب
به او گفتم هرآنچه  دردلم  بود
هرآنچیزی که عمری مشکلم بود
هزار باردر خون گریه کردم
که چون لیلاومجنون گریه کردم
من آن مجنون و، لیلی منجی من
بگفتم حرف دل را، راز دل را
خدایم شاهمی ، مهدی، منجی ما
...........

دل جامانده ازدلدار بس بود
دل جا مانده محکوم به مرگ است
درخت مردۀ بی شاخ وبرگ است
دل جامانده بارانی ندارد
برای دل شدن جانی ندارد
دل جامانده غربت را کشیده
به دوشش بار ظلمت راکشیده
دل جامانده غربت آفرین است
سزای غربت ودردش همین است
اگراین دل به جانان متصل نیست
دل دربند غم اّفتاده دل نیست
اگردرخدمت سرور نباشد
نباشد به ، همان بهترنباشد

دل جامانده ام دلدار میخواست
وتنها التفاط  یار میخواست
اگرچه با من این سردابه بد کرد
ولی روح خدا من را مدد کرد
قلم میرقصد و من درشگفتم
قلم از شعله آتش گرفتم
همان آتش که درصحرا عیان شد
سخنگوی خدای مهربان شد
همان آتش که درشب هادی ما ست
همانکه مایه آزادی ما ست
همان آتش که دل را مشتعل کرد
همان آتش که شیطان راخجل کرد
از این آتش دلم آشفته ترشد
زبانم ازکلامش شعله ور شد
..........

خدایا ، فصل آغازاست امشب
دروارد شدن بازاست امشب
ای دل مرغوب چرا بد شدی
بازکه مشکوک ومرددشدی
هیچ دلی ، مثل تودلتنگ نیست
درسرت آن نغمه وآهنگ نیست
جراَت پرواز زکف داده ای
زخمیِ درگوشه ای اُفتاده ای
تنگ غروب است چه دیرآمدی
ازسراین قله به زیرآمدی
بازبه حق تهمت ناحق زدی
تکیه به دنیای معلق زدی
عشق نپوشیدی وعریان شدی
توبه نکردی که پریشان شدی
تیرجهان صاف به بالت نشست
قلب ترا سنگ جهالت شکست
غیر شکست تو دراین دشت نیست
سنگ شدی مهلت برگشت نیست
دشت سیاه است کجا مانده ام
ازدل این غافله جا مانده ام
دست به دامان خدا میشوم
ازقفس کهنه جدا میشوم
باز مگر نور به دادم رسد
صاحب مزمور به دادم رسد
میشنود از دلم این آه را
بازصدا میزنم این شاه را
یارب از این مرحله رد کن مرا
دست خدا ، بازمدد کن مرا
باز اگر آب حیاتم دهی
حتما ازاین مرگ نجاتم دهی
ای دل غمگین، گرفتارمن
حضرت ، مهدی، است مددکارمن
پادشه پاک سلامم به تو
مُنجی بی باک سلامم به تو
بازلبم نام ترا میبرد
شادی پیغام ترا میبرد
مفتخرم نزد تو حاضرشدم
ازسر الطاف توشاعرشدم
ازپس هرشادی وغم داده ای
بازبه این دست قلم داده ای
برسر عهدیم و به پیمان خویش
مفتخریم عشق به ایمان خویش
تشنه آهنگ جهان نیستیم
عاشق وهمرنگ جهان نیستیم
سلسله موجیم وغریق توایم
دشمن دنیا و رفیق توایم
درپی لبخند توایم ای خدا